eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
112 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
#دیوانه میشدم وقتی میخواند. دل پاکی داشت و اشک روان. در #روضه حرف های دلی میزد. قسمت هایی از #مقتل را می خواند. یادم است سیاهپوشان بود؛ یک روز قبل از محرم. آمد روضه بخواند، برگشت همان اول بسم الله گفت: بچه ها محرم اومد. همین یک جمله را که گفت همه زدند زیر #گریه ... سلام ما را به ارباب برسون شهید #شهید_محمدحسین_محمدخانی 🌷 @SALAMbarEbrahimm
💠 (ع) ✨ 🔸تو مراسم بود ... شب اول یه هم اومد مراسم ... 🔹براش یه مترجم گذاشتیم ... شبای بعد همین جور هی تعداد ها زیاد میشد تا مجبور شدیم یه جای دیگه رو هم برا مراسم بگیریم 🔸شب آخر 150 تا سیاه پوست گفتن که میخوان بشن! 🔹پرسیدم برا چی میخواهین شیعه بشین؟! همه نگاه کردن به سیاه پوستی که شب اول اومده بود روضه! 🔸ازش پرسیدم برا چی شیعه؟!! گفت شب اول یه تیکه از روضه جوانی رو خوندی!!! 🔹 سیاه .... 🔸همونی که وقتی سر غلامش رو گذاشت رو پای خودش، غلام سه بار سرش رو انداخت و گفت جایی که سر علی اکبر بوده جای سر نیست!! 🔹ولی امام حسین(ع) سرش رو گذاشت رو پاهاش و جوان شهید شد!! من رفتم و گفتم بیاید که دینی رو پیدا کردم که توش و فرقی نداره ... @salambarebrahimm
خواب #حضرت_رقیه(س) رو دیده بود بی بی فرموده بودن تو به خاطر ما از #گناه گذشتی ما هم شهیدت میکنیم. موقعی که داشت میرفت سوریه بهم گفت: سید برام #روضه حضرت رقیه بخون گفتم نمیخونم، داری میری حسین #بچه هااات، گفت از بچه هام دل کندم، روضه می خوندم های های #گریه میکرد. ✍به روایت سیدرضا علیزاده، ذاکر اهل بیت #شهید_حسین_محرابی🌷 #شهید_مدافع_حرم ❤️ @SALAMbarEbrahimm
4_723784306722136655.mp3
7.38M
میخوام برم امام رضا... جانسوز مرحوم آقاسی😔 @SALAMbarEbrahimm
YEKNET.IR -Arzi-Shab 05 Moharam1397-001.mp3
6.93M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃گرچه از دنیا فقط دو چشم تر دارم حسین 🍃من ز ثروتمندها هم بیشتر دارم حسین 🎤حاج #منصور_ارضی ⏯ #روضه 🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله @SALAMbarEbrahimm
YEKNET.IR -Arzi-Shab 05 Moharam1397-001.mp3
6.93M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃گرچه از دنیا فقط دو چشم تر دارم حسین 🍃من ز ثروتمندها هم بیشتر دارم حسین 🎤حاج #منصور_ارضی ⏯ #روضه 🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله @SALAMbarEbrahimm
بچه ها! شیطون از آخر نفس ما آمده تو زندگیمون؛ و آروم آروم داره جوونای ما رو خلاصی میزنه... اینجا فقط ما رو نگه میداره... ما رو نگه میداره... رو ببین... ببین چقدر قشنگ میکردن... اون زندگی های زیبا و آخرشم شهادت های زیبا... زیبایی این زندگی ها بخاطر ارتباطشون با بود... بخاطر اُنسشون با بود... صفر فرمانده گردان لشکر میگفت: آقا مهدی ما افتادیم تو ! چیکار کنیم عراقی ها هم از آخر آمدند دارن تیر خلاصی میزنن... آقا گفت بود: من کاری نمیتونم بکنم... صفر گفت میتونم یه خواهشی بکنم!؟ گفت چیه!؟ گفت برای ما روضه بخونید از پشت بیسیم... میگفت برای صفر روضه میخوندن و صفر اونور بیسم داشت گوش میداد... چند دقیقه نگدشته بود که صفر گفت آقا مهدی اومدند بالا سر من؛ خداحافظ... یکی باید بشینه برای ما بخونه... تا بشه و گرنه تیر خوردیم! دخلمون اومده... اونا با روضه ابا عبدالله به شهادت نایل شدند؛ ما هم باید با روضه از های نفسمون عبور کنیم...
یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران... چون بابا نداشت خیلی بد شده بود خودش میگفت: گناهی نشد که من انجام ندم! تا اینکه یه نوار ی حضرت زهرا سلام الله علیها زیر و روش کرد... بلند شد اومد جبهه! یه روز به فرماندمون گفت من از بچگی حرم امام رضا (علیه السلام) نرفتم... می ترسم بشم و آقا رو نبینم! یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا زیارت کنم و برگردم... اجازه گرفت و رفت مشهد؛ دو ساعت توی حرم کرد و برگشت جبهه! توی وصیت نامه اش نوشته بود : در راه برگشت از حرم امام رضا توی ماشین خواب رو دیدم... آقا بهم فرمود حمید! اگر همین طور ادامه بدی؛ میام می برمت... یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود! نیمه شبا تا میخوابید داخل قبر گریه میکرد میگفت یا امام رضا وعده ام... توی وصیت نامه شهادت، شهادت و شهادتش رو هم نوشته بود!! که شد دیدیم حرفاش درست بوده دقیقا توی روز، ساعت و مکانی شهید شد! که تو وصیت نامه اش نوشته بود... 🌹شهید 🌹
بنی فاطمه.mp3
3.91M
🍃امشب سری به خلوت پروانه ها بزن 🍃با یک دل شکسته خدا را صدا بزن 😔امشب به پای روضه یک خواهرشهید... 🎤 #بنی_فاطمه #روضه 🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله #شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم_میمیرم💔 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌷 سردار شهید #حسین_همدانی 🌷 حسین از سه سالگی یتیم شد و بخاطر همین از کودکی #نان_آور خانواده بود.با اینکه ۵ سال بیشتر نداشت شاگرد عطاری شد روزی یک ریال مزد می گرفت و هر روز عصر می آورد و مادرش میداد‌. برایش کار عار نبود.بعد از شاگرد عطاری شاگرد اوستای کفاش شد و پینه دوزی کرد.مدتی هم شاگرد باطری سازی شد.در این مدت حتی یک نفر از او گلایه و شکایت نکرد. بعد از آن شاگردی دایی خود که راننده کامیون بود را قبول کرد. حسین با مادر و خواهرهایش در خانه ای بزرگ کنار دایی و خانواده او زندگی میکرد. او یکجا بند نمیشد عرق میریخت و کار میکرد . مادرش میگفت #تربت سیدالشهدا رو که پدر و مادرم از کربلا آورده بودن به دهان حسین گذاشتم بی #وضو شیرش ندادم و گوشش را با #روضه امام حسین(ع) عادت دادم. #نذر کردم که حسین نوکر اهل بیت علیهم السلام باشه.بچه ام از وقتی که پاش به هیئت امام حسین باز شد کفش از پا کند و پابرهنه شد. #ایام_محرم روزهای تاسوعا و عاشورا هرجا بود باید به همدان میرفت و پیراهن سیاه هیئت ثارالله سپاه همدان را می پوشید و #عزاداری میکرد. سردار عزیز جعفری خانه ای دو طبقه در خیابان ایران گرفته بود و از حسین که معاونش بود خواست که طبقه دوم آنجا سکونت کند.خیابان ایران یک امتیاز فوق العاده داشت و آن جلسه هفتگی اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی بود.وقتی از پای منبر حاج آقا برمیگشت انگار از وسط بهشت خدا آمده بود پر از #انرژی و #نشاط بود. شادی روحش #صلوات
seyedrezanarimani-@yaa_hossein.mp3
35.75M
💔 درد این است خواب بودیم و بهر ما تو گذشتی از خوابت😔 🎤سیدرضا 🏴 ▪️ @SALAMbarEbrahimm ▪️
خاطرات‌ شهید‌ محسن‌ حججی چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش اصلا نمی فهمیدمش.😳 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ♥♥♥♥♥ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟" سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید." گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت. ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد. تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 🌸🌸🌸🌸🌸 بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند. نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد. می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت. میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی‌‌ بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم. فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر . من هم همینطور. دو تایی یک دل سیر گریه کردیم.😭😭 ...
