YEKNET.IR - babolharam fosuli.mp3
1.71M
@salambarebrahimm
🌸 #میلاد_امام_موسی_کاظم (علیه السلام)
💐بارونه بارونه بارونه
💐امشب خوشیمون فراونه
🎤 #محمد_فصولی
چادر یعنی صعود
یعنی بالا رفتن از ریسمان الهی
اما؛ وقتی به قله میرسی که!
🌸حیا 🌸
را هم همراه خودت داشته باشی
غیر از این حتما سقوط خواهی کرد
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴هر شیعه ای که میخاد یه دلیل محکم برای شیعه بودنش داشته باشه اینو گوش کنه
علامه امینی در جمع اهل تسنن
شهیدان #ظل_انوار
هر سه برادر در یک روز و یک عملیات (19 دي ماه سال 65 در عملیات کربلا ) به شهادت رسیدند.
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
مهندس شهيد كمال ظل انوار از استادان هنرستان فنی شهيد غفاری كوار بود ، شهيدی كه در سال 1358 زمانی كه انقلاب اسلامی ايران روزهای آغازين قيام مردم را پشت سر می گذاشت ، هنرجويان را بيدار می كرد و می گفت : بچه ها بيدار باشيد آمريكا با چكمه هايش خواهد آمد.
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
مهدی می گفت: روزی بر روی چمن حیاط دانشگاه نماز می خواندم. حراست دانشگاه مرا خواند. به محض ورود به دفتر حراست، مامور ساواک سیلی محکمی بر صورتم زد و گفت: مگر اینجا مسجد است؟!... نماز که می خوانی ریش هم که داری... کتانی هم که می پوشی... پس بگو چریکی هستی ؟؟ فکر کردی مملکت دست اجنبی پرستهایی مثل شماست؟
مهدی در جواب می گوید: ما اجنبی پرست نیستیم ما ریشه در اعماق این خاک داریم...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
جمال بصورت همزمان در دانشگاه درس میخواند، به جبهه میرفت و در جهاد هم خدمت میکرد و همواره به مناطق محروم سرکشی میکرد.
او شخصی بسیار خوش اخلاق و با محبت و آشنا به احکام اسلام بود، و در برابر ضد انقلاب بسیار سختگیر و جدی بود
شادی روحشان #صلوات
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عشق و خون در خرمشهر ما هم که در کنار دیوار مغازه ای ویران شده پناه گرفته بودیم و
#دختران_خرمشهر
💠عشق و خون در خرمشهر
روسری که از سرم برداشته شد قهقهه عراقیها بالا گرفت . چرا که من در همان روزهای شروع تجاوز بعثی ها ، و موقعی که تصمیم گرفتم در خرمشهر بمانم و در کنار برادرانم از شهر دفاع کنم ، موهای سرم را مثل سربازها به ماشین سرتراشی سپردم تا هم بهداشت را رعایت کنم و هم ، اگر خدایی نکرده مثل چنین لحظهای به اسارت عراقیها درآمدم و چنین صحنههایی را مرتکب شدند ، مویی به سر نداشته باشم .
قهقهه عراقیها تمامی نداشت ، آنها با دختری رو به رو بودند که مو بر سر نداشت و مانتویی رنگ و رو رفته بر تن داشت و میتوانستند با او هرکاری صورت بدهند .
چند لحظه ای گذشت . این بار یکی دیگرشان آمد جلو و بازویم را گرفت . دستم را کشیدم اما آن بی شرم من را مثل یک جوجه به آغوش خود کشید .
صورتم مقابل صورتش بود . دیدم بهترین فرصت نصیبم شده . خودم را بر باد رفته می دیدم . فکر کردم که باید آخرین دفاع خودم را انجام بدهم . من هم تمام توانم را جمع کردم و آب دهانم را بر صورتش انداختم . این کار من ، انگار همه پیکر او را به آتش کشید ، چرا که پرتابم کرد به طرف زمین و با لگد ، افتاد به جانم ، استخوانهای پیکر نحیفم زیر ضربات سهمگین آن نابکار در حال خرد شدن بود . تلاش میکردم که در برابر این کار او هیچ عکس العملی نشان ندهم .
آب دهانی که به صورت آن بعثی متجاوز انداخته بودم قهقهه را از صورت همه شان برد و انگار تصمیم تازه ای گرفتند . از لابلای حرفهایی که بر زبان میآوردند فهمیدم که میخواهند مرا برای فرمانده شان ببرند .
مانده بود حیران ، که چرا برادر هایی که با هم بودیم هیچ کدام عقب نمی آیند تا کمکم کنند .
لحظاتی دیگر گذشت . همان عراقی درشت هیکلی که آب دهانم بر صورتش نشسته بود و بالگد هایش مرا نواخته بود خم شد و با دست پهن و سیاهش یقهمانتوام را گرفت و راه افتاد . من با وضعیتی بغرنج به زمین کشیده می شدم ، دو نفر دیگر شان هم پشت سرم حرکت می کردند ، از سرنوشتی که در انتظارم بود می هراسیدم .چند کوچه ای که رفتیم نگاهم افتاد به همان برادرانی که با هم بودیم ، مظلومانه در کنار همان دیوار در خون خود آرمیده بودند .
وارد خیابان شدیم . عراقی های نامرد همچنان مرا به زمین می کشیدند . به نزدیکی ساختمانی مجلل رسیدیم که پیش از تجاوز عراق محل یک بانک خارجی بود . نگاهم افتاد به بالای ساختمان که به عربی و با خطی درشت نوشته شده بود « ستادفرماندهی شهر محمره عراق » دلم میخواست گریه کنم .
