eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
، ماه رهايی از فرش، ماه پیوند با عرش ماه رسیدن به خانه دوست است. روزها به امید آمدنش نشستیم تا در زلال حضورش دل را از تیرگی گناه بشوییم❗️ خدایا دستمان را بگیر تا قدم قدم به تو نزدیکتر شویم ... 🌷
دردفتر خاطرات ما بنویسید ما هر چه داریم ازشهدا داریم... آیامی دانید حدودپانزده هزار شهید در ماه مبارک شربت شهادت نوشیده اند
در این مرداب فضای مجازی مراقبِ نگاهت باش نکند یک نگاهِ گناه روزه ی چشمت را باطل کند... چشمانت را نذر نگاه مهدی فاطمه(س) کن...
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹قسم به روزای روزه داری مهدی رسولی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
@salambarebrahimm حاج مهدی "اومدم تنهای تنها..." ماه ۹۸
همدیگر را حلال کنیم ! هر کس در این ماه رمضان به جایی رسید در راه ماندگان را هم یاد کند! به هر قدم و به هر نفستان!
Doa_e_Eftetah_110519011832.mp3
15.71M
@salambarebrahimm حسین حقیقی ❤️ دعای افتتاح
پشت این درای بسته ما غریبیم شما برای ما دعا کنید...
  خدایا! گفتم خسته ام ، گفتی:لاتقنطوامن رحمة الله(زمر/۵٣) گفتم : هیچکس نمیدونه تو دلم چی میگذره ، گفتی : إن الله یحول بین المرءقلبه (إنفال/٢۶) گفتم : هیچکسی روندارم ، گفتی : نحن أقرب إلیه لحبل الورید(ق/١۶) گفتم : فراموشم نکردی؟ گفتی : فاذکرونی اذکرکم (بقره/١۵٢)
قران خوندن دعا خوندن صلوات فرستادن نماز شب غیبت نکردن دعا در حق دیگران و.... هر کاری که از دستتون بر میاد توی ماه انجام بدید رفقا🌸
جزء نهم(@Iran_Iran).mp3
4.11M
@salambarebrahimm 💠جزء نهم قرآن کریم به روش تندخوانی (تحدیر) با صدای استاد
رفیق ‌‏در این مرداب ؛ مراقب نگاهت باش نکند یک نگاهِ گناه روزه چشمت را باطل کند ...
rasoli-haftegi940314-monajat_020617032344.mp3
5.68M
@salambarebrahimm حاج مهدی رسولی 💠مناجات با خدا حال و احوال گرفتار تماشا دارد...
نیایش با خدا رمضان به پیچ نهایی‌اش نزدیک می‌شود و لحظه‌های قدر از راه می‌رسند شب‌ های قدر فرصت میوه چینی‌اند! و ما برداشت می‌کنیم همه ی آنچه را که یکسال در زمین قلبمان، کاشته‌ايم! عمر یکساله ام را که برانداز می‌کنم هیچ نقطه روشنی برای دریافت کرامتت نمی‌بینم اما مهربانی یکساله ی تو را که مرور می‌کنم دلم به لیله القدر این رمضان نیز قرص می‌شود سالهاست که رسم میان من و تو همین بوده است من یکسال را خراب کرده‌ام! و تو سال بعد را به نیکوترین تقدیر نوشته‌ای! چه رازی است میان تو و اسم رحمانت که از هر چه بگذری مِهر پاشیدن بر بندگانت را رها نمی‌کنی؟ سیاه دل تر از همیشه و شکسته تر از هر سال چشم به راه لیلةالقدرت نشسته‌ام اما یقین دارم که سهم عظیمی از عشق را برایم کنار گذشته‌ای من بی تو تمام می‌شوم دلبرم دفتر تقدیرم را از هر چه خالی می‌کنی خیالی نیست اما تقدیر مرا از لمس وجودت خالی مکن من...بدون تو.... یعنی تمام تو تنها ثروت قابل شمارش منی و من به انتظار سهم بیشتری از تو گوشه سفره رمضانت را رها نکرده‌ام رحمان، مگر جز مهر، می‌داند؟ لیله القدر مرا به طوفانی از مِهرت تکان بده یا رحمانُ....یا رحمانُ... یا رحمان 🌙شبتون منور به نورالهی
3-Hajmahdirasuli-Monajat95_310517025927.mp3
5.43M
@salambarebrahimm حاج مهدی رسولی مناجات با خدا جای خلوت کردن و بیتوته جَلوَت می کنم...
⭕️ شب قدرِ ۳۸ سال پیش «عملیات » در اوج تابستان آغاز شد. بسیاری از شهدایش تشنه جان دادند پای ایران و ایمانِ‌مان. عکس: شلمچه/عملیات رمضان۱۳۶۱ درود بر روح بزرگ شهیدانِ وطن در این شب عزیز به یادشان باشیم شادی روح شان صلواتی بفرستین...
بیاید این شب ها تکلیفمان را حداقل با خودمان مشخص کنیم از زندگی ، در این سرایِ تمام شدنی ، دقیقا چه می خواهیم ؟!
❤️🌹 ما دراین شبهاے ماه اگر میخواهیم بجوییم، ڪنیم، مستجاب داشتہ باشیم،بایستے متعالے را شفیع قرار دهیم.
و نکته این است که میگویند نه یوم القدر در دل تاریکی ها و در بطن حادثه هاست که تو باید طرح فردا را بریزی و در طلوع فجر همراه فرشته های نازلِ شب قدم برداری..
10-Hajmahdirasuli-Monajat94_040617005514.mp3
3.68M
@salambarebrahimm حاج مهدی رسولی 🔹مناجات با خدا 🔸 من بودمو ناشکری بسیار تا حالا...
کانال کمیل
آروم شیم با قرآن🌸 الرحمن #ماه_مبارك_رمضان
عشق و محبت دائمی خدا رو بیادمون میاره... فَبِایِ آلاءِ رَبِکُما تُکَذِبَان... کدوم یک از نعمت های خدا رو تکذیب میکنی؟! یادت رفته تموم اینا برای خودِ خودته؟! یه جاش میگه همه این چیزایی که گفتیم یه روز از بین میره! اونی که باقی میمونه خودِ خودِ ... همه میرن! همه تموم میشن... پدر و مادر.... همسر و بچه.... ولی وقتی همه رفتن و تو تنها شدی و هیچ رفیقی نداشتی، منِ خدا برات میمونم! ابداً تنهات نمیذارم...
✍️ 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده:
کانال کمیل
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_دوم 💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همان
✍️ 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. 💠 زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. 💠 همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. 💠 گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. 💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. 💠 ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. 💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. 💠 موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. 💠 چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. 💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. 💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. 💠 دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ✍️نویسنده: