کانال کمیل
⬇️#اول_و_آخر_ضعیف ⬇️ @salambarebrahimm 💠 دو نفر هستن که نمی تونن پشه رو از خودشون دور کنن. یکی بچ
⬇️ #قرآن_در_سکوت ⬇️
@salambarebrahimm
💠 خیلیها با شنیدن صدای قرآن مسلمون شدن، حتی بدون این که معنی قرآن رو متوجه بشن و بدون این که عربی بلد باشن. واقعا دلیلش چی میتونه باشه؟
اونا آهنگ گوش نواز قرآنو شنیدن و با نورش دلشون روشن شده. حالا چطور شده ما موقع شنیدن صدای قرآن هر کاری میکنیم جز گوش دادن؟
حیف نیست این نور و آهنگو از دست بدیم؟
تا ساکت نباشیم نور قرآن و آهنگ گوشنوازش سراغمون نمیاد.
سكوت و گوش سپردن به قرآن، زمینه ى برخوردارى از رحمت الهى است.
🔻وَ إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ
🔻وقتی قرآن خوانده میشود به آن گوش کنید و ساکت باشید تا مورد رحمت قرار گیرید
📔 آیه ۲۰۴ اعراف
#خودمونی_های_قرآنی
یه مذهبی نباس از
متفاوت بودنش با بقیه بترسه!
زیبایی در عین تفاوت هاست!...
پس با افتخار
به خودت و بقیه بگو که معتقدی!😊
#مذهبی_طور
خدای من❣
ﺑﺮﺍی ﺩﻟم #اﻣﻦ_ﻳﺠﻴﺐ ﺑﺨﻮﺍﻥ
ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﻣﻀﻄﺮ
تا آرام گیرد این قلب نا آرام...
به هر اداره ای که می رویم ؛
کارمند نشسته و ارباب رجوع ایستاده !
به جز کلاس درس ...
که ارباب رجوع نشسته و معلم ایستاده
✅تنها دو نفر به ما می آموزند :روزگار و آموزگار اولی به قیمت عمرمان دومی به قیمت عمرش .
🌺 #روز_معلم به همه آنها که حتی یک کلمه به ما آموختند مبارک 🌺
کانال کمیل
#شهیدمحسنحججی ماجرای آشنایی شهید حججی با همسرش😍 از زبان همسر شهید #قسمت_سوم تا اینکه یک روز ب
#شهید_محسن_حججی
#قسمت_چهارم
💟جلسه #خواستگاری و #عقد شهید حججی💟
از زبان همسر شهید
توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
"ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه #دل_خوشیم تو این دنیاست. میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔
گفتم: "چه مسیری? "
گفت: "اول #سعادت بعد هم #شهادت."😇
جا خوردم. چند لحظه #سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟"
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."
گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊
💢#شهید #شهادت #کشته_شدن_در_راه_خدا💢 اینها حرفهای ما بود حرفهای شب خواستگاری مان!
سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊
آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن?
امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "
اما او دست بردار نبود.
آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد.
همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا #شهادت نصیبش بکند! 🌹🌷
روز #خرید_عقد مان #روزه بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟"
گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍
چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار #دوستت_دارم هم پیشم بهتر بود. 🤩
یک روز پس از عقد مان من را برد #گلزارشهدای نجفآباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان.
.
سر قبر شهدایی که باهاشان #رفیق بود
من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوممن. ما تازه عقد کرده ایم و... "
شروع میکرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها #زنده باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد.
روز #عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "😅
گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، #محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت. 😁
#خوشحال_بود قاه داشت میخندید.
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن #اذان_مغرب می گفتند.
محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊
حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل #خوشحال_نبود و #نمی_خندید.
رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای #دعا کردن بیا برای هم دعا کنیم. "
.
بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. "
دلم هری ریخت پایین.
اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.
من تازه عروس باید #شب_عروسی هم برای #شهادت شوهرم دعا میکردم‼️
اشک هایم بیشتر بارید.
نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "
خودم را جمع و جور کردم.
دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم،
گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی.
فقط یک شرط داره.
اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊
سرش را تکان داد و گفت: " قبول. "
گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊
نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش میزند! 😔
#ادامه_دارد...
#خاطرات_جبهه
در سن ۱۸ سالگی بعد از چند سال شاگرد بنایی، بنا شده بود
روزها کار و شب ها درس می خواند
بالاخره بعد از انقلاب دیپلمه شد
بعد از مدتی همکاری داوطلبانه با نهضت سواد آموزی به عنوان معلم از دزفول به یکی از روستاهای محروم دهلران رفت
در کنار معلمی برای اهل روستا حمام و مسجد ساخت و مدرسه را تعمییر کرد
با شروع جنگ به دزفول برگشت و برای دفاع به جبهه ها اعزام شد
در عملیات رمضان اسیر دشمن شد
در اردوگاه اسیران هم دست از آموزش برنداشت
یکبار او را به مقر فرماندهی بردند و تا سرحد مرگ او را زدند.
