eitaa logo
غـرۆب خـوࢪشید
514 دنبال‌کننده
89 عکس
15 ویدیو
0 فایل
🌊 دریا باعث زیبایی ساحل؛ و ساحل بانی آن شده که آدم ها از دریا دیدن کنند . اگر غروب خورشیدی هم آنجا باشد؛ چه بهتر . 🤍قلمِ اینجـا: دُخـتࢪِ آفـ‌تـاب < نویسنده؛ از جنس نور ؛ دلباخته‌ی اباعبدالله > کپی؟ نه اصلا؛ راضی نیستم قشنگِ من. < ورود آقایون ممنوع >
مشاهده در ایتا
دانلود
سلامم ممبرای قشنگم💗🌷
۲۶ اسفند
خب.. جایزه بارون رو تموم کنیم😂😀:) که این یه هفته منفجر شده اکانت روشنا😮‍💨 ولی دم معرفتتون گرمم دیگه فعلا جایزه اینا نداریم 🎀 قول آماری دوتا عکس از اجرا رو که گذاشتم؛ فیلم و عکسی که به عنوان جایزه دادم بهتون رو هم قول آماری می کنم که بقیه هم داشته باشن😄👐🏻 خلاصه بمونین پیشمون که سال جدیدو پر قدرت شروع بکنیم و ادامه رمان جذابمون هم پیش بره ان شاءالله 🤲🏻🫂🫀>>
۲۶ اسفند
خدمت شماا💘 لف ندین لطفاً بعدش 🙂:) *فاطمه کوچولو رو ببینیننن🥲🎀
۲۶ اسفند
به احترام بابا علی . . 🖤:)
۲۸ اسفند
سلام به رویِ ماه ممبران غروب خورشید🙂🌊:) گاهی اوقات قلم آفتاب روانه می شود و وقتی مناسبتی هم در راه باشد؛ چه بهتر . دخترای من ! خیلی خوشحالم که ۶ ماه رو با بعضیاتون گذروندم و کلی دختر مهربون دیگه بهمون اضافه شد🥺💗> ممنون که بی نظمی های چنل رو تحمل کردید؛ داخل ناشناس و چالشها همراهمون بودید 🥲 پیشاپیش عیدتون رو تبریک می گم. امیدوارم این سال پر از خنده های از ته دل شما و عزیزانتون باشه💘:) امشب شب قدره دخترا . . مارو از دعای خیرتون دریغ نکنید 🥺🫀🫂:) دوستون دارم؛ بریم که با همدیگه سال جدید رو پرقدرت داخل چنلمون با حمایت های شما شروع کنیم👀🪄.. [ دختر آفتاب ]
۲۹ اسفند
. عیدتون مبااااارک دخترا🥺💘 .
۳۰ اسفند
سلااام از شروع بهار☺️🌤. بریم سراغ حالت کارخونمون که شما خیلی پیگیرش بودید..😅
۱ فروردین
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠• Part ②①⑤ خلاصه که کم کم با گذشت زمان اون اتفاق به خاطرم سپرده شد و سعی کردم فراموشش کنم. پیگیر سفر کربلا بودیم ولی نمی دونم چرا هی یه اتفاقی می افتاد که ما نتونیم بلیط جور کنیم! یه بار مسئولمون سخت مریض شد؛ یه بار قیمت ها به طرز وحشتناکی رفت بالا؛ یه بار اصلا اتوبوس پیدا نمی شد و خلاصه هزارجور بهانه‌ی دیگه! دلم گرفته بود که چرا نمی تونستم برم. با خودم می گفتم نکنه بخاطر من نمی تونن برن؟ ازینجور فکرا زیاد میومد سراغم. تا که یه روز رفتم و به خانم موسوی گفتم که من نمیام! نورا ایستاده بود داشت کتابهایی رو مرتب می کرد که با حرف من برگشت طرفم. نورا: چی می گی ساحل؟ تو تاحالا نرفتی باید بیای. ساحل: نه نورا..من نمیام. دریا رو با خودتون ببرید نورا: عههه. خانم موسوی شما یه چیزی بگید صنوبر: نورا راست می گه ساحل جان. این حرفا چیه؟ دستای خانم موسوی رو گرفتم و آروم گفتم.. ساحل: خواهش می کنم منو بیخیال بشید و خودتون برید. •٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠• @SAHEL1289
۱ فروردین
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠• Part ②①⑥ بعد از اون حرف چیزی بینمون رد و بدل نشد. خداحافظی کردم و رفتم بیرون و نفس عمیقی کشیدم. داشتم راه می رفتم که گوشیم زنگ خورد. در آوردم و جواب دادم. ساحل: بله؟ _ساحل خانم؟ ساحل: بله، خودم هستم. شما؟ _ساحل خانم من مادر نیکا هستم. دریا جان که اومده بود خونمون؛ حالش بد شده. خواهش می کنم زود برسونید خودتونو! چیزی نگفتم. فقط قطع کردم و سریع هراسان یه تاکسی گرفتم و آدرس خونشونو به راننده دادم. ساحل: آقا سریع تر! سریع تر! تا رسیدیم جوری دویدم که نزدیک بود چادرم لای پاهام گیر بکنه. اصلا حالم دست خودم نبود. مردم با تعجب بهم نگاه می کردن. تا رسیدم آپارتمانشون زنگو همینجوری زدم و تا باز شد سراسیمه بدون توجه به آسانسور از پله ها می دویدم. تا که رسیدم دم در واحدشون و زنگ درو زدم. در باز شد.. •٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠• @SAHEL1289
۱ فروردین
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠• Part ②①⑦ با دیدن دریا که با نیشخند جلوم ایستاده بود؛ فقط خودمو انداختم جلوش و محکم بغلش کردم. ساحل: دریا عزیزم خوبی؟ خوبی؟ چی شده؟ حالت خوبه؟ کجات درد می کنه؟ که با صدای خنده های بلند دریا و نیکا دستامو از دورش ول کردم و بهشون نگاه کردم که از ته دل می خندیدن. ساحل: چرا می خندید؟ نیکا: ساحل یعنی شما نفهمیدی که صدای من بود که تغییر صدا داده بودم؟ ساحل: چی می گی نیکا؟ مامانت کو؟ نیکا: مامانم رفته خرید. برگشتم به طرف دریا. دریا: خوب سرکارت گذاشتیم! با اخمی که کرده بودم خنده‌ی دریا و نیکا و کم کم لبخندشون هم محو شد. •٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠• @SAHEL1289
۱ فروردین