eitaa logo
🇵🇸رمانهاے مذهبی 🇵🇸
267 دنبال‌کننده
220 عکس
24 ویدیو
12 فایل
انتقاد و پیشنهاد @za_shams2 ڪانال اصلی👈 @rahebehesht313 و @shams_gallery لطفا بدون انتقاد ڪانال را ترڪ نفرمایید کانال ریپلای رمانها👇 http://eitaa.com/joinchat/15990797C8e07d05aea وبلاگ شخصی https://rihane.kowsarblog.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کتابخانه صوتی
📗📗 کتاب «سلیمانی عزیز» روایت‌گر خاطراتی متفاوت و خوانده‌نشده از سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی به‌همراه متن کامل وصیت‌نامه این شهید والامقام است که توسط انتشارات «حماسه یاران» منتشر شده است. این کتاب نوشته مهدی قربانی ، عالمه طهماسبی و لیلا موسوی است. " سلیمانی عزیز" نتیجه مصاحبه‌ها، گفتگوها و خاطرات شفاهی دوستان، هم‌رزمان و آشنایان شهید سلیمانی است که سعی دارد با قلمی ساده و دلنشین، گوشه‌ای از زندگی مرد همیشه در صحنه جبهه مقاومت را ‍‍ پیشکش نگاه خوانندگان کند. @audio_ketab
☺️نگاهی کوتاه به کتاب *جاده های سربی* *🌹(خاطرات سردار احمد سوداگر)🌹* *💠جاده های سربی* خاطرات مردی است که به قول هایش وفا کرده است. این جمله از زبان... نویسنده کتاب *《محمدمهدی بهداروند》* است. که توانسته خاطرات🌹شهید احمد سوداگر🌹 را در زمان *حیات* ایشان به رشته تحریر درآورد. مردی که علاوه بر دانش نظامی اش که او را اعجوبه زمان خود ساخته بود، از نظر شجاعت، شهامت، صبر و ایثار و از خودگذشتگی نیز سرآمد بود. مردی که حماسه آفرید و تا ابد در اذهان مردم ايران باقی ماند و افتخار سرزمین دارالمؤمنین دزفول شد.☺️ 📌شهید سوداگر در آغاز کتاب به بیان چگونگی اوضاع و احوال منطقه در زمان شروع جنگ تحمیلی، چگونگی آغاز جنگ، میزان آمادگی مردم و جوانان از نظر آشنایی با اطلاعات نظامی و ابزارآلات جنگی و نیز امکانات و ادوات جنگی موجود در منطقه می پردازد و در ادامه به تشریح مناطق اشغالی و یا در خطراشغال، مناطق عملیاتی، نیروهای شرکت کننده و نیز ابزار و آلات جنگی پرداخته و به چگونگی تشکیل دسته های شناسایی و اطلاعات می پردازد. 💠در دنباله خاطرات...😁😊 ‼️👇 جهت اطلاعات بیشتر شما را به مطالعه دعوت میکنیم. 👇👇👇 😍《دعوتی از طرف شهید احمد سوداگر》😍 👇👇👇👇👇👇😍☺️😍👇👇👇👇👇 ‼️😊 خواندن این کتاب را به همه کسانی که می خواهند به طور اجمالی به وقایع و احوالات مناطق مرزی جنوب از زمان شروع تا پایان جنگ تحمیلی بپردازند، توصیه می کنیم. 📌😌باشد که با خواندن این خاطرات بتوان ساعاتی هر چند کوتاه با... 🌹شهدای دفاع مقدس🌹 همراه شد و از شجاعت و صبر و ایثار آنان بهره ای کافی برد. 😍نمونه‌اي از خاطرات كتاب👇👇 🌷 بهترین خاطره من متعلق به وقتی است که با تانکی سرگرم درگیری و جنگ بودیم.😊 داخل تانک بودم.☺️ یک رادیوی کوچک جیبی داشتم که همیشه همراهم بود. وقتی رادیو را روشن کردم، حضرت امام (ره) داشت صحبت می کرد.😍 در جملات ایشان بود که فرمود: 🌹من از جنگ نمی ترسم ، ملت هم از جنگ نمی ترسند، قوای نظامی هم نمی ترسند.😊 👌این برایم قوت قلب بود. وقتی پیام را شنیدم، برايم انرژی‌زا و تقویت روحی بود.😍
ادامه داستان ..... 📚 ❇️ ؛ قسمت 3⃣ 🥀خاطرات سردار " شهید احمد سوداگر" 🥀 💥از پاسگاه فکه تا پاسگاه چزابه، اصلا پاسگاهی که در آن نیرو مستقر باشد یا در آن استقرار یابیم، نداشتیم. از منطقهٔ موسیان به سوي شمال، در فاصلهٔ بین پاسگاه ها و خطوط مواصلاتي، مسائلي وجود داشت و با وجود شیارها و معابر وصولي متعدد، پوشش دادن آن باوجود چند تیپ پیادہ نیز ممکن نبود. تصمیم بر این شد که جمعي از افراد در پاسگاه واوي مستقر شوند. 💥 در جادهٔ کرخه - موسیان، بعد از رودخانهٔ چیخواب، سه راهی هست که سمت چپ - جنوب غربي - به طرف جادهٔ مرزي مي رود. بعد از رسیدن به جادهٔ مرزي، سمت راست - غرب - به پاسگاہ واوی پاسگاہ نهر عنبر امتداد مي یابد. وقتي با تعدادی از نیروها رفتیم و در آنجا مستقر شدیم، وضع عجیبی بود. فاصلهٔ پاسگاه تا مرز هشت کیلومتر بیشتر نبود. شماری از افراد براى کنترل و عبور و مرور مرز در بعضی از پاسگاہ های مرزی مستقر بودند. 💥 ما که نه از مرز چیزی مي دانستیم و نه تجربهٔ مرزبانی داشتیم، از پاسگاه واوی تا موسیان گشت زدیم.عراقي ها بین پاسگاه چم سري و پیج انگیزه پاسگاهي به نام شرهاني داشتند و کارهاي مهندسي مي کردند تا جادهٔ العماره - طیب را به پاسگاہ شرهانی وصل کنند. 💥عده ای برای زدن چاه و استخراج نفت از وزارت نفت آمده بودند و از کنارهٔ رودخانهٔ چیخواب، به جادهٔ دهلران و نزدیکی های عین خوش جاده مي زدند. یک روز پیششان رفتیم. یک دفعه یک ماشین عراقی آمد و پرسید: «شما چه کار می کنید؟»گفتم: «اینجا مرز ماست. » گفتند: «اینجا به شما مربوط نیست، از اینجا بروید.» 💥 عراقی ها تا پنجاه متری خط مرزی کار مهندسی می کردند. ما هم کار می کردیم؛ برای چاه نفت جادہ احداث می کردیم.. یادم است به یکی گفتم: «اگر در این مقطع از انقلاب به دنبال نفت هستند، بابد به این ها مدال لیافت داد. اینکه در این نقطه دنبال نفت مي گردند و دارند چاہ می زنند ، خيلي عجیب است.» 💥در آن زمان، به استاندار که دریادار مدنی بود گزارش دادیم. این قضیه بیانگر این بود که از این طرف نیز برای عراقي ها کار مهندسي مي شد تا دشمن نفوذ کند و بیابد؛ یعنی عوامل متعددی دست به دست هم دادند که عراق را پیروز کنند. ما در جریان حرکت نظامی که از داخل به وقوع پیوست، نبودیم. 💥یک روز پیغام دادند: «برادران نظامي دارند از مرزها به سمت شهرها می آیند، باید جلوی آن ها را بگیرید.» قبلاً گفتم که تجهیزات ما فقط آرپي جي و خمپاره و تفنگ 106 بود. با چند تا از بچه ها که مسلح بودند، رفتیم. وقتي رسیدیم، دیدم آن ها از عین خوش آمده اند و نزدیکی های ورودي سمت غربي فرودگاه هستند. 🍂پایان قسمت سوم🍂 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) ، سلامتی رهبر معظم انقلاب و همچنین شادی روح امام (ره) و ارواح طیبه شهدا صلوات.🍃
🌸داستان جذاب «پیردانا و جادوگر برج سیاه» اگر دنبال یک داستان پرماجرا و جذاب و در عین حال پر محتوا برای بچه ‌هاتون هستید.. این داستان راحتما گوش کنید.. این داستان صوتی، با افکت‌های جذاب و فضای داستانی،‌ برای کودکان سنین 7 تا 13 سال مناسب است.🌸 @ArtNon