در یکی از مراحل شکنجه توانست به یک نصف مداد دست پیدا کند
خیلی خوشحال شد حالا دیگر می توانست با این مداد روی کاغذهای پاکت سیگار بنویسد و به بچه ها راحت تر آموزش دهد.
او را به هر اردوگاهی منتقل می کردند دست از آموزش هم بندان خود برنمی داشت
با تمام رعایت جهات امنیتی در نهایت، یک خبر چین نفوذی از داشتن مداد مطلع شد و به بعثی ها خبر داد.
او را به مقرفرماندهی بردند دو ساعت بعد او را نیمه جان داخل اتاق پرت کردند. لباس هایش پاره، بدنش سیاه و صورتش کبود بود.
از درد به خود می پیچید درد سرش از همه بدتر بود در حین کتک زدن با دسته کلنگ محکم به سرش ضربه زده بودند حالت تهوع امانش نمی داد
آن روز محمد روزه مستحبی گرفته بود هفدهم مرداد ماه و گرمای عراق .
هنگام اذان مغرب فقط با کمی آب افطار کرد.
چند لحظه ای آرام گرفت و گویا درد مهلتی به او داده است از کیسۀ انفرادی خود عکس فرزندانش را که از طریق صلیب سرخ بدستش رسیده بود در آورد و مرتب نگاه می کرد و زیر لب می گفت دیدار به قیامت.
نیمه های شب حال محمد خیلی بد شد.
بچه ها رفتند پشت پنجره و داد زدند(( حرس حرس )) یعنی نگهبان نگهبان
بعد از ده بیست دقیقه یک بعثی از طریق پنجره در حالی که بد و بیراه می گفت داد زد چه خبرتونه؟
بچه ها گفتند: محمد داره می میره حالش خیلی بده
خیلی راحت گفت: خوب بمیره و رفت
بدن محمد سرد شده بود بچه ها گریه می کردند.
با صدای گریۀ بلند بچه ها، چندتا بعثی سررسیدند و در را باز کردند . محمد پر کشیده بود. پیکر پاکش را به بیرون از اردوگاه بردند.
بیاد معلم شهید و اسیر و غریب محمد فرخی⚘
#معلم_اسیر_شهید
#روز_معلم
نماهنگ _ تنهاترین.mp3
2.83M
@salambarebrahimm
حاج مهدی رسولی🌺
روم سیاهه یابن الزهرا "س"😔
تو برای من دعا کن
گاهی اوقات ما یک غصههایی داریم که
منشاء آن معلوم نیست و فرد نمیداند
که چه اتفاقی افتاده است
که دلشگرفته است
در این مواقع باید گفت :
ان شاءالله که خیر است
گاهی دل گرفتنی هایی است که هیچ منشأیی ندارد و فرد به سبب آنها غصه میخورد ؛
در حدیث داریم که این غصه خوردن های بدون منشأ سبب آمرزش گناهان میشود♥️
#آیتالله_فاطمی_نیا
پای حرف خدا_250420195307.mp3
3.37M
@salambarebrahimm
پای حرف خدا
استاد عالی
شهید محمد بروجردی (مسیح کردستان)
شهید محمود شهبازی
آیت الله خامنه ایی
ﺭﻭﺯ ﺁﺧﺮ ﺑﻬﺶ گفتن ﻧﺮﻭ..
ﮔﻔﺖ: اگر نرم ﺧﺎﮐﻢ ﻏﺼﺐ میشه.
ﺍﮔﺮ ﺑﺮ ﮐﻒ ﭘﻮﺗﻴﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺫﺭﻩ ﺍی ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﻭﻃﻨﻢ ﭼﺴﺒﻴﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﻣﻴﺸﻮﻳﻢ.
#شهید_محمد_بروجردی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرش که چی؟!
🚨عقب وایستیم، ترسو بار میاییم!
🌷سخنانی بسیار شنیدنی از #شهید_حسن_باقری
نثار روح شهدا #صلوات
مهدی جان
این روزہ اگر
از من ِ بیچارہ برایت
سرباز نسازد ، به خدا اجر ندارد . . .
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانه
جزء هشتم(@Iran_Iran).mp3
4.06M
@salambarebrahimm
💠جزء هشتم قرآن کریم
به روش تندخوانی (تحدیر)
با صدای استاد #معتز_آقايی
کانال کمیل
#شهید_محسن_حججی #قسمت_چهارم 💟جلسه #خواستگاری و #عقد شهید حججی💟 از زبان همسر شهید توی جلسه خواس
#شهید_محسن_حججی
#قسمت_پنجم (بخش اول)
از زبان دایی همسر شهید
تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود.
حقیقتش آن اوایل ازش خوشم نمی آمد. حتی یک درصد هم.☹️
#تیپ و #قیافه ها مان با هم خیلی فرق داشت.😮 من از این آدمهای لارج و سوپر دولوکس بودم و از این #حزب_اللهی های حرص درآر.
