#راوی: محمد خورشیدی
مسجد ضد انقلاب ها
یکی از مسجاد محل ما امام جماعت پیری داشت که بسیار مومن و در عین حال مخالف انقلاب بود! فقط دنبال نناز بود. برای همین مسجد ایشان؟ پاتوق نیروهای مخالف انقلاب در سطح محل شد! طوری که اگر کسی به آن مسجد می رفت، میگفتند: فلانی هم رفته قاطی مخالفین انقلاب. ابراهیم ، مدتی به آن مسجد رفت! خصوصاً برای نمازصبح. اب امام جماعت آنجا گرم گرفته بود و مرتب باهم صحبت میکردند. وقتی در مسجد خودمان این حرف را زدم. برخی بچه های بسیج با تعجب گفتند: ابراهیم رفته مسجد ضد انقلاب ها؟! مدتی از رفت و آمد ابراهیم گذشت. خبر رسید امام جماعت همان مسجد ، تقاضای تشکیل بسیج داده است! چند روز بعد نیز در منزل چند خانواده شهید حضور پیدا کرد و رفته رفته به یکی از انقلابی ترین روحانیان محل تبدیل شد. ابراهیم حرفی نمی زد ولی من شک نداشتم این ها ثمره ی تلاش خالصانه ی اوست. بسیج آن مسجد بسیار فعال و قوی شدو ر طول جنگ، بیش از سی شهید تقدیم کرد. تا پایان جنگ نیز، پشتیبان واقعی بسیجیان آن مسجد ، امام جماعت آنها بود.
📚برگرفته از کتاب سلام برابراهیم
@SALAMbarEbrahimm
#سلام_برابراهیم❤️
#راوی: مرتضی پارسائیان
رفتار با اُسرا
روزهای اولِ جنگ، در ارتفاعات کوره موش، چهار اسیر گرفتیم. اسرا را به خانه ای که مستقر بودیم آوردیم تا بعد به پادگان ابوذر منتقل شوند. خواستیم اسرا را در اتاقی متروکه مستقر کنیم اما ابراهیم قبول نکرد. گفت: "اینها مهمون ما هستند. اگه برخورد صحیح باشه مطمئن باش کار اشتباهی نمیکنند. " دستات اسرا را باز کرد و اورد داخل اتاق سر سفره ناهار. تعداد کنسرو کم بود. با تقسیم بندی ابراهیم، خودمان هر دو نفر یک کنسرو را خوردیم، اما به اسرای عراقی، هر نفر یک کنسرو دادیم. دو روز گذشت. ابراهیم به من گفت : "حمام روشن کن" و خودش چها دست لباس زیر تهیه کرد و یکی یکی اسرای عراقی را به حمام فرستاد ا تمیز شوند. عصر همان روز خودرویی برای انتقال اسرا آمد. اسیران عراقی گریه میکردند و نمی رفتند! التماس میکردند که پیش ابراهیم بمانند ولی قانون چنین اجازه ای به ما نمی داد. موقع حرکت تا چن دقیقه نگاه آنها به ابراهیم بود. گویی نمیخواستند از او دور شوند.
@SALAMbarEbrahimm
📚برگرفته از کتاب سلام برابراهیم
🌸🕊🌸🕊🌸
🕊🌸
🌸
📜 #خاطرات_شهدا
چهار پنج ماهی هست که مصطفی رو میشناسم.
☺️ جوان خوش چهره و مهربان، با یه ته ریش زیبا و چفیه دور گردنش که خیلی معصومیت چهره اش رو بیشتر کرده، زن و زندگی رو رها کرده و برای دفاع از مقدساتش به جهاد اومده.
✅ این یکی دو ماه آخر خیلی روزا با همیم و صفا می کنیم. دیشب رفته بود آرایشگاه؛ وقتی برگشت خیلی خوشگل شده بود.
😁 با بچه ها حسابی اذیتش کردیم که چیه ؟! زیر سرت بلند شده وسط جبهه؟! و از این حرفا.
خواستیم بخوابیم دیدم دراز کشیده و داره با موبایلش یواش و آروم حرف میزنه.
دوباره شروع کردیم به دست انداختنش که دیدی گفتیم، امروز سر و صورت رو صفا دادی خبراییه و...
گفت : بابا اذیت نکنید 25 روزه خونه نرفتم و خانمم رو ندیدم و دلم براش تنگ شده. ما هم دل داریم خوب.
🕒 تا ساعت 3 صبح توی رختخواب داشت با همسرش حرف میزد و نخوابید.
😔 ساعت 5 صبح درگیری و آتش بالا گرفت.
صدای اذان داره میاد...
حی على خير العمل ...
و مصطفى با خون خود وضو گرفته بود.
