eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ✍به نقل از همسر شهید: 🔰همیشه خودش این شعر را می خواند: "عاشقانـ❤️ را سر شوریده به پیکرعجب است دادن نه عجب، داشتن آن عجب است" فقط به او می گویم: باشد. 🔰صادق همیشه خنده ی خاصی به لب داشت حتی اگر جایی از بدنش هم می کرد آن خنده را داشت و دایما شوخی می کرد تنها حرف جدی مان راجع به بود. 🔰چیزی که تا به الان بین ✓من و ✓خدا و ✓صادق بود اینکه وقتی خود بود من به حد کافی برایش مراسم و تعزیه گرفته بودم و آرامم می کرد. 🔰الان به او می گویم:من هم چنان احساس می کنم که به رفته است و به ماموریت واقعی اش رسیده است و هر آن اما دیگر نه برای برگشتش بلکه برای عملی کردن ؛ قول داده است من را ببرد.   @SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
#جهـاد در راهِ #خدا خستگـی ندارد... و این را از #لبخندت ☺️ می‌توان فهمیـد ... #شهید_مدافع_حرم 🌹ب
🌷 💠▫️یک روز ما از سمت واحد خود به اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد همزمان شده بود  مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت  نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. 💠▫️ آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم  با ای  رو به رو شدیم که به سمت قبله و  روی آن کلام مجید و زیارت عاشورا بود 💠▫️ تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی با خنده گفت همینجوری میگن. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با سفره، نان و مقداری غذا امد 💠▫️گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم را تمام میکنم.ما به خوردن شام مشغول شدیم و هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم 💠▫️تا آنجایی که مثل دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد خلاصه شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که چشممان به افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری بابک خنده ی ارامی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود. 💠▫️ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه می شدیم.خلاصه نتوانست جلوی ما را بگیرد و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بودو خندهاش را از ما می دزدید. 💠▫️این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که خودش بود برای ما حاضر کرده است. راوی:سجاد جعفری ❤️ @SALAMbarEbrahimm
❤️ 🌷 💠هرروز عاشق‌ تر از دیروز 🔸میگفت: زهرا، باید کمتر کنیم💕 انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته. گفتم: این که خیلی خوبه😍 ۲ سال و ۸ ماه از زندگی مشترکمون💍 میگذره. این همه به هم وابسته‌ایم💞 و روز به روز هم بیشتر میشیم. 🔹گفت: آره،خیلی خوبه ولی اتفاقه دیگه...! گفتم. آهاااان؛ اگه واسه خودت میترسی⁉️ گفت: نه زبونتو گاز بگیر. اصلاً‌ منظورم این نبود🚫 🔸حساسیت بالایی بهش داشتم. بعد یکی از دوستاش بهم گفت: "حلالم کنید"😔 پرسیدم: چرا⁉️گفت: با چند تا از رفقا👥 میکردیم. یکی از بچه‌ها آب پاشید رو . 🔹امین هم چای☕️ دستش بود. ریخت روش زدم تو صورت امین😔 چون ناخنم بلند بود، زخمی شد💔 امین گفت: حالا جواب چی بدم❓گفتیم:یعنی تو اینقده 🔸گفته بود: نه❌…ولی همسرم💞 خیلی روم . مجبورم بهش بگم شاخه درخت🌲 خورده تو صورتم. وگرنه پدرتونو در میاره😅 🔹از بر‌گشته بود. از شوق دیدنش میخندیدم😍 با دیدن خنده از لبام رفت. گفتم: بریم پماد بخریم براش. میدونست خیلی حساسم مقاومت نکرد🚫 با خنده گفت: منم که اصلاً خسته نیستتتم😉 🔸گفتم: میدونم خسته‌ای، خسته نباشی. تقصیر خودته که خودت نبودی. بااااید بریم بخریم. هر شب🌙 خودم پماد به صورتش میزدم و هر روز و شاید جای خراشیدگی💔 رو چک میکردم و میگفتم: پس چرا ⁉️😔 راوےهمسر شهید 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
✒️ هر وقت بود مأموریت برود اگر من راضی نبودم😰 تمام تلاشش را می کرد ،یا را نرود و یا به هر نحوی مرا راضی می کرد.💯اما این بار فرق داشت...مدام می کردم تا منصرفش کنم،⚠️اما نه به گریه هایم توجه کرد تا شود و نه از رفتن منصرف شد🚫...صبح با اشک و بدرقه اش کردم.دستی به صورتم کشید و خیسی را به سر و صورتش زد و گفت:😇"بیا بیمه شدم. صحیح و بر میگردم" ✍به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
✒️ هر وقت بود مأموریت برود اگر من راضی نبودم😰 تمام تلاشش را می کرد ،یا را نرود و یا به هر نحوی مرا راضی می کرد.💯اما این بار فرق داشت...مدام می کردم تا منصرفش کنم،⚠️اما نه به گریه هایم توجه کرد تا شود و نه از رفتن منصرف شد🚫... صبح با اشک و بدرقه اش کردم.دستی به صورتم کشید و خیسی را به سر و صورتش زد و گفت: 😇 "بیا بیمه شدم. صحیح و بر میگردم" ✍به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