📚 ❇️ ؛ قسمت 4⃣ 🥀خاطرات سردار " شهید احمد سوداگر" 🥀 💥چهل پنجاه متر از آن ها فاصله گرفتیم و ایستادیم. به دو تا از بچه ها گفتم: «آمادهٔ تیراندازی باشید.» جلو رفتیم. در فکر بودم که به آن ها چه بگویم، چون تقصیری نداشتند. فرمانده هانشان ابلاغ کرده بودند برگردند. پرسیدند: «چه شده؟» گفتم: «به من دستور دادہ شدہ جلوی شمارا بگیرم.» یکی شان گفت: «با این دو نفر مي خواهي جلوی ما را بگیري !؟» گفتم: «ممکن است نتوانم جلوی شما را بگیرم، اما اگر بخواهید بروید، باید از جنازهٔ ما بگذرید و وارد اندیمشک و دزفول شوید.» 💥 به آن ها القا کردم یک قبضهٔ 106 هم آمادهٔ شلیک است و اگر تکان بخورند، شلیک مي کنم. البته خودمان مي دانستيم که گلوله اي در کار نیست! در حال گفت و گو بودیم که یک درجه دار جلو آمد و در گوش یکي از فرماندہ ھانشان چیزی گفت. بخشی از حرف هایش را شنیدم: «فکر کنم خبرهایی است. بهتر است همین جا باشیم.» کفتم: «ما هم اینجا هستیم تا پیغام بعدی برسد.» 💥بعد از اینکه با آن ها رفیق شدیم، پرسیدند: «قضیه چیست؟» گفتم: «به ما دستور داده اند جلوی شما را بگیریم و شما هم بهتر است همین جا باشید و فقط بگویید جلوی ما را گرفتند.» البته فرمانده آن ها توجیه بود و جریان را متوجه شد. به من ابلاغ شد به اهواز بروم. نمي دانستم در اهواز چه خبر است. 💥 رفتم پیش آقای شمخانی در مرا توجیه کرد و گفت برو فلان جا و آموزش تانک و نفربر ببين. پرسیدم: «موضوع چیست؟» گفت: « در آنجا حواسں شما جمع باشد و ببینیدچه می گذرد.» یادم است در تیپ یکم لشکر 92 زرهی اهواز فقط دو نفر با هم صمیمی بودیم. 💥حضور ما برای بعضی خوشایند نبود. ولي با دیگران خوب بودیم و با بعضی دیگر بي تفاوت. در آنجا براي اولین بار آموزش خمپارہ دیدیم. البته کار ما این نبود که آموزش ببینیم، بلکه باید اوضاع را کنترل واخبار را گزارش می کردیم. در همین گیرودار، حادثه اي در خرمشهر رخ داد و آن ھم حادثه معروف پاسگاہ خیّن بود. 💥 پاسگاہ در تقاطع نهر خین و رودخانهٔ اروند - قسمت شمال غربی که به شط العرب معروف است ـ قرار داشت. دستور دادند به آنجا برویم. با تعدادی از بچه های ارتشی و ژاندارمری و سپاه رفتیم. اولین بار بود که وارد یک نبرد مستقیم مي شدم. 🍂پایان قسمت چهارم🍂 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) ، سلامتی رهبر معظم انقلاب و همچنین شادی روح امام (ره) و ارواح طیبه شهدا صلوات.🍃
📚 ❇️ ؛ قسمت 5⃣ 🥀خاطرات سردار " شهید احمد سوداگر" 🥀 💥عراقی ها در جزیرهٔ بوارین بودند و ما در پاسگاه خین. درگیر شدیم و متوجه شدیم تعدادی از گلوله های خمپاره از طرف عراقی ها شلیک نمی شود، بلکه صدای پرتابش از طرف ماست. هر چه گفتم، کسی باور نکرد. بعد از دو روز درگیری گفتم:« برویم داخل نخلستان را بگردیم ببینیم چه خبر است!» در خانه اي مخروبه، گلوله هايي روي زمين افتاده بود. 💥پرسیدم: «این ها برای چه اینجا هستند؟ مگر همین گلوله ها نبودند که به طرف ما می آمدند!؟» فهمیدیم که از پشت سر ما را مي زدند و این حادثه تلخی بود هر تحلیل گري با گذاشتن این مسائل کنار هم، به این نتیجه می رسد که جنگی به وقوع خواهد پیوست. 💥شروع به آموزش کردیم. دنبال این هم نبودیم که آیا جنگی اتفاق خواهد افتاد یا نه. البته من با توجه به آن حرص و ولعي که برای فراگیري علوم نظامی داشتم، در مورد این قضایا کنکاش می کردم. درهمان موقع، مشخص شد که افرادی در تیپ در قضیهٔ کودتا شرکت دارند. از جمله قرار بودہ تیپ دو لشکر، وضعیت دزفول و اندیمشک را به هم بریزد، تیپ یکم وضعیت اهواز و تیپ سه بهبهان را. هریک مأموریتی داشتند. 💥وقتی جنگ شروع شد، ما در لشکر ۹۲ رزمی اهواز بودیم. دو روز قبل از شروع جنگ دستور دادند به سمت منطقهٔ کوشک و طلائیه برویم. مأموریت تیپظ یکم، منطقهٔ کوشلک و طلائیه برویم. مأموریت تیپ یکم، منطقه کوشک تا نزديکي هاي شلمچه بود. مأموریت گردان گردان مستقل پیاده - دژ خرمشهر و شلمچه بود. 💥مأموریت تیپ سه، تنگهٔ چزابه بود و مأموریت تیپ دو هم عین خوش در محور دزفول. به ما گفتند بروید منطقهٔ کوشک؛ از کیلومتر 55تا منطقهٔ طلائیه. حرکت کردیم و در منطقه ای جمع شدیم که به سمت مرز کوشک قرار داشت. در روز 29یا 30 شهریور رفتیم و مستقر شدیم. من در گردان 264 زرهی بوده و فرماندہ ما سرگرد قاسمی بود؛ فردی شایسته که غیرتمندانه به شهادت رسید. 💥آن روز دیدم که هواپیماهایی از ارتفاع پایین به سمت اهواز در حرکت اند. با دیدن هواپیماها توجهم جلب شد؛ چون تقریباً صد متر بالاتر از سطح زمین پرواز می کردند و پرجم نداشتند. فریاد زدم: «جناب سرگرد قاسمي، این ها هواپیماهای ما نیستند.» در آن لحظه، یکی گفت: «تو که هواپیما نمي شناسي!» گفتم: « پرچم کشورم را که مي شناسم.» در همین گیرودار آن ها مأموریتشان را انجام دادند و برگشتند. گفتم: «خوب نگاہ کنید.» 🍂 پایان قسمت پنجم 🍂 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) ،سلامتی رهبر معظم انقلاب و همچنین شادی روح امام (ره) و ارواح طیبه شهدا صلوات.🍃
⬇️ دست نوشته شهیدحاج قاسم⬇️ 🔸پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را اداخ کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران وکارگاهی رامی زدم و می گفتم: «کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:«م قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.» حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. *برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم»* *خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی* 🌷
📚 ❇️ ؛ قسمت 6⃣ 🥀خاطرات سردار " شهید احمد سوداگر" 🥀 💥وقتی نگاہ کردند، گفتند : «هواپیمای ما نیستند!» در آن صحرا بودیم که حدود پانزده هواپیما می رفتند و برمی گشتند و ما نمی فهمیدیم در اهواز چه کار می کنند. در پرواز دوم و سوم قرار شد به طرف آن ها شلیک کنیم. آن ها کاری به نیروهای نظامي نداشتند و ابن جالب بود. شاید یکي از دلایلی که بچه ها فکر می کردند هواپیماها خودی هستند، همین بود. 💥تا غروب این وضعیت ادامه داشت. ظهر اول مهر دستور دادند به سمت مرز حرکت کنیم. گفتند: «عراقي ھا حمله کردہ اند.» حرکت کردیم. آن موقع ها خدمهٔ رانندهٔ تانک بودم ولي در کارهای دیگر هم کمک می کردم. اصلاً نمي دانستیم بقیهٔ تانک ها کجا هستند. 💥سرگرد قاسمي از بالاي بُرجک، روي دهلیز راننده آمد و پرسید: «چه خبر است؟ ببین تانک ها کجاهستند؟ مگر دنبال ماشین عروس می روید؟» گفتم: «من نمي دانم چه کار کنم. به من گفتیدحرکت کن برو، من ھم حرکت کردہ ام. » تا نزدیکی های پاسگاه کوشک رفتیم. قسمتي از نیروها به سمت شلمچه و قسمتي به سمت طلائیه رفتند و در سنگرها موضع گرفتند. 💥 عراقی ها هم در مقابل ما موضع داشتند. جنگ تانک ها شروع شد. در آنجا نیروهای ارتشی با همهٔ توان، هر کاري می توانستند انجام دادند.به یکی گفتم: «اگر این طور اینجا بایستیم، آن ها ما را مي زنند. باید برویم موضع بگیریم و وقتی تانک های عراقی از موضعشان بیرون آمدند، آن ها را بزنیم.» سرگرد قاسمي پیشنهادم را پذیرفت و گفت: «بروید آنجا موضع بگیرید. احتیاط کنید.» در ھمین گیرودار گفتند : « عراقی ھا پاسگاہ طلائیه را اشغال کردہ اند. » بعدازظهر اول مهر بود. 