هر وقت می رفتم خانه خواهرم،می دیدمش می آمد جلو، خیلی شسته رفته و پاستوریزه سلام و علیک میکرد.😌 دستش روی سینه اش بود و گردنش کج و انگار شکسته.😑 ریش پرپشتی داشت و یک لبخند به قول مذهبیها عرفانی هم روی لبش بود😃 کلا از این فرمان آدمهایی که دیدنشان لج ما جوان های امروزی را در می آورد😬
بعضی موقع ها هم با زنم می رفتم خانه خواهرم. تا زن مرا میدید سرش را می انداخت پایین و همان طور با من و خانمم سلام میکرد.😑سرش را یک لحظه هم بالا نمی آورد لجم می گرفت با خودم میگفتم مگر زنم لولوخورخوره است که دارد این طور می کند؟
دفعه بعد به زنم گفتم: "یک #چادری چیزی بنداز سرت تا این #آقا_داماد مذهبی به تریج قباش بر نخوره و سر مبارکش رو یکم بیاره بالا."
زنم گفت: "باشه." دفعه بعد #چادر پوشید. این بار خیلی گرم تر از قبل با من و خانمم سلام و احوالپرسی کرد. اما باز هم سرش پایین بود فهمیدم کلاً حساس است به زن نامحرم.
چند ماهی از دامادی اش و آشنایی مان گذشته بود توی #مهمانیها میدیدمش. دیدم نه آنچنان هم بچه خشکه مقدسی نیست که فکر میکردم.😍
میگوید..می خندد..گرم می گیرد.
کم کم خوشم آمد ازش ولی باز با حزب اللهی بودنش نمیتوانستم کنار بیایم.
یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود توی #اتاق.
رفتم داخل. تا من را دید برایم #تمام_قد ایستاد و به هم سلام کرد و جواب سلامش را دادم و نشستم کنارش.😌
هنوز یک دقیقه نگذشته بود که #پسر_برادرم آمد تو شش هفت سال بیشتر نداشت بچه مچه بود جلوی پای او هم تمام قد بلند شد و ایستاد😳
گفتم:" آقا محسن راحت باش نمیخواد بلند شی. این بچه هست."
نگاهم کرد و گفت: "نه دایی جون. شما ها سید هستید. #اولاد_فاطمه_زهرا هستید شما ها روی سر ما جا داری احترامتون به اندازه دنیا واجبه"😍
این را که گفت، ریختم به هم. حسابی هم ریختم به هم. از خودم خجالت کشیدم. از آن موقع جا باز کرد توی دلم با خودم گفتم:" تا باشه از این حزب اللهی ها."
#ادامهدارد..
کانال کمیل
⬇️ #قرآن_در_سکوت ⬇️ @salambarebrahimm 💠 خیلیها با شنیدن صدای قرآن مسلمون شدن، حتی بدون این که معن
⬇️#خدا_راضی_شما_راضی ⬇️
@salambarebrahimm
💠 بعضیها سعی میکنن گناه نکنن، کارای خوب میکنن، هر کاری خدا گفته بکن میکنن، هر کاری گفته نکن نمی کنن. خدا این آدمها رو کم کم آروم میکنه، بهشون آرامش میده. این آرامش کاملاً از صورتشون مشخصه. به اطمینان رسیدن که هیچ چیز آرامش اونارو به هم نمی زنه. قرآن به این آدمها میگه برگردید به طرف خدا، شما راضی، خدا راضی.
🔻یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ. ارْجِعِی إِلی رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّة
🔻این نفس آرام یافته، در حالی که راضی هستی و خدا هم از تو راضی است پیش خداوندت برگرد
📔 آیات ۲۷ و ۲۸ فجر
#خودمونی_های_قرآنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید بمونی و عَلَم عشق رو برداری❤️
امانت منو با جون و دل نگهداری🇮🇷
#طنز_جبهه
💠 رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشون هم راننده کامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن
ظهر بود و همه گفتند نماز رو بخوانیم و بعد بریم برای استراحت
🔸امام جماعت اونجا یک حاج اقای پیری بود که خیلی نماز رو کند می خواند رزمنده های زیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع کردند
انقدر کند نماز خواند که رکعت اول فقط 10 دقیقه ای طول کشید
وسطای رکعت دوم بود یکی از راننده ها از وسط جمعیت بلند داد زد:
حاجججججججییییییییی.جون مادرت بزن دنده ددددددددددو 😅
😅صف نماز با خنده بچه ها منفجر شد😂
میگفت:
بیاین یه قراری بزاریم روزی دو سه بار
دلمون برا خودمون تنگ شه!!!
واسه روزای خوبمون!!
واسه نماز اول وقتامون!!!
واسه وقتایی که دلامون میشکست،
دم خونه خدا رفتنمون!!
واسه دعا فرجمون..
زیارت عاشورامون...
دعا توسلمون...
شب جمعه دعا کمیلمون...!!
کجاس اون روزای بندگی؟؟؟
کجارفته اخلاصمون؟؟
چه قدر فاصله گرفتیم با اون روزا رفقا!
برا امام زمانتون خودتونو خرج کنین...
اون وقت ببینین آقا کجاها از خودش برا شماها مایه میذاره...
قران خوندن
دعا خوندن
صلوات فرستادن
نماز شب
غیبت نکردن
دعا در حق دیگران
و....
هر کاری که از دستتون بر میاد توی ماه #رمضان انجام بدید رفقا🌸