روزگاری که بر مردم ما تحمیل شده بود بسیار ناجوانمردانه بود و لحظه هایی که بر خودم می رفت ، اشک آور ، زیر لب اشهدم را میخواندم و خدا خدا میکردم که گلوله ای بر پیکرم بنشیند و آرزوی عراقی ها برای اینکه بخواهند به پیکرم تعرض کنند در سینه شان حبس شود . درهمین افکار بودم که ناگهان ...
باورم نشد . و هنوز هم پس از گذشت ۲۵ سال از آن لحظه ، گمان میکنم که همه آن وقایع یک رویا بوده است ...
ناگهان صدای غرش یک موتورسیکلت به گوشم رسید و در طرفه العینی دیدم رضا نشسته بر موتور ، اشاره می کند که پشت سرش سوار شوم ، و در همان حال اسلحه را به طرف عراقی ها گرفت و آنها را به رگبار بست .
عراقیها که افتادند روی زمین ، پریدم روی موتور و نشستم پشت سر رضا . رضا به سرعت دور زد . نزدیک بود از پشت موتور بیفتم پایین . صدای رگبار گلوله ها که از کنارمان میگذشت و غرش موتور اجازه نمیداد صدایم به گوش رضا برسد ، با این همه فریاد زدم :
« کجایی تو ... »
رسیدیم کنار کارون . رضا فریاد زد :
« بپر پایین و بدو آن طرف . »
پریدم پایین و از پل رد شدم . وسط های پل که رسیدم ...
رضا و موتورش با هم آتش گرفتند . شعله ای جانسوز از دل من زبان کشید . جیغ می زدم و بر می کشم طرف رضا ...
وقتی به هوش آمدم فریاد می کشیدم ... رضا ... رضا ...
از رضا چیزی برایم نیاوردند . عصر همان روزی که رضا و موتورش باهم سوختند ، عراقی ها خرمشهر را به اشغال درآوردند و هجده ماه بعد وقتی خرمشهر را پس گرفتیم هیچ اثری از رضا نبود .
هرگاه سالروز ایام تجاوز رژیم بعثی صدام به کشورمان فرا می رسد من به تلاطمی می افتم نگفتنی ! یاد رضا و یاد خرمشهر را به گریه می نشاند .
و حالا میاندیشم اگر رضا نیست وطنم هست و ایران هست و ....
#پایان روایت عشق و خون در خرمشهر
#الصداى_المشكوك!!
🌷از بچه هاى خط نگهدار گردان صاحب زمان الزمان (عج) بود. مى گفتند؛ شبى به كمين رفته بود كه صداى مشكوكى شنيد. با عجله به سنگر فرماندهى برگشت و گفت:....
🌷....گفت: بجنبيد كه عراقى اند!! _شايد نيروهاى خودى باشند؟ گفته بود: نه بابا با گوش هاى خودم شنيدم كه عربى سرفه مى كردند!😂
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال کمیل
⬇️#دستور_خدایی ⬇️ @salambarebrahimm 💠 معمولاً کسی دوست نداره بقیه بهش دستور بدن. ولی ظاهرا کار ای
⬇️#صبر_کنی_بهتره ⬇️
@salambarebrahimm
✍ این آدمهای عجول هم خودشونو میندازن تو دردسر هم به بقیه استرس میدن.
وقتی دارن کار میکنن آدم فکر میکنه داره یه فیلم دور تند میبینه! آدمهای عجول معمولاً کلی به خودشون و بقیه ضرر میزنن.
سریع تصمیم میگیرن و سریع هم انجام میدن و سریع هم پشیمون میشن! معمولاً آدمهایی که سر صبر کاراشون رو انجام میدن برنده میشن. قرآن هم میگه اگر صبر کنید و پخته عمل کنید براتون بهتره:
🔻وَ أَنْ تَصْبِرُوا خَیْرٌ لَکُمْ
🔻و اگر صبر کنید برای شما بهتر است
📔بخشی از آیه ۲۵ نساء
#خودمونی_های_قرآنی
#تلنگر
معصومین علیهم السلام ۱۴ نفر بودند...
غیر از اون ۱۴ بزرگوار دنبال معصوم نگردید
همه ممکنه اشتباه کنند
خطا کنند..
اگر بعد از اشتباه پشیمان شدند..
سعی کنید ببخشیدشون..
با این کار بهشون کمک میکنید،بتونن باز هم به سمت خوبی ها حرکت کنند..
باید ببخشید تا خدا هم ببخشه..
به این فکر کنیم که ممکنه ما هم اشتباهات بزرگ کنیم و محتاج بخشش دیگران باشیم.
پیرمردی داخل حرم دستی کشید روی پای جوانی که کنار او نشسته بودو گفت سواد ندارم برایم زیارتنامه میخوانی تاگوش دهم.
جوان باکمال میل پذیر فت و شروع کرد به خوانـدن زیارت نامه
السَّلامُ عَلَیْکَ یا بْنَ رَسُولِ اللّهِ ....
وسـلام داد به معصومیـن تا امام عسکری(ع).
جوان با لبخندی پرسید: پدرم! امام زمانـت را میشناسی؟
پیرمرد جواب داد:چرا نشناسم؟
جوان گفت: پس سلام کن.
پیرمرد دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت :
السَّلامُ عَلَیْکَ
یاحجة بن الحسـن العسکری
جوان نگاهی به پیرمرد کرد و لبخند زد و دست خود راروی شانه پیر مرد گذاشت وگفت:
«و علیک السلام و
رحمـة الله و برکاتة»
♥️مبادا امام زمان کنارمان باشد و او را نشناسیم..
آقا سلام
باز منم، خاک پایتان
دیوانه ای که لک زده قلبش برایتان!
در این کلاس سرد،
حضور تو واجب است.
این بار چندم است
که استاد غایب است؟
🌸اَلّلهُمَّ عَجّل لِولیک الفرج🌸