💥 بنا شد یک گروهان به آنجا برود، اما هر یک از گروهان ها از نظر تجهیزات و امکانات و نفرات مشکل داشت.گفتند: «شما با یک گروهان به سمت طلائیه بروید. » با بیست دستگاه تانک از پاسگاه کوشک به سمت طلائیه آرایش گرفتیم. تانک ما در جناج چپ پیکانی بود که به سمت طلائیه می رفت. 💥یک دفعه متوجه شدم که 150 تا 200 تانک عراقي از پهلو - جنوب - به ما حمله کردند. برايم غیر منتظرہ و تحمل ناپذیر بود. ارتباط نبود و با عقب نشینی هم روحیهٔ نیروها به هم مي ریخت. ناخودآگاه به این فکر افتادم که اگر تانک را عقب بکشم، همهٔ تانک ها پشت سر ما حرکت می کنند و مشکل ساز می شودـ سیستم ارتباطی تانک ها خراب بود. با اشاره به یکی از تانک ها گفتم:«مواظب سمت چپ باش.» 💥برجک تانک را برگرداندم و دو گلوله شلیک کردم. برجک تانک از کار افتاد و لوله اش سرازیر ش. نفرات از تانک خارج شدند و پیادہ آمدند . مراقب آن ها بودیم. با یک دستمال به بقیهٔ تانک ها علامت دادیم که مواطب و مراقب این طرف - سمت جنوب - باشند، ما نمي توانیم عقب بیاییم. 💥جنگ با شدت تمام شروع شد. فاصلهٔ تانک ها از هم بیش از پنجاه متر نبود. وضع به همین صورت ادامه داشت تا هوا تاریک شد. عراقي ها تلفات زیادي دادند. نفرات زیادی روی تانک هایشان نشسته بودند که با انهدام یک تانک، چهل پنجاه نفر کشته می شدند. در همان جا متوقف شدند و سپس عقب نشینی کردند. شبانه در محل مورد نظر مستقر شدیم. موقعیت خوبی داشتیم. عراقی ها در دید و هدف ما قرار داشتند. 🍂 پایان قسمت ششم 🍂 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) ،سلامتی رهبر معظم انقلاب و همچنین شادی روح امام (ره) و ارواح طیبه شهدا صلوات.🍃
📚 ❇️ ؛ قسمت 7⃣ 🥀خاطرات سردار " شهید احمد سوداگر" 🥀 💥به محض اینکه تانک دشمن از موضع بیرون می آمد تا تانکی از ما را بزند، ازطرف ما منهدم می شد. به این صورت، تعدادی تانک منهدم شد تا اینکه متوجه حضور ما در جناح راست خود شدند. امانمان ندادند. از دهلیز تانک بیرون آمدم و با دوربین به تانک های عراقي خیرہ شدم. آرنجم روی پریسکوپ فرماندهی بود. یک دفعه صدای وحشتناکی بلندشد. متوجه شدم که پریسکوپ زیر آرنجم نیست. ابتدا فکر کردم شکسته. 💥 بعد از چند لحظه متوجه شدم عراقی ها گلولهٔ ثاقب شلیک کردہ اند . گلوله به پریسکوپ خوردہ واثری از آن نماندہ بود.حرکت خودمان را به سمت طلائیهٔ جدید ادامه دادیم. اولین تانکی که به طلائیه رسید، تانک ما بود. جلوی پاسگاه از تانک پیاده شدم. از داخل پاسگاہ یک نفر بیرون آمد. قبل از اینکه بگویم ما نیروی کمکی هستیم و از وضعیتشان بپرسم، کارت شناسایی و مدارکم را درآوردم و نشان دادم. او هم گرفت. اما یک دفعه متوجه شدم دارد عربی صحبت می کند. فهمیدیم پاسگاه در اختیار عراقی هاست. 💥در همین حال، عراقی ها هم متوجه شدند ما ایرانی هستیم. آن ها از آن طرف و ما از این طرف عقب نشینی کردیم وکمی عقب تر موضع گرفتیم.در این فکر بودیم که به طرف پاسگاه گلوله بزنیم یا نه، که دستور آمد تجمع اختیار کنیم. آن وقت ها خاکریز و جان پناهی وجود نداشت. هر کسی، به هر نحو که می توانست، داخل تانک مستقر می شد و درشب تجمع اختیار می کرد. 💥 صبح روز دوم مهر، باز هم در منطقهٔ کوشک آرایش یافته بودیم که عراقی ها هجوم آوردند. وقتی حملهٔ دوم عراقي ها شروع شد، بیشتر تانک های ام - 47 و ام - 60 ما را زدند. سه کیلومتر عقب نشینی کردیم. سرگرد قاسمي، گردان را جمع کرد و بقیه، در محور خود باقی ماندند. قرار شد طی عملیاتی به داخل مرز عراق برویم و تانک هاي آن ها را بزنیم. آرایش گرفتیم و حرکت کردیم. 💥به پاسگاه کوشک رسیدیم و از آنجا سه کیلومتر جلوتر رفتیم. کاتیوشاها و توپخانهٔ دشمن با چشم غیر مسلح دیده می شد. به سرگرد قاسمي گفتم: «درخواست هواپیما و هلي کوپتر بکنید، چارهٔ دیگري نداریم.» وقتي با تیپ تماس گرفت و در خواست کمک کرد، با شوخي جواب دادند: «مگر هواپیما و هلي کوپتر ملخ است که برای شما بفرستیم! ما هواپیما نداریم، فرودگاه بمباران شده است»این جواب مأیوس کننده بود. ضعف روحیهٔ بچه ها از یک طرف و هجوم عراقي ها از طرف دیگر، باعث شد از کل تانک های گردان که 32 دستگاہ بود، فقط هشت دستگاه بماند. 💥عقب نشینی آغاز شد؛ آن هم به صورت وحشتناک و در واقع گریز. وقتي تا مرز عقب نشینی کردیم، تانک هاي ما دیگر مهمات نداشت. هر کس دنبال مهمات رفت،برنگشت. به سرگرد قاسمی گفتم:«بروم مهمات بیاورم.» با یک ماشین به پادگان حمید رفتیم و مهمات آوردیم. خوشحال بودیم که انبارهایمان پر است. صبح روز سوم، جنگ مجدداً آغاز شد. هر کدام از تانک ها در موضعی قرار گرفت. آمادهٔ جنگ دیگري بودیم. 💥 مهمات تانک ها واگذار شده بود. درون دهلیز تانک آمادهٔ گلوله گذاري و شلیک گلوله شدیم. پس از گلوله گذاري و شلیک توپچي، به جاي انفجار خرج پرتاب گلوله، صداي خفیفی از سمت کولاس بلند شد. این صدا، صداي خرج گلوله نبود، بلکه صداي چاشنی بود. خرج هاي توپ عمل نمي کرد.کولاس را باز کردم و خرج را بیرون کشیدم. متوجه شدم همهٔ خرج ها آموزشی هستند. 🍂 پایان قسمت هفتم 🍂 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) ،سلامتی رهبر معظم انقلاب و همچنین شادی روح امام (ره) و ارواح طیبه شهدا صلوات.🍃
📚 ❇️ ؛ قسمت 8⃣ 🥀خاطرات سردار " شهید احمد سوداگر" 🥀 💥ماتم زدہ شدم. خرج هایی که برای ما به آمادگاه گردان فرستاده بودند، همه آزمایشی بود. آیا باز هم توطئهٔ دیگری در کار بود؟ خدا می داند.ارتشی ها عصبانی بودند.فشار روحی روانی و جنگ آن ها را کلافه کرده بود. پیش سرگرد قاسمی رفتم و آن ها را نشان دادم. پرسیدم: «این چیست؟» گفت: «خرج آموزشی است.» پرسیدم: «چرا این ها را به ما داده اند؟» مات و مبهوت ماند. گویا گریه می کرد. 💥آن شب تا صبح مهمات ها را باز کردیم تا ببینیم خرج آموزشی است یا جنگی. پارچه ای که دور آن ها کشیده شده بود، پارچه جنگی و مارک جنگی داشت ولی خرج آن از نوع آموزشی بود. صبح روز بعد، عراقي ها دوباره هجوم آوردند. مهمات نداشتیم تا بجنگیم. عقب نشینی شروع شد. درمرحله اول، اکثر تانک های ما را زدند. فقط هشت دستگاه تانک ماند که دو سه تا از آن ها متعلق به یک گردان دیگر بود. در همین حین گلولهٔ تانک دشمن به برجک تانک ما خورد و آن را از کار انداخت. 💥چاره اي جز برگشتن به محل تجمع نداشتیم. به آرامي به محل تجمع رفتیم که تقریباً یک و نیم کیلومتر از خط آرایش فاصله داشت. می خواستم تانک دیگري را آماده و تجهیز کنم و به خط دفاعي برگردم. قرار شده بود به گروهان ارکان هم دستور حرکت بدهند تا برای دفاع برود. در همان محل که تانک را تجهیز می کردیم، یک تانک ام - 60 خواست از بغل موضع ما حرکت کند. یک گلولهٔ ثاقب به برجکش اصابت کرد. ده متر از ما فاصله داشت. دیدم سه نفر بیرون آمدند. آموزش تانک ام - 60 ندیده بودم و نمي دانستم چند خدمه دارد. فکر کردم فقط همین سه نفر هستند. پس از چند لحظه متوجه شدم دستي از داخل برجک بیرون آمده و به دیوار برجک مي زند. 