✍ #راوی : همرزم شهید
🍃🌸 #شهید_مصطفی_صفری_تبار
@SALAMbarEbrahimm
🕊🌸
🌸🕊🌸🕊🌸
#سلام_بر_ابراهیم
#راوی: امیر منجر
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
در محضر بزرگان
سال اول جنگ بود . به مرخصی آمده بودیم . با موتور از سمت ميدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم . ابراهیم هم عقب موتور نشسته بود . از یکی از خیابانها که رد شدم ابراهیم یکدفعه گفت: "امیر وایسا!" من هم سریع اومدم کنار خیابان و با تعجب گفتم: "چی شده؟! "
گفت: "هیچی ، اگه وقت داری بریم ديدن یه بنده خدا "، من هم گفتم:
"باشه ،کار خاصی ندارم".
بعد با ابراهیم داخل یه خونه رفتیم، چند بار "یا الله" گفت و وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند .پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالاي مجلس بود.
من هم به همراه ابراهیم سلام كردم و در یک گوشه اتاق نشستم. صحبت حاج آقا با یکی از جوانها که تمام شد رو کرد به ما و با چهرهاي خندان گفت:
"آقا ابراهیم راه گم کردی، آقا چه عجب اینطرف ها!"
ابراهیم كه سر به زیر نشسته بود، گفت: "شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم".
همینطور که صحبت میکردن فهمیدم این حاجی، ابراهیم رو خیلی خوب میشناسه، حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد و وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: "آقا ابراهیم ما رو يه كم نصیحت کن"
ابراهیم که از خجالت سرخ شده بود گفت: "حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنین، خواهش میکنم اینطوری حرف نزنین" و بعد از چند لحظه سکوت گفت: "ما اومده بودیم که شما رو زیارت کنیم و "ان شاءالله" تو جلسه هفتگی خدمت میرسیم" و بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم.
بین راه گفتم: "ابرام جون ،تو هم به این بابا یه كم نصحیت میکردی . دیگه سرخ و زرد شدن نداره که" باعصبانیت پريد تو حرفم و گفت: "چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی ؟" گفتم: "نه !راستي کی بود !؟"
جواب داد: "این آقا یکی از اولیای خداست که خیلیها نمیشناسنش، ایشون حاج ميرزا اسماعیل دولابی بودن".
سالها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابي را شناختند و تازه با خواندن كتاب طوبيمحبت فهمیدم که جمله ایشان به "ابراهیم" چه حرف بزرگی بوده.
***
البته "ابراهیم" از همان جوانی با بیشتر روحانیان محل در ارتباط بود . زمانی که علامه جعفری در محله ما زندگی میکردند. از وجود ایشان بهرههای فراوانی برد. "شهيدان بهشتي(ره)" و"مطهري(ره)" را الگوي كامل ميدانست.
:ابراهیم" در مورد "امامخمینی(ره)" هم خیلی حساس بود . نظرات عجیبی هم در مورد امام داشت و میگفت: "در بین بزرگان و علمای قدیم و جدید هیچ کس دل و جرأت امام رو نداشته". هر وقت پیامی از "امام راحل (ره)"
پخش می شد، خیلی با دقت گوش میکرد و میگفت: "اگر دنیا و آخرت میخواهیم باید حرفای "امام(ره)" رو گوش کنیم".
@SALAMbarEbrahimm
📚 برگرفته از کتاب سلام برابراهیم
#راوی : رضا هادی
🌹محبت پدر
درخانهاي کوچک و مســتاجري درحوالي "ميدان خراسان تهران" زندگي
ميكرديم.
اولين روزهاي ارديبهشت سال1336 بود. "پدر" چند روزي است كه خيلي
خوشحال است.
"خدا" در اولين روز اين ماه، پســري به او عطا کرد. او دائمًا از "خدا" تشــكر
ميكرد.
هر چند حاال در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولي "پدر" براي اين پسر
تازه متولد شده خيلي ذوق ميكند.
البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد:
»ابراهيم«
"پدرمان نام پيامبــري" را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد
بود. و اين اسم واقعًا برازنده او بود.
بســتگان و دوســتان هر وقت او را ميديدند با تعجب ميگفتند: حســين
آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم داري، چرا براي اين "پســر" اينقدر خوشحالي
ميكني؟!
"پــدر" با آرامش خاصي جواب ميداد: اين پســر حالــت عجيبي دارد! من
مطمئن هســتم كه "ابراهيم من"، "بنده خوب خدا" ميشــود، "اين پسر نام من را هم زنده ميكند"!
راست ميگفت. محبت "پدرمان" به "ابراهيم"، محبت عجيبي بود.
هر چند بعد از او، "خدا" يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد،
اما از محبت "پدرم" به "ابراهيم" چيزي كم نشد.
