[ غࢪوب خوࢪشید ]
🎐[ قول آماࢪِی ] اینجآرو بخون که یه قول آماری جدید و خفن داریم👀👇🏻 آمار ِ ²⁵⁰ تایپ شخصیتی | mbti سا
اینو یادتون نره حمایت کنیدا رفقا💗>
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ①⑥⑧
با گوشهی انگشتم اشکمو پاک کردم و بغضمو به سختی قورت دادم.
در همین حین بودم که دریا نشست کنارم.
ساحل: دریاااا! تو الان باید خواب باشی
خودشو ول کرد رو شونهی من و به بازوم تکیه داد.
دریا: کاش مامان داشتیم.
بغضی که هنوز کامل قورت نداده بودم خیلی بد دوباره برگشت.
ساحل: چرا الان اینو می گی؟
دریا: وقتی به این فکر می کنم، الان که ما اینجاییم بعضیا ماماناشون دارن موهاشونو می بافن دلم خیلی میشکنه...
ساحل: قربونت برمـ...
دریا: ساحل...مگه ما چه گناهی کردیم؟
ساحل: هیچی..فقط..
دریا: فقط چی؟
ساحل: نمی دونم آبجی..منم دلم تنگ شده.
دریا: تو حداقل دیدیشون! من حتی نمی دونم آغوش مادر چه حسی داره.
به چشمای خیس دریا نگاه کردم و محکم بغلش کردم.
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ①⑥⑨
تصمیم گرفته بودم تا فکر خوبی به ذهنم نرسیده هیچ کاری نکنم.
بعد باران، مرسانا و بعدش من بزرگ ترین بودیم.
باران که تموم تلاششو می کرد.
به بچه ها خیلی کمک می کرد. صبح که چشمامو به زور وا می کردم؛ باران رو می دیدم که با یه دست داره لباسای مچاله شدهی کثیف رو می نداخت توی سبد و داخل یه سطل پر آب می شست. خودش می گفت چون که اگه می خواست برا شستن بره حموم یا دستشویی، سر و صدای رفت و آمد زیاد می شد و نفیسه عصبی می شد.
خلاصه که اینقدر هرروز می شست دستاش داشت نابود می شد. هرچقدر بهش می گفتیم این کارا چیه، داری لوس می کنی بعضیارو، گفت با کارای نفیسه هیچکی اینجا لوس نیست.
روزها که می گذشت نفیسه بیشتر ذاتشو نشون می داد. به این نتیجه رسیده بودم که واقعا هیچکاری نمی تونم بکنم و فقط باید قوی بمونم.
ظهر ها که نزدیک ناهار می شد، نفیسه ناهارو میداد به باران یا مرسانا یا من.
دستپخت من خوب بود، ولی اگه بلد بودم. مثلا پنج سالم بود مامان حنانم داشت کیک درست می کرد من فقط با خامه بازی می کردم و روی کیک نقاشی می کشیدم. وقتی خوردیمش، بابا کلی تعریف کرد و مامان روی منو درحالی که داشتم با عروسکم ور می رفتم بوسید و گفت که معجزهی دستای ساحله که اینقدر خوشمزست.
چون هیچی بلد نبودم یه روز غذارو سوزوندم، یه روز ماهایتابه افتاد کف آشپزخونه، یه روز هم نزدیک بود خودم بسوزم.
نفیسه هم دریغ از ذره ای کمک !
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ①⑦⓪
باران چون خیلی کمک می کرد و دست پختشم واقعا خوب بود خیلی منو یاد نورا می انداخت. ولی تا میومدم گریه کنم انگار سنگ شده بودم. نمی دونستم اثر محیط بود یا چی؛ ولی خب زود می گذشتم. البته شبا دووم نمیوردم و به آغوش گرم پتو پناه میوردم. سرمو توی بالش فرو می کردم و تا می تونستم جیغمو خفه می کردم و گریه می کردم. جوری که هرکی صبح بالش منو می دید فکر می کرد از تب ۶٠ درجه ای جون سالم به در بردم و اینا هم عرق های گردنمه.
روزی که فهمیدم شیفت شبم داریم دلم می خواست خودمو بکشم.
نفسه گفت هر شب باید یه نفر بیدار بمونه ! وقتی گفتیم برا چی؟
گفتش که باید بره دستشویی و حموم رو تمیز بکنه. هیچ بهونه ای هم قبول نمیکرد.
من نمی دونستم برا ذات بی رحم نفیسه غر بزنم یا سرما و ترسناکی شب؛ خصوصا که از حموممون می ترسیدم.
چهارتا اتاق شیک کنار هم بود، ولی چراغ هاش خیلی کم سو بود و هرچقدر میگفتیم عوض کنن انگار نه انگار. با اینکه همیشه حمومو تی میکشیدیم و خشک میکردیم ولی باز خیلی زود مرطوب میشد.
آخه مگه حمومو هر شب میشورن؟ برا همین هرموقع میرفتیم سر شیفت حموم داشت برق میزد.
حس میکردم زندگیم توی پرورشگاه ترکیبی از فیلم ترسناک و تخیلی بود. ولی به خودم میومدم و میگفتم که؛
ساحل: عه! ساحل. این یه واقعیتیه. واقعی واقعی. فقط تو بیرون اینجا بودی و تاحالا ندیده بودیش.
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ①⑦①
بعد ازینکه سفره ناهار روی میز چوبی سالن پهن می شد؛ همه تند و تند می خوردند. خسته بودیم و گرسنه.
خصوصا بچه ها که نفیسه حتی به اوناهم کار می داد.
یه روز وقتی بعد ناهار با وجود ظرفشویی کهنهی کنار آشپزخونه که قصد نداشتن عوضش کنن، نیایش ظرفارو جمع می کرد که ببره چشمه بشوره، یهو لگن از دستای ظریفش سر خورد و افتاد رو زمین و صدای وحشتناکی نشانی از خورد شدن ظرف ها می داد.
دلم خیلی سوخت. سریع دویدم طرف نیایش و دستشو گرفتم.
دستشو محکم گرفته بود و بهش خیره شده بود.
کف دستشو جلوی چشمام گرفتم و با زخم روبرو شدم.
اومدم یه چی بگم که سریع با صدای وحشتناک «چه خبره؟» نفیسه برگشتم و بهش نگاه کردم.
ستایش هم می خواست بیاد پیشمون ولی از ترس دوباره برگشت کنار میز و با بغض به خواهرش نگاه کرد.
دریا خودشو پرت کرد طرف من. پاهاشو جمع کرد و لباسمو محکم گرفت.
باران: خودمون جمعش می کنیم.
نفیسه اومد جلو و یه سیلی مهمون صورت لاغر نیایش کرد.
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ①⑦②
نفیسه: گریه نمی کنی پس؟!
و اومد یه سیلی دیگه نوش جانش کنه که خودمو کشیدم جلوی نیایش و با سیلی ای که خوردم؛ چون دماغم خیلییییییی مویرگش ضعیف و خشک بود خون دماغ شدم.
انگشت نازکمو کشیدم زیر دماغم و بهش نگاه کردم.
ساحل: سندروم دست بی قرار دارین؟ می ترسم یه وقت خودتونم بزنین.
یکی دیگه زد و خون دماغ من شدیدتر شد.
نفیسه: امشب تو بجای هانیه بیدار می مونی. حق نداری حتی یه دقیقه هم بخوابی.
ساحل: والا من کم پیش اومده اصلا بخوابم!
نفیسه: بی جواب نمونیا!
ساحل: نه، اصلا.
نفیسه زد زیر خنده و با کشیدن ناخوناش روی دیوار صدای خیلی جیغی ایجاد کرد که این عصبانیتمو بیشتر کرد.
و رفت بیرون.
همه دویدن دور ما دوتا.
باران: ساحل خوبی؟
ستایش: آجیییی
بلند شدم و دستی روی خاک لباسام کشیدم. من دیگه دختر ضعیف قبلی نبودم که سر هرچیزی گریه کنم. من؛ ساحل بودم. ساحلی که می خواست دنیای کوچیکشو به جای بهتری برای خودش و کسایی مثل خودش تبدیل کنه !
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289