💥 دست خون آلود بود و انگشت هم نداشت. تانک در حال اشتعال بود. روی بدنهٔ تانک رفتم و از دهلیز به داخل نگاه کردم. دیدم یک نفر آنجاست که نمی تواند حرکت کند یا حرف بزند . خوب نگاہ کردم و متوجه شدم توپچی تانک است که گلوله خورده. یقهٔ او را گرفتم تا بیرون بکشمش. وقتي گفتم خودش هم کمک کند، گفت نمی تواند.هرچه اصرارکردم، گفت نمی تواند. او را بالا آوردم. دیدم گلوله، پاها و انگشتانش را قطع کرده است. اورا روی موتور تانک که درحال اشتعال بود، گذاشتم. پایین آمدم و یکی از بچه های سرباز را صدا زدم. گفتم: «بیا کمک کن.» با عجله خودش را رساند. 💥وضع غم انگیز و ناراحت کننده ای بود. آن مجروح به حالات اغما مي رفت. با وضعیت بدی که داشت، او را بلند کردیم و داخل سنگر تانک خودمان گذاشتیم.تانک بلافاصله منفجر شد. در همان موقع متوجه شدم صدای کالیبر نزدیک تر شدہ است. کالیبر دوشکاي تانک بود. به بالاي خاکریز رفتم. 💥تانک های عراقی در مقابل ما در فاصلهٔ سيصد متري قرار داشتند. تانك هاي خودي در عقب نشینی از ما گذشته بودند و ما در وسط مانده بودیم. توپچی مجروح تقریبا از ھوش رفته بود. کم کم محاصرہ مان شد. در همین موقع، خودرویی آمد که ظاهرا از کمک های مردمي بود؛ چون در آنجا ماشین نظامي وجود نداشت. با اشاره و علامت فهماندیم که سریع تر جلو بیاید. فورا خودش را رساند. آن مجروح را داخلی خودرو گذاشتیم تا براي درمان به عقب برساند. وقتی خیالمان راحت شد، کالیبر پنجاه را از سبد تانک درآوردیم و روی خاکریز گذاشتیم. 🍂 پایان قسمت هشتم 🍂 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) ،سلامتی رهبر معظم انقلاب و همچنین شادی روح امام (ره) و ارواح طیبه شهدا صلوات.🍃
📚 ❇️ ؛ قسمت 9⃣ 🥀خاطرات سردار " شهید احمد سوداگر" 🥀 💥به سوی نیروهای پیاده که جلو مي آمدند، تیراندازي کردیم. با آن همه نیرو و امکاناتی که عراقي ها داشتند ، فایده ای نداشت. از دو طرف به سوي موضع ما پیشروی می کردند. حلقهٔ محاصره داشت بسته می شد. به بچه ها گفتم: «فایده ای ندارد، تیربار را جمع کنید.» چفیه ای همراهم بود. آن را بلند کردم تا به آخرین نفربری که از فاصلهٔ نزدیک ما عبور مي کرد، علامت بدهم. 💥عراقی ها که این را دیده بودند، فکر کردند که این موضع تسلیم شده است و از تیراندازی دست کشیدند. نفربر به سوي ما آمد. عراقي ها به صورت نعل اسبي دور ما را گرفته بودند. خواستیم تیربار کالیبر پنجاه را داخل نفربر بیندازیم و سوار شویم. یکی گفت: «چه کار مي کنید؟ ما که نیامده ایم تیربار کالیبر پنجاه را ببریم!» حرکت کردیم تا خودمان را از محاصرہ خارج کنیم. 💥 عراقی ها متوجه شدند و شروع به تیراندازی کردند. وضعیت عجیبي بود. کفتن بعضی حوادث آسان است ولى باور آن ها مشکل. تیربار کالیبر پنجاه که داخل نفربر گذاشته بودیم، داشت می افتاد. در عقب نفربر باز بود. به یکی گفتم:« در را ببندیم تا تیربار نیفتد.» 💥همین که ضامن را رد کردم و در را کشیدم، دو سه ثانیه طول نکشید که صدای وحشتناکی بلند شد. فکر کردم حین بسته شدن در، انفجاری رخ دادہ است. به موضع اشغال دوم رسیدیم که در نزدیکی پاسگاه جفیر بود. در مسیر، از شدت گلوله باران عراقي ها، درهای بالای نفربر باز بود. یک نفر سرش را بیرون برده بود و نگاه مي کرد ببیند چه خبر است. 💥گفتم: «این قدر کله ات را بیرون نبر.» در نگاه آخر دیدم سر ندارد. یک گلوله به سرش اصابت کردہ و اثری از آن نماندہ بود.وقتی پیادہ شدیم تا جنازہ را خارج کنیم، دیدم یک گلوله به در نفربر اصابت کرده است. 💥چون نفربر پوستهٔ محکمی دارد، جلوی شدت و سرعت گلوله را گرفته و فقط پوستهٔ خارجی را سوراخ کردہ بود.اگر در نفربر را نمی بستم، گلوله از همهٔ نفرات عبور کردہ بود و حتی به رانندہ ھم می رسید و همه را شهید می کرد. به پاسگاہ جفیر رسیدیم. 💥 دومین موضعی بود که باید خودمان را تجهیز می کردیم. بعدش، مقاومت بود با عقب نشینی. نیروها، در لحظهٔ اول، با همهٔ توان و انرژی دو روز در کوشک و طلائیه مقاومت کردند. حرکت اصلي ما از روز دوم شروع شد. وقتي به پاسگاہ جفیر رسیدیم، شیرازهٔ همه چیز پاشیده بود. نه واحدها همدیگر را می شناختند و نه یگان ها می توانستند همدیگر را پیدا کنند. تجهیزات وموجودي حدودا هفتاد درصد از بین رفته بود. 💥 در همان جا، با یکی از برادران ارتشی اوضاع را بررسي کردیم. با گریه و ناراحتي گفت: «به بچه هایم بگویید پدرتان مردانه جنگید. بگویید من خائن نبودم. بگویید تا جان در بدن داشتم، دفاع کردم و جنگیدم و از شرف و مملکت دفاع کردم.» 💥در همان زمان، یک افسر با نگراني پرسید: «چه اتفاقی می افتد؟ این وضع به کجا خواهد رسید؟ باید چه کار کنیم؟» گفتم: «جای نگرانی نیست. بالاخره مردم می آیند و کمک مي کنند. همین مردمی که انقلاب را به اینجا رساندند، از انقلاب دفاع خواهند کرد.» صبح روز سوم از پاسگاہ جفیر عقب نشینی شروع شد. این عقب نشینی اختیاری و با فرصت نبود، بلکه عقب نشینی وحشتناکی بود. 🍂 پایان قسمت نهم 🍂 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) ،سلامتی رهبر معظم انقلاب و همچنین شادی روح امام (ره) و ارواح طیبه شهدا صلوات.🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنرانی تحقیرآمیز حاج قاسم خطاب به آمریکا درباره سازمان منافقین 🔹شما به این زباله‌های بیرون ریخته ملت ایران و به این زن ولگرد دل بسته‌اید و در تلویزیونها میچرخانید؟ 🔥 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