٭٭٭
"ابراهيم" دوران دبســتان را به "مدرســه طالقاني" در خيابان زيبا رفت. اخالق
خاصي داشت. توي همان دوران دبستان "نمازش" ترك نميشد.
يكبار هم در همان ســالهاي دبســتان به دوستش گفته بود: "باباي من" آدم
خيلي خوبيه. تا حاال چند بار امام زمان )عج( را توي خواب ديده.
وقتي هم كه خيلي آرزوي "زيارت كربلا" داشــته، "حضرت عباس" را
در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده.
زماني هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه،
"آقاي خميني(ره)" كه شاه، چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه.
حتــي "بابام" ميگه: همه بايد به دســتورات اون "آقا" عمــل كنند. چون مثل
دستورات "امام زمانِ(عج)" می مونه.
دوســتانش هم گفته بودند: "ابراهيم" ديگه اين حرفها رو نزن. آقاي ناظم
بفهمه اخراجت ميكنه.
شــايد براي دوســتان "ابراهيم" شــنيدن اين حرفها عجيب بود. ولي او به
حرفهاي "پدر" خيلي اعتقاد داشت.
📚برگرفته از کتاب سلام برابراهیم
@SALAMbarEbrahimm
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#انگشتر
#راوی :مجید کریمی
شخصيت عجيبي داشت. در مواقع شوخي و خنده سنگ تمام ميگذاشت.
اما از حد خارج نميشد.فراموش نميكنم. در قرارگاه كه بوديم سربازها بيشتر در كنار سيد بودند. او
هم سعي ميكرد از اين موقعيت استفاده كند.
يك شب در كنار سيد و سربازها نشسته بوديم. شروع كرد خاطرات خندهدار دوران جنگ و رزمندهها را تعريف كرد.
همه ميخنديدند. در پايان رو به من كرد و گفت: »خب حالا، مجيد جان
حمد و سوره ات را بخوان!«
شروع كردم به خواندن. بعد به سرباز بغل دستياش گفت: »حالا شما هم
بخوان و همين طور بقيه ...«
سيد كاغذي در دست داشت و مطالبي روي آن مينوشت. روز بعد هر جا كه يكي از سربازها را تنها گير ميآورد با خوشرويي ایرادات حمد و سوره اش را يادآور ميشد!
به كارهاي سيد دقت ميكردم. كارهايش هميشه بي عيب و نقص بود. كاري
نميكرد كه كسي ضايع شود. حرمت همه را داشت، حتی سربازان بی سواد!
در ايامي كه جهت دوره تكميلي)تداوم آموزش( به تهران آمده بوديم هميشه با هم بوديم. يك روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتيم. تا جايي كه من به ياد دارم
هيچ گاه غسل جمعه سيد ترك نشده بود. ميگفت: »اگه آب دبه اي هزار تومن هم بشه حاضرم پول بدم، اما غسل جمعه من ترك نشه.«
حمام عمومي بود. در كنار حوض نشستيم و مشغول شستن شديم. سيد دوباره سر شوخي را بازكرد. يك بار آب سرد به طرف ما ميپاشيد. يك بار آب داغ و ...
خالصه بساط خنده به راه بود. ما هم بيكار نبوديم! یک بار وقتي سيد مشغول شستن خودش بود يك لگن آب يخ به طرف سيد پاشيدم. سيد متوجه شد و جا خالي داد اما اتفاق بدي افتاد!
سيد انگشترهايش را درآورده و كنار حوض حمام گذاشته بود. بعد ازاينكه
آب را پاشيدم با تعجب ديدم رنگ از چهره سيد پريد. او به دنبال انگشترهايش ميگشت!
سيد چند تا انگشتر داشت. يكي از آنها از بقيه زيباتر بود. بعد از مدتي
فهميدم که ظاهرًا این انگشتر هدیه ازدواج سيد است.
آن انگشتركه سيد خيلي به آن علاقه داشت رفته بود. شدت آب، آن را به
داخل چاه برده بود. ديگر كاري نميشد كرد. حتي با مسئول حمام هم صحبت كرديم اما بيفايده بود.
به شوخي گفتم. اين به دليل دلبستگي تو بود. تو نبايد به مال دنيا دل ببندي
گفت: »راست ميگي. ولي اين هديه همسرم بود؛ خانمي كه ذريه حضرت
زهراس است. اگر بفهمد كه همين اوايل زندگي هديه اش را گم كردم بد
ميشود.«
خلاصه روز بعد به همراه او براي مرخصي راهي مازندران شديم. درحاليكه جاي خالي انگشتر در دست سيد كاملًا مشخص بود.
هنوز ناراحتی را در چهره اش حس ميکردم. او به منزلشان رفت و من هم
راهي بابلسر شدم.
دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروي سپاه راهي تهران شديم. خيلي خسته بودم. سرم را گذاشتم روي شانه سيد. خواب چشمانم را گرفته بود.
چشمانم در حال بسته شدن بود كه يكباره نگاهم به دست سيد افتاد. خواب
از سرم پريد! سرم را یکباره بلند کردم. دستش را در دستانم گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم: »اين همون انگشتره!!«
خیلی آهسته گفت: »آروم باش.«
دوباره به انگشتر خيره شدم. خود خودش بود. من ديده بودم كه يك بار سيد به زمين خورد و گوشة نگين اين انگشتر پريد.
بعد هم ديده بودم كه همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. هيچ راهي هم براي پيدا كردن مجدد آن نبود.حالا همان انگشتر در دستان سيد قرار داشت!! با تعجب گفتم: »تو رو خدا
بگو چي شده؟!«
هرچه اصرار كردم بيفايده بود. سيد حرف نميزد. مرتب ميخواست
موضوع بحث را عوض كند اما اين موضوعي نبود كه به سادگي بتوان از
كنارش گذشت!
راهش را بلد بودم. وقتي رسيديم تهران و اطراف ما خلوت شد به چهره او خیره شدم. بعد سيد را به حق مادرش قسم دادم!
كمي مكث كرد. به من نگاه کرد و گفت: »چيزي كه ميگويم تا زنده هستم
جايي نقل نكن، حتي اگر توانستي، بعد از من هم به كسي نگو؛ چون تو را به خرافه گويي و ... متهم ميكنند.«
وقتي آن شب از هم جدا شديم. من با ناراحتي به خانه رفتم. مراقب بودم
همسرم دستم را نبيند. قبل از خواب به مادرم متوسل شدم.
گفتم: »مادر جان، بيا و آبروي مرا بخر!«
بعد هم طبق معمول سورة واقعه را خواندم و خوابيدم. نيمه شب بود كه براي
نماز شب بيدار شدم. مفاتيح من بالای سرم بود. مسواك و تنها انگشترم را روي آن گذاشته بودم.
موقع برخواستن مفاتيح را برداشتم و به بيرون اتاق رفتم. وضو گرفتم و آماده
نماز شب شدم. قبل از نماز به سمت مفاتيح رفتم تا انگشترم را در دست كنم.
يكباره و با تعجب ديدم كه دو انگشتر روي مفاتيح است!!
وقتي با تعجب ديدم انگشتري كه در حمام دانشکده تهران گم شده بود
روي مفاتيح قرار داشت! با همان نگيني كه گوشهاش پريده بود، نميداني چه حالي داشتم.🌹
@SALAMbarEbrahimm
📚برشی از کتاب سلام بر ابراهیم ۲
#راوی: امیر منجر
در محضر علما
بارها افراد به ظاهر مذهبی را دیده ام که وقتی از خانه خارج میشوند ، تسبیحی در دست دارند و به استعفار مشغول هستند. اما برخی از این جماعت ، فقط استغفار ظاهری دارند و هیچ کاری را به خاطر "خدا" انجام نمیدهند. پای گناه که برسد معلوم نیست چه میکنند ؟
ابراهیم اهل مراقبه و محاسبه بود. از اعمال خود مراقبت میکرد و از خودش حساب میکشید. اما این مسائل در ظاهر زندگی او هیچ نمودی نداشت. یعنی در مقابل دیگران و در کنار دوستان ، بسیاری عادی و ساده ظاهری میشد. میگفت ، شوخی میکرد ، میخندید و ...
باید با ابراهیم رفت و آم میکردید تا متوجه اخلاص در اعمال و محاسبه و مراقبه او میشدید. این معنویات از پای درس علما و بزرگان و سخنران های هیئت به دست آمده بود. او مرتب به مسجد می رفت و از کلام بزرگان استفاده می نمود. حتی برای مداحی ، باید گفت که "ابراهیم" یک شبه مداح نشد. "او" بارها در محضر افراد پیشکسوت حضور می یافت و از آنها میخواست در نوکری "خاندان اهل بیت (علیهم السّلام)" ،،، "او" را یاری کنند.🌹
@SALAMbarEbrahimm
#سلام_برابراهیم
#راوی: "حسين الله كرم"،اكبر نوجوان
#شکستن_نفس
ابراهیم کارهای عجیبی را انجام ميداد که هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خیلی بین بچهها مطرح بود.
یکبار در تهران باران شدیدی باریده بود و خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند نفر از پیرمردهائی که میخواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند که چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید، پاچه شلوار را بالا زد و با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد.
@SALAMbarEbrahimm
📚برگرفته از کتاب سلام برابراهیم