حاح حسین کاجی.mp3
21.69M
🎧 روایتگری 🎤 حاج حسین کاجی روایت سرداری که تشنه روضه ی ارباب ع بود...💔😔 ...😭 🏴 @SALAMbarEbrahimm
یادمان باشد ، اگر مجلس برپاست اقتدارِ عَلَمِ عشق به خونِ شهداست...
هدایت شده از همسفرتاخدا
مداحی آنلاین - خدارو چه دیدی - نریمانی.mp3
8.61M
🕊خدارو چه دیدی 😔چقدر ناامیدی 🎤 💔
✍️ 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و غرق خون را همانجا مداوا می‌کردند. پارگی پهلوی رزمنده‌ای را بدون بیهوشی بخیه می‌زدند، می‌گفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت و خونریزی خودش از هوش رفت. 💠 دختربچه‌ای در حمله ، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمی‌دانست با این چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین بود و دل من همچنان از نغمه ناله‌های حیدر پَرپَر می‌زد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. 💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی‌ام برد، زن‌عمو اعتراض کرد :«سِر نمی‌کنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمی‌بینی وضعیت رو؟ رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!» و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :« واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک می‌فرسته! چرا واسه ما نمی‌فرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!» 💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا تو آمرلی باشه، کمک نمی‌کنه! باید برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«می‌خوان بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!» پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته مردم رو تماشا می‌کنه!» 💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی‌آمد که دوباره به سمت من چرخید و با که از چشمانش می‌بارید، بخیه را شروع کرد. حالا سوزش سوزن در پیشانی‌ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله‌های حیدر ضجه بزنم و بی‌واهمه گریه کنم. 💠 به چه کسی می‌شد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زن‌عمو می‌توانستم بگویم فرزندشان در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می‌دانستم نه از عباس که از هیچ‌کس کاری برای نجات حیدر برنمی‌آید. 💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز حیدر نداشتم که در دلم خون می‌خوردم و از چشمانم خون می‌باریدم. می‌دانستم بوی خون این دل پاره رسوایم می‌کند که از همه فرار می‌کردم و تنها در بستر زار می‌زدم. 💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس می‌کردم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله‌اش را می‌شنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد. 💠 انگشتانم مثل تکه‌ای یخ شده و جرأت نمی‌کردم فیلم را باز کنم که می‌دانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. دلم می‌خواست ببینم حیدرم هنوز نفس می‌کشد و می‌دانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. 💠 انگشتم دیگر بی‌تاب شده بود، بی‌اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. پلک می‌زدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. 💠 لب‌هایش را به هم فشار می‌داد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاک می‌کشید و من نمی‌دانستم از کدام زخمش درد می‌کشد که لباسش همه رنگ بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی‌ام به‌جای اشک، خون فواره زد. 💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ می‌زدم و به التماس می‌کردم تا کند. دیگر به حال خودم نبودم که این گریه‌ها با اهل خانه چه می‌کند، بی‌پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا می‌زدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره‌های شهر را به هم ریخت. 💠 از قداره‌کشی‌های عدنان می‌فهمیدم داعش چقدر به اشغال امیدوار شده و آتش‌بازی این شب‌ها تفریح‌شان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت... ✍️نویسنده:
هدایت شده از صوت313
enc_16907471677780429312886.mp3
2.86M
عمدا عبورمون دادن از قتلگاه ت.. انگار ن انگار یه بی کفن افتاده... قبل‌از‌خواب‌خود‌راشارژ‌کنید🪐 | 🎼 @sound_313🎼