ز پنجره نگاهی انداختم؛
بین الحرمین خوشحال بود !
با خود گفتم چه خبر است ؟
ز کبوتری پرسیدم:
چه شده؟
گفت:
آخر این طرف؛ تولد اباعبدالله
آن طرف؛ تولد ابوالفضل العباس است:)
#کربلا
#حضرت_عباس
#اباعبدالله
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠
Part ①⑦⑤
شرایط تحصیلیمون نه خوب بود نه بد؛ اینجوری نبود که همه مارو ول کرده باشن.
واسمون معلم گذاشته بودن.
من کلاس نهم با هماهنگی های به شدت زیاد ازین طرف و اونطرف؛
خوندن های زیاد من در اون شرایط و وسط کار و..
خداروشکر تونستم رشتهی تجربی رو انتخاب کنم.
از دنیای بیرون بی خبر بودم خیلی زیاد.. حداقل مارو اردوهم نمی بردن.
دلم می خواست دو ماه دیگه سریع بیاد و بشه آبان؛ و من وارد سال قانونی و عجیب ۱۸ سالگی بشم.
بارها شب ها نشسته بودم علایق، اهداف و... ۱۸ سالگی رو با خودم مرور کرده بودم.
یه شب خواب دیدم رفتم حرم امام حسین..اینقدرررر گریه کردم که بچها هرکاری می کردن آروم نمی شدم.
توی خوابم، با چادر بودم.
وقتی اون خوابمو دیدم، رفتم راجبش از هانیه سوال کردم.
توی سه سال من معنی کل قرآنو چند بار خونده بودم تا ببینم چی می گه.
خداروشکر می کردم قضیه نفیسه خیلی جدی نیست که یوقت بخواد مارو بکشه یا کاری کنه !
این دعا رو وقتی کردم که نمی دونم چی شد یهویی نفیسه انگار تو خودش بود؛ حرف نمی زد و کار نمی داد.
خیلی واسمون عجیب بود.
من نگران بودم. یاد اونموقعی میفتادم که خاله مهسا هم منو ول کرد اما بعدش؛ مارو گرفت تو پنجه های ترسناک خودش.
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ①⑦⑥
اتفاقای عجیبی واسه من میفتاد توی زندگی.
این چالش های سخت و پر مرحلهی پرورشگاه باعث شده بود بشم یه دختر مستقل و قوی.
اما گاهی هم احساسات بچه گانه به گلوم خنجر می کشید و دلم یه آغوش گرم مادرانه می خواست که خودمو بندازم داخلش و هق هق گریه کنم..
بگم مامان!
مامان!
خسته شدم .
ببین چقدر سختی کشیدم..
ببین چقدر درد کشیدم .
مامان؛ می شه برگردی؟
می شه برگردی پیشم؟
دلم برات تنگ شده..
خیلی تنگ شده !
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ①⑦⑦
دیگه زندگی واسمون یکنواخت شده بود.
غرق در درد و خوشی های زندگی بودم که نفهمیدم چی شد، زمان نوجوانی ام؛ که هزاران تا خوشی و غم داشت با بی رحمی با من خداحافظی کرد و جای خودش رو با جوانی عوض کرد.
موقع جدایی؛ بهم نگاه کرد و گفت؛
_تو تاحالا قوی بودی. بعد ازین هم قوی باش.
و این حالا من بودم که داشتم اشک می ریختم و به چمدونم نگاه می کردم.
چقدر بزرگ شده بودم.
من همون ساحل ۶ ساله بودم؟
یا همون ساحل ۱۴ ساله که پاشو به این مکان گذاشت؟
این دریا؛ همون آبجی کوچولو و ضعیف منه که حالا واسه خودش خانومی شده؟
دستمو به گونه ام کشیدم و به خودم تو آینه نگاه کردم.
موهامو بستم و به سراغ لباسام رفتم.
باران با اینکه مذهبی نبود ولی متوجه علاقهی من شده بود و وقتی رفته بود بیرون؛ واسم چادر خریده بود.
دستمو لای پارچهی مشکی ای که روی چمدونم نشسته بود و بهم نگاه می کرد کردم و برش داشتم.
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ①⑦⑧
گذاشتمش کنار و یه بافت نازک کرمی و شلوار بگ مشکی پوشیدم. روسری گل گلی گلبهی نارنجی رو هم سرم کردم. به خودم تو آینه زل زدم و دستمو به پوست سفید صورتم کشیدم.
خیلی فرق کرده بودم. نورا منو می شناخت؟ اصلا منو یادش بود؟
اصلا حالش چطوره؟
از توی انعکاس آینه چادرمو دیدم.
برگشتم و دوباره بهش نگاه کردم. دستشو به طرفم دراز کرده بود و مظلومانه نگاه می کرد.
این چادر منو ول نمی کرد. جذبم می کرد.
عطرمو که زدم؛ فکرم هنوز درگیرش بود.
بلاخره، دستشو گرفتم و این انتظارو پایان دادم. قبلا روی سرم انداخته بودم؛ اما این بار که روی سرم جاسازش کردم، فرق داشت.
این بار، او متعلق به من شده بود.
شده بود جزءی از ساحل .
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ①⑦⑨
با لبخند درون آینه به خودم نگاه کردم.
دستمو توی کشو بردم و این بار عطری که قبلا از نورا هدیه گرفته بودم روی چادرم زدم.
این بو، دست کمی از بوهای بهشتی نداشت.
بوی عطری که فرزند شهید بهم داده بود و حالا روی چادرم، یادگار حضرت فاطمه می نشست.
لبخندم محو نمی شد. وقتی که صدای زیپ چمدون توی گوشم طنین انداز شد خواهرم که حالا روسری سبز خوشرنگی روی سرش خودنمایی می کرد وارد اتاق شد و اسممو صدا زد.
بهش نگاه کردم.
دریا: آماده ای؟ چقدر خوشگل شدی. می شه منم بپوشم؟
به یاد چادری افتادم که نورا اولین بار بهم داده بود و حالا واسم کوچیک شده بود. دریا به نسبت سنش بلند بود و می شد اون چادرو بدم بهش.
دوباره چمدونمو باز کردم و داخلشو گشتم و از تهش، اون چادرو پیدا کردم. گذاشتمش روی سر دریا و لبخند زدم. براش بلند بود، اما خیلی بهش میومد.
باهمدیگه رفتیم بیرون.
بچه ها منتظرمون بودن. این بارهم، برای خداحافظی نوبت به من رسیده بود.
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289