📚 ❇️ ؛ قسمت 🔟 🥀خاطرات سردار " شهید احمد سوداگر" 🥀 💥درمراحل گوناگون می دیدم دست هایی در کاراست تا مقاومت های پراکنده را از بین ببرد. خدمه و افراد زیاد بودند، اما تانک و تجهیزات بسیار کم بود. همان طور که با تانک عقب نشینی اجباري مي کردیم، یک دفعه دیدم یکي از نیروها پای یک قبضه خمپاره و یک ماشین پر از مهمات ایستاده است. عراقی ها به سمت ما هجوم مي آوردند و به او کاری نداشتند. 💥از تانک پیادہ شدم. پرسیدم: «براى چه اینجا ایستادہ ای؟» گفت: «ماشین پنجر شده.» گفتم: «حداقل ابن خمپارہ ھا را سوار کن.» با ناراحتی و داد و فریاد گفت: «من چه کار می توانم بکنم ؟ با این دو سه سرباز کاری از دست ما ساخته نیست.» خمپاره را پیاده کردیم و به سمت عراقی ها که درحال پیشروی بودند، شروع به تیراندازی کردیم. بعد از چند لحظه، به خاطر همان یک قبضه خمپاره هواپیمای دشمن هجوم آورد. 💥کار آن ها کلاسیک و طراحی شده بود. عراقی ها نزدیک تر شدند و به حدود دویست متری قبضه خمپارہ رسیدند . وسایل و امکانات را سوار ماشین کردیم و دوبارہ عقب نشینی شروع شد. بین روستای ام سود و کارخانه نورد، نخلستان بود. به سرگرد قاسمي گفتم: «سریع تر چارہ ای بیندیشید. چون وقتی به طرف کارخانهٔ نوردعقب نشینی می کنیم، اهواز در معرض خطر جدي قرار می گیرد. 💥 اگر این عقب نشینی، با این وسعت در منطقهٔ خرمشهر هم صورت گیرد، منطقهٔ زیادی در اختیار خواهد بود و می توانند وارد جادهٔ اهواز - آبادان شوند. در این صورت، کار برای ما مشکل مي شود.»هشت دستگاه تانک مانده بود. سه دستگاه را به سمت کارون و جادهٔ اهواز - آبادان فرستادیم و پنج دستگاه هم ماند. بعد از حدود ده دقیقه که سرگرم درست کردن مواضع بودیم، چند هواپیما و هلی کوپتر سر رسیدند و مواضع و تانک های ما را بمباران کردند. در آنجا برای من محرز شد که عواملی وجود دارد که سریع مواضع ما را به دشمن اطلاع می دهد. 💥 نقطهٔ امني نبود که بتوانیم موضع بگیریم. به همین سبب، عقب نشینی روز سوم هم ادامه یافت تا اینکه به جنگلی که بعد از کارخانهٔ نورد بود، رسیدیم. در آنجا پنج دستگاه تانک را در یک طرف و سه دستگاه دیگر را در سمت رودخانهٔ کارون مستقر کردیم. در آن موقع، به فکر افتادم که از برادران بسیجی اهواز و کسانی که با هم بودیم و همدیگر را مي شناختیم، کملک بگیریم.وقتی همه جمع شدند، کفتم: «با این چند تا تانک و با این قضایا، به جایی نمی رسیم. باید فکری بکنیم.» 💥در همان وقت، درخواست قبضه آرپی جی کردیم. بلافاصله یک ماشین پر از قبضه آرپی جی رسید. از طرف دیگر، شماري از بچه هاي اهواز آمده بودند. عدهٔ زیادی از مردم در نزدیکی کوره هاي آجرپزي جمع شدہ بودند .از آنجا تا پل هوایی کارخانهٔ نورد، مردم به صورت پراکندہ حضور داشتند. 💥به هر سه چهار نفر یک قبضه آرپی جی دادیم و آموزش هم داده شد. تعدادی از بچه ها به سمت جنگل مخروبه که در سمت غربي جادهٔ اهواز - خرمشهر است، حرکت کردند. اکیپی هم به سمت جادهٔ دب حردان - منطقه ای در نزدیکی روستایی نورد - اعزام شد تا از این قسمت تا روستایی نورد را کنترل کند. اکیپی را هم به سمت رودخانهٔ کارون فرستادیم. درگیري در فواصل نزدیک و با تفنگ و تیربار بود. 🍂 پایان قسمت دهم 🍂 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) ،سلامتی رهبر معظم انقلاب و همچنین شادی روح امام (ره) و ارواح طیبه شهدا صلوات.🍃
📚 ❇️ ؛ قسمت1⃣1⃣ 🥀خاطرات سردار " شهید احمد سوداگر" 🥀 💥با تمام توان با عراقي ها مي جنگیدیم، که سرگرد قاسمي از داخلی تانکی که سوار بود، بیرون آمد تا اوضاع را بررسی کند. گلولهٔ تانک به او اصابت کرد و به شهادت رسید. در آنجا باقی سازمان تیپ یکم از هم پاشید. اکیپ هایی که در هر طرف مستقر بودند، دیگر پشتیباني نمي شدند. تصمیم گرفتیم از یکی از اکیپ ها سرکشی کنیم. با دو قبضه آرپی جی و چند تفنگ دستی راه افتادیم. به یک خاکریز و نهر آب رسیدیم. متوجه شدم تانک های عراقي در آنجا مستقرند. 💥به قدری خوب استتار کرده بودند که تا رسیدن به آن محل فقط بوته ها را می دیدم.ششں تانک آن ھارا مشاھدہ کردیم. کاری نتوانستیم بکنیم و برگشتیم. چند قبضه کاتیوشا بین راه آهن و جادهٔ آسفالت روبه روي جادهٔ نورد مستقر شدند. قبضه هاي توپ ۱۵۵ میلی متری شامل هفت قبضه توپ و چهار قبضه کاتیوشا هم رسیدند. مردم برای کمک آمده بودند. استاندار با یک قبضه کلت آمده بود. 💥به او گفتم: «حالا با این کلت می خواهید چه کار کنید!؟ می خواهید عراقی ها را بگیرید؟» تقریباً روز چهارم، با استقرار نیروهای مردمي و ارتشي و بسيجي، مواضع ما تثبيت شد و عراقي ها نتوانستند بیش از آن فعالیتی بکنند. کم کم توپخانه ها هم رسیدند. تانک هایی که در عقبهٔ لشکر بودند، آمدند و آرپی جی ها به کار گرفته شدند. مواضع ما کاملاً تثبیت شد. قبل از آن، وضع اسفباري حاکم بود. بیست سي نفر بیشتر در منطقه دیدہ نمی شدند . عدہ ای به عناوين مختلف که چون خانه و زندگي شان در اهواز است، نگران بودند و رفتند. 💥حالت ما مثل لشکر شکست خوردہ ای بود که داستانش را در کتاب ها خوانده بودیم. ولی کم کم بعد از آن تثبیت ابتدایی، حتي قبل از زدن خاکریز، بچه ها حدود پانصد متر پیشروی کردند. البته مطلع بودیم که عراقی ها بعد ازقضیهٔ نهر خین، به سمت شلمچه حرکت کرده اند. شیرین ترین خاطرہ ای که از اوایل و اوضاع اسفبار به یاد دارم، این بود که با وجود ضعف شدید جنگی، غیرت و همت بي نظيري در میان بچه ها می دیدم. 💥در منطقهٔ کوشک مستقر بودیم. فرمانده تانک ما شخصی بود که به او آقا ناصر مي گفتیم. آدم بي خيالي بود. موضعي درست و یک تانک مستقر کرده بودیم. گفتم:«آقا ناصر، یک تانک دارد بالا می آید. باید آن را بزنیم.» گفت: «صبر کن اول خربزه بخوریم. این قدر عجله نکن، معلوم نیست این جنگ به کجا می رسد!»روحیهٔ بعضی ها عجیب بود. بعضی ها با عزت دینی می جنگیدند و بعضی ها غیرت ملی داشتند. جمعی هم جوانمردانه و شجاعانه و با انگیزهای مشخص دفاع می کردند. کمتر روحیه شکست خوردہ ای دیدہ می شد. 💥گو اینکه همه از ارتش جمهوري اسلامی بودند و به نظر مي رسید باید از انگیزهٔ پایین تري برخوردار باشند. اما این طور نبود. بهترین خاطرهٔ من متعلق به وقتی است که با تانکی سرگرم درگیري و جنگ بودیم. داخل تانک بودم. یک رادیوی کوچک جیبی داشتم که همیشه همراهم بود. وقتي رادیو را روشن کردم، حضرت امام (رہ) داشت صحبت می کرد. 💥 ایشان فرمودند: «من از جنگ نمي ترسم، ملت هم از جنگ نمي ترسد، قواي نظامي هم نمي ترسند.» این برایم قوت قلب بود. وقتی پیام را شنیدم، برایم انرژی زا و تقویت روحی بود. بعضی ممکن است بگویند چون شما از جنگ چيزي نمي دانستید و آگاه نبودید، از آن وحشت نداشتید، ولي در این مواقع، واقعا نیروها ترسی و وحشتي نداشتند. 🍂 پایان قسمت یازدهم 🍂 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) ،سلامتی رهبر معظم انقلاب و همچنین شادی روح امام (ره) و ارواح طیبه شهدا صلوات.🍃
کرد و با توجه به تسلطش به ادبیات از برخی روایات فهم های متفاوتی ارائه می‌داد. درس هایش را خوب خوانده بود؛ خوب تدریس کرده بود؛ و خوب به یاد داشت. اما درس و بحث حجاب او نبود. پلان۱۸: می بینید؟ او مجموعه ای از صفات گوناگون و متضاد را در شخصیت خود جمع کرده بود. وقتی می‌شود "امید آینده" بودن او " خسارت بودن فقدانش" را فهمید ‌که با ویژگی هایش آشنا شویم. نمی‌دانم خمینی کبیر در ناصیه ی او چه دیده بود که وقتی او را معمم کرد در گوشش خواند: ان شاالله خداوند شما را از علمای مجاهد قرار دهد. فعالیت های گوناگون و تلاشهای خستگی ناپذیر او استجابت دعای امام راحل؛ و پیام سراسر مِهر امام خامنه ای در سوگ او مُهر تاییدی بر زندگی مجاهدانه اش بود.
۱۸ پلان از(خون دلی که لعل شد) به روایت سیدعلیرضا شفیعی درباره عالم بصیر آقا سیدمحسن شفیعی:: پلان۱: همین چهارشنبه گذشته باهم اندیمشک بودیم؛و این آخرین همراهی طولانی نصیب مدتم با او بود. دو ساعت رفت و دو ساعت برگشت؛ برای ۳۰ دقیقه حضور در اختتامیه کنگره شعر شهدشهود. بعد از برنامه با خوشحالی می‌گفت خوب شد آمدیم؛ حسین علی‌پور (فرزند شهید مدافع حرم) خوشحال شد. حاضر بود این همه رنج سفر را به جان بخرد در ازای لبخند فرزند شهید. صبح همان روز هم بهبهان بود. او خستگی نمی‌شناخت. هر وقت خسته بودم به او که نگاه می‌کردم از خودم خجالت می‌کشیدم که بخواهم اظهار خستگی کنم. پلان۲: در همان چهارشنبه ی تکرارنشدنی ، شروع کرد به صحبت کردن برایم؛ که: هرچه جلوتر می‌رویم کار بیشتر می‌شود و توانم کمتر. از حجم زیاد کارهایش گفت. تا رسید به اینجا که بعضی گله می‌کنند که وقت نمی‌دهی و پاسخ نمی‌دهی و.. . اسم عزیزی را هم آورد که تازگی به او گفته: نکند از ما دلخورید که وقت ملاقات نمی‌دهید؟ بعد گفت: تو شاهد باش که از او دلخور نیستم و به خاطر حجم کارها نشده قرار ملاقات بگذاریم. آن‌قدر کار کرد؛ آن قدر خستگی کشید؛ که دیگر جسم آزرده اش توان به دنبال کشیدن روح بلندش را نداشت. امشب اولین شب آرامش اوست... پلان۳: حتی با آنها که بسیار بسیار به او جفا کرده بودند گرم می‌گرفت.دلش دریا بود. یک بار به او گفتم: این که اینقدر اینها را که به شما بد کرده اند تحویل می‌گیرید، برای چیست؟ ضرورت صنفی است که حرمت هم‌لباستان را نگه دارید یا..؟ گفت: روایت است: "صل من قطعک..." ( با کسی که با تو قطع ارتباط کرده ارتباط بگیر). گفت: "در آن قضایا خدا ما را حفظ کرد؛ و الا چیزی از ما نمانده بود‌. بعد ادامه داد: اوایل برایم سخت بود.. اما حالا از آنها گذشته ام." بله؛ در دریای دل او قطره ای کدورت راه نداشت؛ حتی نسبت به آنها که او را از خانه اش - حوزه علمیه - راندند و تنگ‌نظری هایشان تحمل لبخند همیشگی و آغوش گرم او را نداشت. همان‌ها که سالها به او خون دل دادند و البته امروز در بین هزاران نفری که به تشییعش آمده بودند نیز حضور داشتند. هرچند فرصت حلالیت طلبی را برای همیشه از دست دادند. پلان۴: از روی حسادت و کینه ای که با او داشتند، طی سالیان اخیر گاهی با صراحت و تند، گاهی در خفا و درگوشی گفتند او با ولایت زاویه دارد. فکر او منحرف است. انقلابی نیست و... . اما آقا درباره او فرمود: بصیر، پرتلاش، خدوم. او را امید آینده دانست. تعبیری که برای کسی تاکنون به کار نبرده است. خب حالا مدعیان دیروز و امروز و فردا این گوی و این میدان؛ ثابت کنید ضد ولایت فقیه و بی بصیرت و منحرف نیستید. پلان۵: خیلی حساس بود که مبادا بازیچه ی این باند و آن فرقه بشویم یا با آدم های مسئله دار مرتبط باشیم. بعضی وقت‌ها توصیه هایی به ما می‌کرد؛ با این پیوست که: من تعصب شما را دارم. در عین حال خیلی از اینکه جاهایی که به اعتبارهای مختلف با هم هستیم حالت فامیلی به خود بگیرد، ابا داشت. یک بار برای شهادت امام باقر در شبکه خوزستان او بعنوان کارشناس مذهبی و من به عنوان شاعر دعوت بودیم. به مجری گفت: مبادا حرفی از نسبت فامیلی ما بزنی؛ رسانه جای فامیل‌بازی نیست. من هم هیچ وقت عشق جنون آمیزم به او را جار نمی‌زدم؛ چون می‌دانستم هر حرفی بزنم حمل بر این می‌شود که چون عمویت است می‌گویی. آخرین نمونه اش مراسم رونمایی از کتابم بود که با وجود اینکه همیشه کلی ذوق شعرهایم را داشت و تشویقم می‌کرد، در صحبت هایم از او اسم نیاوردم. به همان دلیل مذکور. بعد از برنامه که از او عذرخواهی کردم گفت دعادعا می‌کردم از من اسمی نیاوری. علامت عشق بی پایانم به او این بود که هیچ فرصتی را برای دیدن و گفتگو با او از دست نمی‌دادم. و حالا که او را از دست داده ایم، حسرتی ندارم که‌ چرا در فلان جا، فرصت همراهی او را داشتم اما استفاده نکردم. یک عشق جنون آمیزِ مکتوم. پلان۶: حب مقام در دل او جایی نداشت. حداقل در دو مورد مدیریت کلان که در سالهای اخیر نام او مطرح شده بود، نه تنها تلاشی برای رسیدن به مقام نداشت، بلکه از آن گریزان هم بود. این مدت که زمزمه ی ورودش برای دوره بعدی مجلس خبرگان بود، به همه پاسخ منفی می‌داد. یک بار که جدی تر بحث کردیم ، گفت ورود در انتخابات و جمع آوری رای از مردم اقتضائاتی دارد که من نمی‌توانم به آن تن دهم. این بود که در مراسم تشییع او مناصب و عناوین رنگ باخته بود. برای کسی مهم نبود که او چه سِمت و مقامی دارد؛ همه او را برای خودش می‌خواستند. چنانکه کسی کار نداشت چه کسی با چه منصبی به مراسم ختم او آمده است. همه خودشان بودند در قیامت امروز اهواز. پلان۷: بس که با همه صمیمی بود هرکسی فکر می‌کرد نزدیک‌ترین فرد به اوست. در عین صمیمیت، ابهتی بی مانند داشت؛ به گونه ای که حرف زدن با او سخت می‌نمود‌. لطف او به دیگران بسیار و زحمتش برای آنها ناچیز بود. اگر پیش می آمد که
به کسی کاری بگوید، کلی عذرخواهی می‌کرد. چتر محبت او آن‌قدر گسترده بود که همه را دربرمی‌گرفت؛ خصوصا کودکان و خصوصا دختربچه ها را‌. می‌گفت دخترها در آینده در جایگاه مادری و همسری بسیار سختی خواهند کشید. منش او یادآور سیره رسول اکرم بود‌. پلان۸: یک بار به او گفته شد: چقدر به خودتان فشار می آورید؟ بروید قدری استراحت کنید. جواب داد: من مثل اسب عربی ام؛ که بسیار بسیار می‌دود و ناگهان تمام می‌شود و از حرکت می‌ایستد. و همین هم شد‌. آن قدر کار کرد و دوید تا ناگهان از پا درآمد. پلان۹: در آزاداندیشی کم نظیر بود. ۱۱ سال پیش که هنوز حرفی از کتابهای مرحوم صفایی حائری در اهواز نبود و اینقدر گسترده تبلیغ نمی‌شد، از او پرسیدم صفایی کیست؟ می‌گویند حرفهایش با آقای مطهری تضاد دارد. بعد از معرفی صفایی به اینکه دغدغه اش مسائل تربیتی بوده، گفت او متفکری بوده و مطهری متفکری دیگر. امام راحل هم درباره آقای مطهری گفت همه آثارش خوب است؛نگفت همه آثارش درست است. آثار هر دو را بخوانید و خودتان قضاوت کنید. به معنای واقعی کلمه اهل گفتگو بود؛ در عین این که هیچ‌گاه از اصول فکری و اخلاقی و سیاسی خود عقب نشینی نمی‌کرد. پلان۱۰: منصف بود. خط و ربط های سیاسی برایش مهم نبود و محتواها را می‌دید؛ تنها چیزی که برایش مهم بود اصول امام و آقا بود. در رفتار با همه آدم ها به کرامت آن ها توجه داشت؛ گوناگونی تشییع کنندگان و داغداران او سند رفتار کریمانه اش با همه بود. پلان۱۱: او تجسم کدام آیه بود؟ " من یتق و یصبر فان الله لا یضیع اجرالمحسنین"* او تصویر کدام روایت بود؟ " خالطوا الناس مخالطه ان متم معها بکوا علیکم و ان عشتم حنوا الیکم"** * سوره یوسف، آیه۹۰: هرکه صبر و تقوا پیشه کند ، خداوند اجر محسنین را ضایع نمی‌کند. ** نهج البلاغه، حکمت ۹: به گونه ای با مردم زندگی کنید که اگر از دنیا رفتید بر شما بگریند و اگر زنده ماندید با اشتیاق به سویتان بشتابند. پلان۱۲: راستی من چطور دارم حرف می‌زنم؟ چرا قالب تهی نمی‌کنم؟ مگر ستون خانه ما فرو نریخته؟ مگر من چشم‌های بسته ی تو و خواب آرام ابدی‌ات را ندیدم؟ مگر خسارت ندیده ایم؟ مگر امید آینده‌مان را به خاک نسپرده ایم؟ می‌گویند آدم به امید زنده است. پس ما بی تو به چه زنده ایم؟ می‌گویند خاک سرد است. اما نمی‌دانند گرمای محبتی که تو در دل ما ایجاد کردی تا ابد از بین نمی‌رود. یادت هست؟ همه چیز من، همه ی برنامه هایم تنظیم بود تا هرشب که به دیدار والدینت می‌‌آیی تو را ببینم؛ هرشب، ولو چند دقیقه. حالا چطور باور کنم دیدار بعدی‌مان به قیامت است؟ پلان۱۳: او یک آخوند واقعی بود. هیچ‌گاه مسئولیت رسمی اش مانع نشد که به امور سنتی روحانیت که هماره در طول تاریخ جریان داشته، بپردازد. او مسئولیت رسمی داشت، اما از خیلی از ائمه جماعات برای مسجد و رتق و فتق امور مردم بیشتر وقت می‌گذاشت. خواندن خطبه عقد، خواندن نماز میت، خواندن اذان و اقامه در گوش نوزاد‌، پاسخگویی به مسائل شرعی، مقتل خوانی در محرم و.. از اموری بود که همیشه به آنها اهتمام داشت. او مسئول نهاد رهبری در دانشگاه های خوزستان بود، اما هیچوقت به استخدام نهاد درنیامد و کارمند رسمی نهاد نشد. پلان۱۴: او واقع‌گراترین آرمانخواه و آرمانخواه‌ترین واقع گرایی بود که دیده بودم. همیشه سلامت این ویژگی اش برایم عجیب بود؛ که او چگونه در عین اینکه روحیه انتقادی و عدالت‌خواهی دارد اما ساختارها برایش محترم اند و خودش بخشی از این ساختار است. عدالتخواهی او همیشه در کنار حمایت همه جانبه اش از حضرت آقا و نظام جمهوری اسلامی دیده می‌شد؛ چنان‌که دلبستگی عمیقش به نظام هیچ‌وقت مانع از دیدن کاستی ها نمی‌شد. او واقع‌گرایی و آرمان‌خواهی را با هم جمع کرده بود. پلان۱۵: کافی بود فقط یک جلسه با او بنشینی تا شیفته اش شوی؛ فرقی نداشت نویسنده باشی یا شاعر یا خبرنگار یا... . و البته او از مردم کوچه و خیابان هم دل می‌برد؛ با سلام کردن‌هایش ، با گشاده رویی و لبخندش. با اینکه مجموعه ای از کمالات را داشت اما وقتی با مردم عادی حرف از اخلاق حسنه اش می‌شد می‌گفتند: او همیشه اول خودش سلام می‌کند. پلان۱۶: هیچ کدام از مسئولیت های سنگین اجتماعی او ، باعث نشد که در خدمت به والدینش کم بگذارد. هرشب قبل از اینکه به منزل خودش برود، به والدینش سر می‌زد؛خصوصا در این سه سال آخر که هم پدر و هم مادرش مریض احوال بودند. کارهای بیت آیت الله شفیعی بین او و پدرم تقسیم شده بود. از پیگیری امور درمانی تا تا خرید منزل را خودشان انجام می‌دادند. حتی منزل را هم خودشان جارو می‌زدند. پلان۱۷: با اینکه سالها از تدریس حوزه فاصله گرفته بود اما هنوز نسبت به درسها استحضار ذهنی عجیبی داشت. ذوق فقهی اش در تدریس شرح لمعه و مکاسب در اواخر دهه ۷۰ و اول دهه ۸۰ هنوز در اذهان شاگردانش هست. ادبیات عرب نیز ملکه ذهنی اش بود؛ چنان که در گفتگوهای طلبگی به ابیاتی از الفیه استناد می‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نفوس مطمئنه
🔰 شگفتانه‌های شهید رمضان حرم مطهر رضوی 🌷 دهه هفتادی؛ شهید محمدصادق دارائی، متولد ۱۳۷۶ است که برای بیشتر کار کردن در مناطق محروم منزلی ساده در حاشیه شهر مشهد اجاره کرده بود و با همسر و فرزندانش آنجا زندگی می‌کرد. 🌷 اعتقاد عملی به وحدت؛ مادر خانم دومین شهید حرم مطهر خودش اهل سنت است و می‌گوید «دامادم فرشته بود، من که هیچ، وقتی برادرانم خبر شهادت را شنیدند به سر و صورت خود می‌زدند.» اهل سنت دوشادوش شیعیان در تشییع پیکر این شهید شرکت کردند. 🌷 کبوتری بر تابوت؛ در بخشی از مراسم تشییع، کبوتری بر تابوت این شهید لب تشنه رمضان نشسته بود و باوجود تکان‌های تابوت روی دست مردم همچنان آرام نشسته بود. 🌷 فقط ۲ قبر خالی؛ دو شهید رمضان حرم در کنار شهدای عاشورای ۱۳۷۳ حرم مطهر رضوی(بمب‌گذاری در حرم) دفن شدند و از آن سال تاکنون فقط ۲ قبر خالی در آن محل وجود داشته است! 🌷 تاریخ شهادت=تاریخ اعتبار؛ تاریخ شهادت شهید دارائی خیلی اتفاقی همان روزی است که اعتبار کارت ملی‌اش به پایان می‌رسد. •┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈• 🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️شخصی گفت: من یک شب بعد از خواندن فاتحه برای❣️شهدا واموات به مسجد مقدس جمکران می رفتم که دیدم دیر وقت شده و تردد ماشین برای جمکران کم شده است، به هر ماشینی میگفتم یا پر بود یا جمکران نمی رفت. خسته شدم گفتم برگردم و به منزل بروم. یک ماشین آمد گفتم توکلت علی الله، به راننده گفتم جمکران، گفت بفرمایید. تا نشستم مسافرین دیگر اعتراض کردند و گفتند که ما جمکران نمی رویم؟‼️ راننده به من گفت ابتدا مسافرین را می رسانم سپس شما را به جمکران می برم. بعد از رساندن آنها به مقصد، به سمت جمکران رفتیم. گفتم چرا مرا به جمکران می رسانید با اینکه جمکران در مسیر شما نبود؟ گفت:کسی بگوید جمکران، زانوهای من می لرزد و نمی توانم او را نبرم. مسجد جمکران حکایتی بین من و آقا دارد. گفتم پس لطفی کن ما که همدیگر را نمی شناسیم و بعد از رسیدن هم، از همدیگر جدا می شویم، پس حکایت را تعریف کن. گفت:شبی ساعت دوازده ، خسته از سرکار به سمت منزل می رفتم، هوا پاییزی و سوز و سرما بود که دیدم یک خانم و آقا به همراه دو بچه کنار جاده ایستاده اند. از کنار آنها که رد شدم، گفتند جمکران. گفتم من خسته ام و نمی برم. مقداری رفتم و بعد فکر کردم، نکند خدا وظیفه ای بر گردن من نهاده و لطف امام زمان(عج) باشد که آنها را برسانم. با وجود کم میلی آنها را به جمکران رسانده و به خانه برگشتم. به بچه هایم گفتم که من امروز آنقدر خسته ام و دیر وقت شده که احتمالا بخوابم و نماز صبح ام قضا بشود، نماز صبح من را بیدار کنید. ده دقیقه بود که دراز کشیده بودم و تازه خوابم می برد که صدایی به من گفت خوابیدی؟ بلند شو. بلند شدم گفتم: کسی من را صدا زد؟ به خودم گفتم بخواب، خسته ای، هزیان می گویی‼️ دوباره دراز کشیدم نزدیک بود که بخوابم، صدایی دوباره گفت: باز خوابیدی؟ با صاحب صدا صحبت کردم، گفتم چرا نخوابم؟ گفت:برو جمکران. گفتم تازه جمکران بودم برای چه بروم؟ گفت:آن خانواده گریه میکنند و نگران هستند. گفتم به من چه؟ گفت:کیف پولشان در ماشینت جا مانده، برو و آنرا تحویل بده. به خودم گفتم ماشین را نگاه کنم، ببینیم اگر خواب می بینم و توهم است، برگردم بخوابم. در ماشین را باز کردم دیدم که کیفی در صندلی عقب است. آنرا باز کردم، دیدم که داخل آن چند میلیون پول وجود دارد. سوار ماشین شدم و رفتم جمکران. دیدم دم درب یکی از ورودی ها همان زن با دو بچه اش نشسته و در حال گریه کردن هستند. گفتم:خواهر چرا گریه میکنی؟ گفت:برادر من، شما که نمی توانی کاری بکنی، چرا سوال می کنی؟ گفتم:شوهرتان کجاست؟ گفت:چرا سوال میکنی؟ گفتم:من همان راننده ای هستم که شما را به مسجد جمکران آوردم، گمشده نداری؟ گفت:شوهرم در مسجد متوسل به امام زمان(عج) شده است. گفتم بلند شو، داخل مسجد برویم. به یکی از خدام اسم شوهرش را گفتیم تا صدایش کند، آن مرد با صورت و چشمانی سرخ آمد و شروع به فریاد زد که چرا نمی گذاری به توسلم برسم چرا نمی گذاری به بدبختیم برسم و...؟ زن گفت:این آقا آمده و گفته که مشکلتان را حل میکنم. گفت شما کی باشید؟ کیف را در آوردم و به او دادم. مرد کیف را گرفت و درب آنرا با خوشحالی باز کرد و گفت چرا این را آوردی؟ گفتم آقا به من گفت که بیایم. چهره ها بارانی شد و به زانو افتادند و گفتند یعنی امام زمان(عج) ما را دیده؟ گفتم این جمله برای خود آقا امام زمان (عج) است که می فرمایند: *"«إِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، و لاناسینَ لِذِکْرِکُمْ»"* دمی زحاجت ما نمی کنی غفلت که این سجیه به جز در شما نمی بینم. ز بس که گرد معصیت نشسته بر چشمانم تو در کنار منی و تو را نمی بینم. مرد گفت: ما با این پول می خواستیم خانه بخریم و گفتیم اول به جمکران بیاییم و آنرا تبرک کنیم که این اتفاق برایمان افتاد. 💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 🌸 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفرج اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم *وحشتناک ترين لحظه ى زندگى، لحظه ايست که انسان رادر سرازيرى قبرميگذارند.* *شخصى نزدامام صادق(ع)رفت و گفت من از ان لحظه بسيارميترسم، چه کنم؟* *امام صادق(ع)فرمودند:زيارت عاشورا را زياد بخوان.آن مرد گفت چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟* *امام صادق فرمود: مگر در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد اللهم* *ارزقنى شفاعة الحسين يوم الورود؟یعنی خدايا شفاعت حسين(ع)را هنگام ورود به قبر روزى من کن.* *زيارت عاشورا بخوانيد تا امام حسين(ع) در آن لحظه به فريادتان برسد.* *...اگر خواستید قرائت زیارت عاشورا را ترویج کنید برای دیگران ارسال نمایید...* *امیدوارم هر ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍ می فرﺳﺘﺪ ﺁﺗﺶ* *ﺟﻬﻨﻢ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻧﮑﻨﺪ.التماس دعا* 🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩ثواب نشرش برای پدر و مادرت 🤝 🌹🌸💐
🔵 خانمی هست بنام *"صدیقه صارمی"*،‌ اهل تبریز، در دوران دفاع مقدس در مناطق جنگی مشغول خدمت به رزمندگان و مجروحان بوده است. خاطرات این بانوی پر افتخار در کتابی تحت عنوان *"دختر تبریز"* چاپ شده است در صفحه 101 خاطره ای نقل می کند خیلی شنیدنی برای این روزهای جامعه ما ✍️ می گوید: حدودا 12 آذر سال 62 دزفول بودم در بیمارستان افشار . موشکی به یکی ازمناطق پرجمعیت شهر اصابت کرد. برای امداد رفتیم به محل. در حین گشتن، زیر پایم خالی شد و احساس کردم کسی زیر آوار است. نشستم و کمی دقت کردم . دو تا پا دیدم. سریع بقیه را خبر کردم و آمدند کمک. دختری بود حدودا 16 ساله. با پوشش کامل، حتی روسری هم سرش بود. او را نجات دادیم و به بیمارستان بردیم چون چند جای پایش شکسته بود. تمامی اعضای خانواده اش (پدر و مادر و برادر وخواهرهایش) شهید شده بودند. بعد از چند روز بستری که حالش کمی بهتر شده بود. یک بار مرا خواست. رفتم بالای سرش . گفتم کاری داری؟ گفت: خانم شنیدم تو مرا از زیر آوار پیدا کردی؟ گفتم:‌ بله گفت: یک سوالی از شما بپرسم راستش را می گویی؟ (با خودم گفتم حتما می خواهد از سرنوشت پدر و مادر و اعضای خانواده اش بپرسد. باخودم گفتم اگر پرسید می گویم آنها نیز زخمی شده اند و بستری هستند.) گفتم: اگر جواب سوالت را بدانم حتما . گفت: (خواهشا خوب دقت کنید. دختری 16 ساله همه اعضای خانواده اش شهید شده اند و از آنها بی خبر است و خودش مجروح است در بیمارستان و... خلاصه اوضاع روحی و روانی و جمسی همه علی الظاهر نا مطلوب): گفت: وقتی داشتید مرا از زیر آوار در می آوردید، *دست نامحرم که به من نخورد*⁉️ *دست نامحرم که به من نخورد* *دست نامحرم که به من نخورد* ... همین... *قهرمان عفاف*❗️ از دور به تو سلام درهر کجا که هستی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا