ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻟﺸﮑﺮﻣﻮﻥ و آفتابه آب
ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ؛ ﺩﯾﺪﻡ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ ﻫﺎ ﺧﺎﻟﯿﻪ، ﺗﺎ ﺭﻭﺩﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﻫﻮﺭ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻮﺩ. ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮ ﻫﻢ ﺁﺏ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ.
ﺯﻭﺭﻡ ﻣﯽ ﯾﻮﻣﺪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﻡ ﺑﺮﺍ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ. ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﯾﻪ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ. ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ:
«ﺩﺳﺘﺖ ﺩﺭﺩ ﻧﮑﻨﻪ، ﻣﯿﺮﯼ ﺍﯾﻦ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ ﺭﻭ ﺁﺏ ﮐﻨﯽ؟»
ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺁﺏ ﺑﯿﺎﺭﻩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺩﯾﺪﻡ ﺁﺏ ﮐﺜﯿﻒ ﺁﻭﺭﺩﻩ.
ﮔﻔﺘﻢ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺟﻮﻥ! ﺍﮔﻪ ﺻﺪ ﻣﺘﺮ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺁﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ، ﺗﻤﯿﺰﺗﺮ ﺑﻮﺩﺍ...»
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺁﺏ ﺗﻤﯿﺰ ﺁﻭﺭﺩ.
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ؛ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻤﺶ، خیلی ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﻡ.
ﺁﺧﻪ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ #ﻣﻬﺪﯼ_ﺯﯾﻦﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﻮﺩ #ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ_ﻟﺸﮑﺮﻣﻮﻥ
#قهرمان_من
#شهید_مهدی_زین_الدین
4_5774007587242509924.mp3
932.3K
@salambarebrahimm
حسینایعالیدرجات
ایآرامشمنجونمبهفدات
محمد حسین پويانفر
کانال کمیل
ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻟﺸﮑﺮﻣﻮﻥ و آفتابه آب ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ؛ ﺩﯾﺪﻡ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ ﻫﺎ ﺧﺎﻟﯿﻪ، ﺗﺎ ﺭﻭﺩﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﻫﻮﺭ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻮﺩ
سردار شهيد مهدی زين الدين:
در زمان غيبت امام زمان (عج)
چشم و گوشتان به ولی فقيه باشد تا ببينيد
از آن كانون فرماندهی چه دستوری صادر می شود.
کانال کمیل
چی بیشتر از همه اذیت تون میکنه ؟ خاطره ای از مادر #شهیدان_حاج_زمانی👇
دوتا داداش که با فاصله شانزده روز از هم شهید شدند
ولی بعد از دوازده سال به هم رسیدند و کنار هم دفن شدند
آقا محمد حسین حاج زمانی
۱۶ساله
کربلای ۴
شهادت :منطقه ام الرصاص
همونجایی که ۱۷۵ غواص...
اما بازگشت پیکر
۱۲سال بعد ...
آقا محمد حاج زمانی ۱۹ساله
محل شهادت:کربلای ۵
عملیاتی که 🌷حاج حسین خرازی🌷 شهید شدند
مادرشون رو دیدم ،کنار مزار هاشون نشسته بود. یواش یواش اشک میریخت برا خودش؛رفتم جلو و یه کم باهم صحبت کردیم
ازشون پرسیدم
حاج خانوم چی بیشتر از همه اذیتتون میکنه تو این دوره و زمونه؟؟
گفتن
حجاب جوون ها
حجاب جوون ها !!
معتقد بود این پسراش بودند که راهشونو پیدا کردن و راه درست رو رفتند و بچه های خوبی بودند
میگفت:هر چیز مهمی بخواد برامون اتفاق بیافته
میان به خواب من و باباشون بهمون میگن...
یه مادر که شاگرد دو پسر کم سن و سالش شده ....
تهش گفتم
حاج خانوم التماس دعا .
یادش بخیر
چه مادر خوبی بود ...
گلستان شهدای اصفهان
قطعه شهدای کربلای پنج .
شادی روح #مادر این #دو_شهید بزرگمرد #صلوات
#حجاب_تن #حجاب_چشم #حیادر_گفتار #خون_بهای_شهیدان
💠 انگار از آسمان آتش می باريد به على رضا غلامى گفتم : گروه را مرخص كنيم تا اوايل پائيز كه هوا خنک تر مى شود بر گرديم .
گفت: بگو عاشق نيستم !
گفتم: على آقا هوا خيلى گرم است نمى شود تكان خورد
گفت: وقتى هوا گرم است و تو مى سوزى مادر شهيدى كه در اين بيابون افتاده است دلش ميشكند و مى گويد خدايا بچه ام در اين گرما كجا افتاده است ؟
همين دلشكستگى به تو كمک مى كند تا به شهيد برسى .
نتونستم حرف ديگرى بزنم گوشى را گذاشتم و برگشتم و گفتم: بچه ها اگر از گرما بى جان هم بيوفتيم بايد فردا جستجو را ادامه دهيم.
پس از نماز صبح كار را شروع كرديم تا ساعت ٩صبح هر چه آب داشتيم تمام شد بالاى ارتفاع ١٧٥ شرهانى ،چشم هايمان از گرما ديگر جايى را نمى ديد ،
به التماس افتاديم كه : خدايا تورا به دل شكسته ى مادران شهدا ...
در كف شيار چيزى برق زد پلاک بود...🕊🌹
محمد احمديان
#تفحص_شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عارف ۱۲ ساله
🔹شهید رضا پناهی شهید 12 ساله ای است که با ضبط صدای خود ماندگار ترین وصیت نامه شهیدان دفاع مقدس را ثبت کرده است.
🔹بزرگ مرد کوچک پیش از اعزام به جبهه وصیت نامه خود را بصورت صوتی تهیه کرد تا ماندگار ترین وصیت نامه شهید متعلق به این شهید بزرگوار باشد
ارواح طیبه ی شهدا #صلوات
سالهاست نمی فهمم
چرا شب جمعهها، اکسیژنِ زمین تمام می شود،
و فقط رو به آسمان کربلا، درست همان وقت که با هق هق صدا میزنی #السلام_علیک_یا_اباعبدالله
راهِ نفست باز میشود....
حسین جان
حالِ سربازت عجیب خراب است.
نگاهی آقا ....
#ستاره_های_زینبی
🌺🌱همسر شهید: بعد از مراسم تشییع شهدای غواص که وی ساعتها در کنار آنها بود، گفت: اول شهادت و بعد سلامتی خانواده را از شهدای غواص خواستم و 🍃به هر دو خواسته نیز خواهم رسید. وی همواره میگفت آرزو دارم با گلوله مستقیم دشمن شهید شوم و به من نیز تاکید کرد اگر دیدی سر بر تن من نیست، گلوگاهم را ببوس و بگو خدایا این قربانی را از ما بپذیر.
#شهید_مسلم_خیزاب🌷
🌷یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
📚خاطرات شهدا
🔴 گلزار شهدا
◽️خطبه عقد را که خواندند، برای اولینبار میخواست همسرش را از تهران به اصفهان ببرد. به جای بردن او به جاهای دیدنی، یکراست رفتند به گلزار شهدا، سر مزار دوستان شهیدش، و وقتی با اعتراض خواهرش روبهرو شد که «این کار تو بر روحیهاش اثر منفی دارد.»
◽️گفت: «اشتباه تو همین جاست، من از بردنش به گلزار شهدا هدفی داشتم. او یک رزمنده است و باید بداند راهی که من انتخاب کردهام به کجا میرسد.
◽️راه من راه شهادت است. گلزار شهدا را به او نشان دادم که به او بگویم خود را برای چنین لحظهای آماده کند. اگر مرا انتخاب کرده است، باید در این راه مرا یاری کند.
#امیر_سرلشکر
#شهید_محمدجعفر_نصر_اصفهانی❤️
🌷یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
#شبجمعستهوایتنکنممیمیرم شب جمعه شده و دور ضریح تو شلوغ غصه بی حرمی حسنت را چه کنم؟!💔
یک شب جمعه حرم
بودم و سرگرم ذکر حسین❤️
یک نفر گفت حسن 😔
کُل حرم ریخت به هم...💔
960c2e2c79e2b2071748a54c4458714910e0acb3.mp3
6.53M
#من_حسینی_شده_دست_امام_حسنم
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🍃دل به سمت تو بچرخاند اگر، راهم را
❤️می توانم که تماشا بکنم، ماهم را ...
🌷هرکسی درطلب و درپیِ چیزیست ومن
🌹در تو دیدم همهٔ، آنچه که میخواهم را...
#سلام_برابراهیم❤️
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
هدایت شده از همسفرتاخدا
✅ #پيامبر_اکرم صلي الله عليه و آله:
💠إنَّ اللّه َيُحِبُّ الشّابَّ الَّذي يُفنِي شَبابَهُ في طاعَةِ اللّه ِ
🔷خداوند دوستدار #جوانى است كه جوانى اش را به اطاعت خداوند میگذراند.
📕ميزان الحكمه، ح ۹۰۹۷
🌸میلاد باسعادت حضرت رسول اکرم (ص) برشما عزیزان مبارک باد🌸
💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
🍃خاطرات_شهدا
🍃سربـاز ولیعصــر (عج)
ابراهیم در اكثر مواقع
لباس خاكی رنگ میپوشید و
همیشه سعی داشت با لباس سپاه از
پادگان خارج شود. آنقدر متواضع بود
كه حتی در پوشیدن لباس مراعات میكرد.
یك روز دژبان مقابل درب
جلوی ما را گرفت و گفت:
« برادر! چون شما سرباز هستید,
نمیتوانید ازپادگان خارج شوید.»
من فوراً در مقابل ابراهیم ایستادم و
گفتم: « ایشان كارمند رسمی سپاه است،
و لیكن لباس خاكی رنگ پوشیده است »
اما ابراهیم بدون آنكه ناراحت شده باشد
گفت: « ایشان راست میگویند، من سربازم
سربازِ حضرت ولیعصر (عج) ».
✍ راوی: دوست شهید
#شهید_تفحص
#شهید_ابراهیم_احمد_پوری
🌷یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃اذان زیبا و غمناک شهید اقا مهدی باکری👌🏻
🌷یادش با ذکر #صلوات
اللَّهمَّےﷺ صَلِّﷺ عَلَىﷺ🍃مُحمَّــــــــدٍ ﷺوآلﷺِ مُحَمَّد🌹
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#عاشقانه_های_شهدا
💞در مورد #مهریه نظر خانوادهها را ملاک قرار دادیم، من از آقا وحید خواسته بودم در کنار هر مهریهای که خانوادهها صحبت کنند 12 شاخه گل نرگس به نیت حضور حضرت مهدی ذکر کنند.
💞بعد از صحبتها آقا وحید یک دسته گل آورده بودند وقتی با دقت نگاه کردم دیدم چند شاخه گل نرگس بینشان است و این برای من نشانه خوبی بود، مهریه من 114 سکه بهار آزادی به همراه سفر حج بود که من مهریهام را بخشیدم،
💞من به او میگفتم: از خدا خواستهام اگر قرار بر جدایی بین ماست این جدایی با شهادت باشد ولی اگر مرگ بین ما جدایی میاندازد مرگ اول برای من باشد، چرا که من طاقت جدایی و تنها ماندن را ندارم و امیدوارم شهادتت در رکاب آقا امام زمان (عج) باشد، میگفتم: وحیدم لایق شهادت هستی و او میگفت: شهادت لیاقت میخواهد.
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_وحید_فرهنگی_والا
1_105772732(1).mp3
3.05M
🍃جنگ می آمد تا مردان مرد را بیازماید...
🎤سید مرتضی آوینی
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌷زندگی نامه و خاطرات ذاکرشهید داوود عابدی ❤️
💠 پای شکسته 1
🌹حاج محمود ژولیده
🍃درست به خاطر دارم،اسفند ماه 1363 و آخرین روزهای مرخصی بود. چند روز بعد قرار بود عازم منطقه شویم.
داود می خواست به منزل ما بیاید که در محله پاچنار و نزدیک امامزاده سید نصرالدین تصادف کرد. یک ماشین از فرعی پیچید جلوی موتور داود و به هم برخورد کردند
🍂پای داود شکست . او را به بیمارستان و سپس به منزلشان منتقل کردند
خبر به من رسید و قرار شد به دیدنش بروم
💔ناراحت بودم که این بار باید بدون داود به جبهه بروم.پای شکسته حداقل یک ماه او را از میادین نبرد دور می کرد .
🥀در بیمارستان شاهد بودم که داود گریه می کرد ! البته نه به خاطر درد شکستگی پا ، بلکه به خاطر عدم حضور در جبهه...
🍂از پایش عکس گرفتند استخوان پا شکسته بود . زمانی که وقت ملاقات تمام شد ، رو به من کرد و گفت : می گیرم !
🍃 از امام زمان (عج) شفای خودم رو می گیرم . من باید با شما بیام.
✨دو روز بعد کارهایم را انجام دادم تا عازم جبهه شوم . عملیات نزدیک بود و تمام رفقا خبر داشتند .
🌹با خودم گفتم : خوبه دیدن داود برم و ازش خداحافظی کنم .
رفتم منزل داود توی نازی آباد ، همین که وارد شدم ، یکباره جا خوردم 😳، آنچه دیدم باور کردنی نبود . داود راست راست داشت جلوی من راه می رفت!. آن هم بدون عصا !!!
خوب که نگاه کردم دیدم گچ پایش را باز کرده !
گفتم : داود جون چیکار کردی ؟ داداش من ، چرا گچ پات رو باز کردی؟مگه دکتر نگفت که یک ماه...
داود شوخی کرد و گفت : مگه ملاقات نیومدی ؟ پس کمپوت شما کو ؟😁
#ادامه_دارد...
🍃 @SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
🌷زندگی نامه و خاطرات ذاکرشهید داوود عابدی ❤️ 💠 پای شکسته 1 🌹حاج محمود ژولیده 🍃درست به خاطر دارم،
📚قراریکشنبه ها
🌷زندگی نامه و خاطرات ذاکرشهید داوود عابدی ❤️
💠 پای شکسته 2
🌹حاج محمود ژولیده
🍃گفتم : بیا این هم کمپوت، ولی چرا گچ پات رو ...
پرید تو حرفم و با صدایی آرام گفت : پای من خوب شده .
صدایم را بلند کردم و گفتم : یعنی چی ؟!
چرا با خودت می جنگی . پات سیاه میشه . اون وقت دیگه باید حسابی خونه نشین بشی .
پای داود انگار نه انگار که شکسته!
🍃 خیلی راحت توی اتاق راه می رفت .
وقتی خیلی داد زدم و صدایم را بالا بردم . نگاهی به اطراف کرد . کسی دور و برش نبود . مادرش رفته بود توی آشپزخانه .
🍃داود جلوتر آمد و صورتش را به من نزدیک کرد و گفت : امام زمان (عج) پای من رو شفا داد...
دیشب از خود آقا گرفتم . صبح هم گچ پام رو باز کردم . الان هم هیچ احساس دردی ندارم !
بعد گفت : این حرفهایی که می زنم خیلی خوب گوش کن . حکم وصیت داره .
چند جمله در مورد مسائل زندگی بعد از خودش گفت .
اما نگذاشتم ادامه دهد و گفتم : بس کن .
نمی خوام از این حرفا بشنوم . ان شا الله با هم می ریم و بر می گردیم .
داود چند لحظه سکوت کرد و به صورتم خیره شد .
🍃بعد ادامه داد : من درست ده روز دیگه شهید میشم .
دیشب در عالم خواب از خود امام زمان (عج) شنیدم که به من فرمودند : " ده روز دیگه مهمان ما هستی " ❤️
برای همین این حرفا رو به شما زدم . الان هم دارم به شما وصیت می کنم . پس خوب گوش کن .
داود وصیت هایش را گفت ، اما تمام ذهن و فکر من به خواب شب قبل داود بود .
یعنی بهترین دوست من قراره شهید بشه ؟😔
یعنی بدون من - یعنی دوستی چند ساله ما رو به پایانه ؟!
#ادامه_دارد...
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