فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ فدای اون دست و پاهایی که نیستن بشم
ببینید مراسم اهتزاز پرچم مقدس گنبد حضرت عباس ع در مجتمع سیدالشهدا بیروت توسط جانبازان حزب الله
مگه میشه تو همچین مراسمی صاحبشون نباشه؟
1_100588943.mp3
18.87M
@salambarebrahimm
جانانم،جانان من حسین...
حاج مهدی رسولی
شور
هدایت شده از 💢 بصیرت سایبری 💢
5d33860d2a4b751f3a0f4c53_-7905383728749295753.mp3
2.8M
@salambarebrahimm
استاد رائفی پور
🔮 « حسینی هستی یا یزیدی؟! »
نزدیک دانشگاه بودیم که به حمید گفتم: "امسال راهیان نور هستی دیگه؟ بچه ها دارن هماهنگی ها رو انجام میدن. بهشون گفتم من و آقامون باهم میایم."
جواب داد: " تا ببینیم شهدا چی میخوان. چون سال قبل تنها رفتی، امسال سعی می کنم جور کنم باهم بریم. "
اواخر اسفند ماه ۹۲ بود که همراه کاروان دانشگاه علوم پزشکی عازم جنوب شدیم. حمید به عنوان مسئول اتوبوس تنها آقایی بود که همراه ما آمده بود.
به خوبی احساس می کردم که حضور در این جمع برایش سخت است، ولی من از اینکه توانسته بودیم باهم به زیارت شهدا بیاییم خوشحال بودم.
حوالی ساعت ده از اتوبوس پیاده شدیم. حمید وسایلش را برداشت و به سمت اسکان برادران رفت.
من باید دانشجویانی که در اتوبوس ما بودند را اسکان می دادم.
حوالی ساعت دوازده بود که دیدم حمید دوبار تماس گرفته، ولی من متوجه نشده بودم.
چندباری شماره حمید را گرفتم، ولی برنداشت. نگران شده بودم.
اول صبح هم که از اسکان بیرون آمدیم حمید را ندیدم. یک ساعت بعد خودش خودش تماس گرفت و گفت : "دیشب بهت زنگ زدم برنداشتی. من اومدم معراج الشهدا، شب رو اینجا بودم. چون میدونستم امروز برنامه ی شماست که بیاید معراج، دیگه برنگشتم اردوگاه.
اینجا منتظر شما می مونم."
وقتی به معراج الشهدا رسیدیم، حمید در ورودی منتظر ما بود. یک شب هم نشینی با شهدا کار خودش را کرده بود.
مشخص بود کل شب را بیدار مانده و حسابی با شهدای گمنام خلوت کرده است .
📚یادت باشد ص 137
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
هدایت شده از همسفرتاخدا
@babolharam.ir- Rasoli-Shab6Moharram-vahed.mp3
2.1M
😭هنوزم تن عریان امامی ته گودال غریبه
😔هنوزم حسین ابن علی منتظر حر و حبیبِ
💔داره آقا میزنه مارو صدا
چشم به راهه زینبش تو خیمه ها...
🍂همسفر بیا بریم به کربلا
▪️عاشورا هنوز شب نشده...
🎤حاج مهدی رسولی
💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای شهادت حضرت علی اکبر علیهالسلام به روایت رهبر انقلاب
تلویزیون طبق عادت هر سالهاش
سریال "مختار نامه" را پخش می کند.
و من که هر وقت نگاه کرده ام این سریال را
دلم برای شما خون شده ای صاحب همه خون های
به ناحق ریخته شده ...
من هر بار گفته ام که پاسخ "یا لثارات الحسین"
تو و یارانت نبودید، مختار!
یکی دیگر قرار است بیاید.
یکی که این صحنه هایی را که تو فقط
وصفش را شنیده ای، همیشه جلوی چشمهاش می بیند!
یکی که اسمش، الطالب بدم المقتول بکربلاء است.
و مردانی با او خروج خواهند کرد که
شعارشان "یا لثارات الحسین" است.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌷 سردار شهید #حسین_همدانی 🌷
حسین از سه سالگی یتیم شد و بخاطر همین از کودکی #نان_آور خانواده بود.با اینکه ۵ سال بیشتر نداشت شاگرد عطاری شد روزی یک ریال مزد می گرفت و هر روز عصر می آورد و مادرش میداد.
برایش کار عار نبود.بعد از شاگرد عطاری شاگرد اوستای کفاش شد و پینه دوزی کرد.مدتی هم شاگرد باطری سازی شد.در این مدت حتی یک نفر از او گلایه و شکایت نکرد.
بعد از آن شاگردی دایی خود که راننده کامیون بود را قبول کرد.
حسین با مادر و خواهرهایش در خانه ای بزرگ کنار دایی و خانواده او زندگی میکرد.
او یکجا بند نمیشد عرق میریخت و کار میکرد .
مادرش میگفت #تربت سیدالشهدا رو که پدر و مادرم از کربلا آورده بودن به دهان حسین گذاشتم بی #وضو شیرش ندادم و گوشش را با #روضه امام حسین(ع) عادت دادم.
#نذر کردم که حسین نوکر اهل بیت علیهم السلام باشه.بچه ام از وقتی که پاش به هیئت امام حسین باز شد کفش از پا کند و پابرهنه شد.
#ایام_محرم روزهای تاسوعا و عاشورا هرجا بود باید به همدان میرفت و پیراهن سیاه هیئت ثارالله سپاه همدان را می پوشید و #عزاداری میکرد.
سردار عزیز جعفری خانه ای دو طبقه در خیابان ایران گرفته بود و از حسین که معاونش بود خواست که طبقه دوم آنجا سکونت کند.خیابان ایران یک امتیاز فوق العاده داشت و آن جلسه هفتگی اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی بود.وقتی از پای منبر حاج آقا برمیگشت انگار از وسط بهشت خدا آمده بود پر از #انرژی و #نشاط بود.
شادی روحش #صلوات
کاش می شد که تو
با معجزه ای برخیزی
مانده ام خیره به جسمت
که چه راهی دارم
بایدانگار تو را
بین عبا بگذارم..
تا که گفتی علی ام
سنگ به سمتت آمد
مثل مادر روی
پهلوی تو پا می بينم...
#علی_اکبر ع
کانال کمیل
دستـش کـه بـه زمیـن افتـاد جـاذبـه ی کـربـلا کشـف شـد😔
شنیدم یکی می گفت؛
شما حالِ زمین خوردهها را خوب میفهمید!💔😭
#یااباالفضل_العباس (ع)
4_5857369221670896141.mp3
7.27M
🔊 برای امام زمان جانماز آب نکشیم!
🎙 حاج حسین یکتا
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷حال و هوای زیبای شهید قربانخانی در حرم عمه سادات سوریه
محتاج نیم نگاهی ازشماهستیم ای #شهدا 😔
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
آدم باش بسیجی(1).mp3
7.98M
🔊 آدم باش بسیجی!
🎙 حاج حسین یکتا
💢دانلوداجباری
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
مسافر کربلا
چهار سال مریض بود. کلی دوا و دکتر کردیم. فایده نداشت. آخرین بار بردیمش پیش بهترین متخصص اطفال تو اصفهان. معاینه اش کرد و گفت:«کبدش از کار افتاده. شاید تا فردا صبح زنده نماند!» پدرش سفره حضرت ابوالفضل عليه السلام را نذر کرد. آقا شفایش داد.
دفعه آخری که رفت جبهه ازش پرسیدم کی بر می گردی؟ جواب داد:
« هر وقت که راه کربلا باز شود.»
توی عملیات والفجر یک شده بود مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابوالفضل.
وقتی شهید شد شانزده سالش تمام شده بود، شانزده سال بعد هم برگشت. درست شب تاسوعا وقتی برگشت اولین کاروان زائرهای ایرانی رفت کربلا.
راه کربلا باز شده بود...
راوی مادر شهید
#شهداوعنایتحضرتابالفضل
#شبتاسوعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد #رائفی_پور : کی حسینی میشیم؟!
4_374682986873882360.mp3
8.28M
در سوگ ماهتاب
شب هشتم ماه حزن و ماتم
#میثم_مطیعی
علامه امينى شب تاسوعا و عاشورا براى #امام_زمان(عج) #صدقه کنار ميگذاشتند و ميگفتند:
🏴امشب قلب نازنین حضرت در فشار است🏴
او که مظلومتر از امام حسین (ع) هست...💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#التماس_تفکر
💠 آن که نفهمید.... قسمت 1
خودش سرهنگ بود. عمری در ارتش خدمت کرده بود. البته ارتش شاهنشاهی!
حالا که جنگ شده بود، در به در دنبال یه پارتی کلفت می گشت تا پسرش "فریدون" رو از سربازی معاف کنه. به هر دری زد نشد. سرانجام با پیشنهاد برخی فامیل، قرار شد فریدون رو از خدمت زیر پرچم به مملکتش، فراری بده.
وقتی پیرمرد همسایه که فرزندش در جبهه شهید شده بود، به او گفت :
_ آخه جناب سرهنگ، شما دیگه چرا. شما که تا همین دیروز دم از وطن پرستی و فداکاری برای میهن می زدید.
_ ببین حاجی آقا من اگه اون چیزی رو گفتم، بهشم پای بندم. ولی حاضر نیستم مثل شما، پسر دسته گلم رو که یه عمر به پاش جون کندم، مفت مفت بفرستم جنگ و گوشت دم توپ کنم.
_ دست شما درد نکنه. یعنی بچه ما که رفت از دین و میهنش دفاع کرد، الکی کشته شده؟
_ خدا پسرتون رو بیامرزه. ولی من با این جنگ کار ندارم. من برای آینده پسرم هزار تا آرزو و برنامه دارم. می خوام پسرم مهندس بشه. مگه فردا، این مملکت مهندس و دکتر نمی خواد؟
همه که نباید شهید بشن. بسه دیگه. همین بسیجیا دارن میرن کافیه.
به گوشش نرفت که نرفت. بدجوری ترسیده بود. حتی در پادگان محل خدمتش هم، همکارانش او را نصیحت می کردند :
_ مگه هر کی رفت سربازی، کشته میشه؟
این همه سرباز دارن توی پادگانا خدمت می کنن. حداقل بزار فریدون بیاد توی همین پادگان خودمون، پهلوی خودت.
حتی به این هم راضی نشد.
دست آخر، با اصرار خانواده همسرش، قرار شد فریدون را بفرستند خارج.
هر طور که بود، مبلغ زیادی پول جور کرد تا اون رو به طور غیر قانونی، از مرز غربی کشور بفرسته ترکیه تا از اونجا بره آلمان و مثلا در دانشگاه های اون جا درس بخونه، دکتر و مهندس بشه و فردا که آب ها از آسیاب افتاد، برگرده مملکت و به کشورش خدمت کنه؟
بدون اینکه کسی متوجه بشه، فریدون رفت.
در رفت.
چند روزی که گذشت، با صدای تلاوت قرآن بیدار شدم. گفتم حتما شهید جدیدی آورده اند، ولی خوب فکر کردم، دیدم عملیاتی نشده که شهید بیارند مادرم که نون بربری در دست وارد اتاق شد، تا دید از خواب بلند شدم، با ناراحتی گفت :
_ میدونی کی مرده؟
_ نه، کی مرده؟
_ فریدون!
_ فریدون؟
آره فریدون پسر جناب سرهنگ
ای بابا، چطور مگه؟ چی شده؟
این طور که همسایه ها توی صف نانوایی می گفتن، باباش قاچاقی اون رو فرستاده بود ترکیه تا از اونجا بره آلمان. به هر کلکی که بوده پول میده و توسط قاچاقچیا از مرز رد میشه. حتی از اون ور مرز به باباش تلفن میزنه...
#ادامه_دارد
📚آنکه فهمید و آنکه نفهمید ص 65 و 66
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
#التماس_تفکر 💠 آن که نفهمید.... قسمت 1 خودش سرهنگ بود. عمری در ارتش خدمت کرده بود. البته ارتش
و میگه موفق شده فرار کنه. ولی چند ساعت بعد، یکی از رفیقاش از همون ترکیه زنگ میزنه که اتوبوسشون توی دره چپ کرده و از اون اتوبوس با چهل. پنجاه تا مسافر، فقط فریدون کشته میشه.
عکس قشنگی از فریدون، در حالی که می خندید، روی در خانه اشان چسبانده بودند.
وقتی جنازه فریدون روی دوش اهالی محل تشییع می شد، جناب سرهنگ بدجوری خودش رو می زد و گریه می کرد. مادر فریدون رو که نمی شد کنترل کرد. جیغ و فریاد، محل را برداشته بود.
جنازه که به مقابل خونه شهیدان محمدی رسید، جناب سرهنگ، نگاه حسرت باری به عکس حمید، نادر و کیوان محمدی انداخت، و نگاه تاسف بارش برگشت به عکس فریدون که روی جسم بی جانش افتاده بود.
درحالی که پدر سه شهید زیر بغلش را گرفته بود، جنازه فریدون دسته گلش رو در نعش کش گذاشت و بردند " قطعه اموات " بهشت زهرا (س)
📚آنکه فهمید ، آنکه نفهمید
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