eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کمیل
🌹در ظلمت شب قرص قمر می‌آید ♦️از جاده ی روشنی سحر می‌آید 🌹 بی بی! به خدا منتقمت یک جمعه ♦️ با سیصد و
شیعیان خواب بس است برخیزید هجر ارباب بس است برخیزید یادمان رفته که عهدی هم هست یادمان رفته که هم هست... یادمان رفته که او پشت در است یادمان رفته که او است 🌸جهت تعجیل در فرج آقاامام زمان زندگی کنیم❤️ 🌹
کاش در صحرای محشر وقتی خدا پرسید: بنده ی من روزگارت را چگونه گذراندی❓ 🔹مهدی فاطمه(عج) برخیزد وبگوید من بود. 🌹 آقاجان هرجای دنیایی دلم اونجاست. أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِک ألْفَرَج
جـــاي شـــُهـــدا خــالــی جای "" خالی که توی خطاب به همسرش نوشت: "اگر نصیبم شد منتظرت میمانم.. ((جای "" خالی که میگفت: در زمان به کسی میگویند که منتظر باشد... 😔😭)) جای "" خالی که خانمش میگفت: همیشه به شوخی بهش میگفتم اگه بدون ما بری گوشتو میبرم.. اما وقتی جنازه رو اوردن دیدم که اصلا سری در کار نیست...😔 جای "" خالی که همسرش گفت: لباسهای خونی همسرم را گذاشته بودند داخل یک کیسه پلاستیک.. روز سوم که خانه خلوت تر شد رفتم کیسه را آوردم... خون هم اگر بماند بوی مردار میگیرد. با احتیاط گره اش را باز کردم و لباسها را آوردم بیرون.. بوی عطر پیچید توی خانه... عطر گل محمدی. بوی عطری که حسن میزد.. جای "" خالی که میگفت: برای بهترین دوستان خود دعای شهادت کنید ای شُهدا برای مــا حمدی بخوانید که شُما زنــده ایــد و مــا مـُـرده ...! شهادت یک لباس تک سایز است هر وقت و هر زمان اندازه ات را به لباس شهادت رساندی، هر جا باشی با شهادت از دنیا میروی...😔 "" ❤️شهدا را یاد کنیم با یک ❤️ @SALAMbarEbrahimm
یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران... چون بابا نداشت خیلی بد شده بود خودش میگفت: گناهی نشد که من انجام ندم! تا اینکه یه نوار ی حضرت زهرا سلام الله علیها زیر و روش کرد... بلند شد اومد جبهه! یه روز به فرماندمون گفت من از بچگی حرم امام رضا (علیه السلام) نرفتم... می ترسم بشم و آقا رو نبینم! یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا زیارت کنم و برگردم... اجازه گرفت و رفت مشهد؛ دو ساعت توی حرم کرد و برگشت جبهه! توی وصیت نامه اش نوشته بود : در راه برگشت از حرم امام رضا توی ماشین خواب رو دیدم... آقا بهم فرمود حمید! اگر همین طور ادامه بدی؛ میام می برمت... یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود! نیمه شبا تا میخوابید داخل قبر گریه میکرد میگفت یا امام رضا وعده ام... توی وصیت نامه شهادت، شهادت و شهادتش رو هم نوشته بود!! که شد دیدیم حرفاش درست بوده دقیقا توی روز، ساعت و مکانی شهید شد! که تو وصیت نامه اش نوشته بود... 🌹شهید 🌹
به قول حاج حسین یکتا: دنیا دنیای تیپ زدنه ! فقط مهم اینه که تیپ میزنه‼️ شهدا یه جوری تیپ زدن که خدا نگاهشون کرد🦋 اما فقط یه چیزی اقا پسر الگوت بود حضرت علی(ع) هست ؟ همون امیرالمومنین که به دخترای جوون سلام نمیکرد مگه قرار نبود صحبت با نامحرم در حد ضرورت باشه⁉️ پس این چت کردنا و... چی میگه دخترخانوم وارث ارثیه حضرت زهرا(س) شما چیی❓ هست❓ خود حضرت فاطمه جلوی یه مرد کور حجابشو رعایت می کرد؛ چشمات قشنگه ،صورتت زیباعه ، میدونم همه ی اینارو.. ولی قرار نبود زیباییاتو بزاری برای هرکسی پس این پروفایل و اینا چی میگه❓ جایی که با چندتا لمس صفحه ی گوشی کلی مرد میتونن ببیننش _قرار بود باشیم . . . _قرار بود باشیم . . . _قرار بود راه ادامه بدیم. . _قرار بود برای شهیدمون مرام بزاریم . . . ولی قرار نبود به مجازی بدیم . . . اومدیم تو صحنه ی جنگ دشمن تا کنیم ،گفتیم جنگ نرمم ولی نرم نرم خودمون داریم وا میدیدم
یه بنده خدایی باهام حرف میزد از مشکلات جامعه... میگفت فلانی خیلیا حزب الهی هستن اما اصلا عین ائمه زندگی نمیکنن... طرف چادریه اما برای خواستگاریش مهریه شو میگه به اندازه سن امام زمان 😐 طرف بسیجی و مومن وانقلابیه اما رودختر مردم هزار تا عیب میزاره... اینطوری قراره جوونامونو حفظ کنیم ؟ اینطوری قراره راه اولاد علی رو بریم ؟ یعنی حضرت زهرا(س) وامام علی(ع) اینطوری بودن که تو هم هستی؟ میدونید که در برابر تک تک فسادها...گناه های جوونا ....بایدجواب پس بدیم!! رفقا اگه قراره امام زمان باشیم اول کن اول رو خودت کار کن ببین چند چندی ...
هدایت شده از همسفرتاخدا
رفقا فاطمیه تموم شد اما کار شما تازه شروع شده... چند روز خوب بودی ، گناه نکردی ، گریه کردی و... دمت گرم اما یادت باشه رزق یک سال آینده رو تو این شبا تقسیم میکنن مادر برات کم نمیذاره و حتی بیشتر از سهمت برات کنار گذاشته دیگه همه چی به ظرفیت خودت بستگی داره ، تو میتونی به بی نهایت برسی... اگه به وصل شدی و ثابت قدم موندی این قدرت بی نهایت همه جا موفقیت و آرامش رو نصیبت میکنه 🌷 🍃همه اینا رو گفتم تا برسم به این جمله؛ ✨ استارت کارت زده شده و این شبها تورو برای کارهای بزرگتر آماده کردن ازاینجا به بعد همه چی به خودت بستگی داره که بزنی تو دنده و حرکت کنی یا درجا بزنی و از این روضه ها فقط اشک چند شبش برات بمونه... ی جمله بگم و برم مظلومه ی عالم من و شماست 😔 چیزی که ظهور رو عقب میندازه جز کم کاری ما نیست...
کانال کمیل
#واکنش‌‌اعضاء۲
✍گاهی اوقاتم دخترخانم ها واقعا توقعات زیادی ندارن و فقط دنبال کسی هستن که از نظر شخصیتی بشه بهش گفت اما این آقا پسرهای تنبل هستن که توقعات زیادی از طرف مقابل و یا حتی از خودشون دارن 👈مثلا ؛ تا خونه ، ماشین ، شغل ثابت ، حساب بانکی پر و... نداشته باشم به ازدواج فکر نمیکنم خب عزیز من لذت زندگی به اینکه تنهایی به تکامل برسی شاید خیلی زمانبر باشه به سنت که میره بالا و شور اشتیاقی که میاد پایین فکر کردی!! ✨اصلا هرجایی که آسایش باشه صرفا آرامش نیست! دنبال باش نه آسایش😊 👈آره برادر مجردم ، انتقاد من بیشتر به خودته نه اون دختر خانم بیچاره که امثال شماس تا پاپیش بذاری اگه آقاپسرا و دختر خانومای مذهبی بنای ازدواج رو به سفارشات اهل بیت (ع) بذارن خیلی راحت به ازدواجی مملو از آرامش میرسن توقعات رو بیارید پایین به فکر کنید نه آسایش🌱 اگه احساس میکنی به تکامل شخصیتی رسیدی باید به فکر آستینای پدر و مادرت باشی☺️😉
کسی میتونه تو جامعه بعد از بدرد بخوره که تو جامعه الان، قوی و متخصص بار بیاد! بچه شیعه ی مومن انقلابی حقش بودن نیست، لیاقتش اینه که دست راست باشه!
اگه درد و بلای جامعه ی تو سرمون نخوره، به درد جامعه نمیخوریم!
یه واقعی جمعه که میشه، یه نگاه به هفته ای که گذروند میکنه، ببینه کدوم کارش به امام‌ زمانش نزدیکش کرده؟! کدوم کارش امام زمانشو رنجونده؟! میشینه میکنه استغفار میکنه به خاطر رنجش ها… طلب توفیق مضاعف میکنه برا نزدیک شدن ها...😉
کانال کمیل
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_ششم 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده د
✍️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ✍️نویسنده: