از روزی که فهمید توجه نامحرم و
به تیپ و ظاهرش جلب کرده
با یه تغییر از این رو به اون رو شد..!
آقا ابراهیم هادی و میگما
مجازی و حقیقی نداره..!
ماها این روزا چیکار میکنیم..،
فقط،
شهید نشی میمیری !
🔹حاج حسین یکتا:
🌹گاهی میری یه جا مهمونی؛ دیدی غذا کم میاد!
🌹صاحبخونه بین اون همه جمعیت؛ میاد بهت میگه: اگه میشه تو غذا کم تر بخور، بذار به دیگران برسه...آخه تو واسه مایی...ولی اونا غریبه ان...
وقتی واسه امام زمان باشی!
آقا میگه میشه کمتر بخوری!
میشه بیشتر سختی بکشی!
بذار دیگران استفاده کنن...
آخه تو واسه مایی... !!!❤️
🌹بچه ها کاری کنید؛ امام زمان برنامه هاشو روی ما پیاده کنه...
از فرعون، بدتر نداریم..
اما خدا به موسی میگه:
نرم باهاش صحبت کن..!
بعد ما ، با بچههایِ امام زمان
که موهاش یخورده ناجوره
چجوری صحبت میکنیم..!
شغلش باعث شد تا خاطرهی جالبی در مراسم عروسی ما اتفاق بیفته...
خب عبدالله محافظ بود و عادت کرده بود به دلیل حفاظت از شخصیتها که همراهش هستند در عقب رو باز کنه طرف که نشست خودش بره و جلو بشینه...
روز عروسی وقتی خواست منو از آرایشگاه به سالن ببره در عقب رو باز کرد من سوار شدم بعد خودش تا رفت جلو بشینه فیلمبردار گفت: «داری چیکار می کنی؟!»
خندید و گفت: «ببخشید حواسم نبود» 😅
#شهید_مدافع_حرم
#عبدالله_باقری
کانال کمیل
شغلش باعث شد تا خاطرهی جالبی در مراسم عروسی ما اتفاق بیفته... خب عبدالله محافظ بود و عادت کرده بود
مدافع حرم ، شهید عبدالله باقری...
مادر شهید باقری: عبدالله خمس فرزندانم بود
شب پنجشنبه همزمان با شب تاسوعای حسینی، عبدالله باقری از مدافعان حرم حضرت زینب(س) در سوریه، شهر حلب ، و در جریان درگیری با تروریستهای تکفیری داعش به فیض شهادت رسید.
سخنان مادر شهید:
عبدالله خیلی علاقه مند بود به سوریه برود و حقیقتا من راضی نبودم و میگفتم دو تا دختر کوچک داری و باید اینها را سر و سامان بدهی.
اما عبدالله خیلی مصر بود که برود، یک روز آمد و گفت مادر جان شما پنج پسر داری بالاخره باید زکات و خمس این بچه ها را بدهی. سوال من از شما این است که فردای محشر اگر حضرت زهرا (س) از شما بپرسد شما که چند پسر داشتی چرا یکی را برای دفاع از حرم دخترم نفرستادی چه جوابی داری؟ با همین جملات و حرفها دل من را به دست آورد و رضایتم را جلب کرد.
همسر شهید باقری میگفت: همسرم برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) خیلی مشتاق بود و اصلا نمیشد جلویش را بگیریم. شوق عجیبی داشت تا در کنار خادمان و مدافعان حرم خدمت کند.
ختم صلوات به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان عج و سلامتی ایشون🌸
🌹آمرزش اموات این دسته جمع
🌹 هدیه ای به شهیدان بزرگوار
🌹سلامتی رهبر عزیزمون
❤️اجرتون باامام زمان ❤️
EitaaBot.ir/poll/okwg
داریم خودمان را
اسراف میکنیم
با گناه..!
صدای گناه و دنیا
خیلی ها رو از صدای
#خدا باز داشته ..!!!
#اندکی_تأمل
حاج آقا پناهیان میگفت:
خدا تو رو دوست داره
توخودت سرتو انداختی پایین
دنبال دلت رفتی...
" والوتر الموتور "
در این هیاهوی دنیا
تک و تنها مانده ام ...
من لی غیرک ؟!..
کمکم کن که به جز تو
یاری کننده ای ندارم
#گاهی_نگاهی
من لی غیرک..!
جزء دوازدهم(@Iran_Iran).mp3
4M
@salambarebrahimm
💠جزء دوازدهم قرآن کریم
به روش تندخوانی (تحدیر)
با صدای استاد #معتز_آقايی
#چند_لحظه_گوش_بده
گفتم:
سلام حاجی
چجوری شد که توی جبهه شیمیایی شدی؟
سرفه امانش نمی داد
لبخندی زد و با صدای ضعیفی گفت:
هیچی داداش! سه نفر بودیم با دو تا ماسک...♥️
#معرفت_مقدمه_شهادت_است
کانال کمیل
#شهید_محسن_حججی خاطرات شهید محسن حججی #قسمت7 چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکا
#شهید_محسن_حججی
#قسمت_هشتم
دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊
خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."
لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه."
گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه."
روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست.
خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم.
همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای #امام_حسین علیه السلام #نامه نوشتم.
به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"
.
از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام #ایران."😇
از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."
فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.
گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیدهاند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 میدانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."
بنر را نزدیم.
فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. گوشتش را هم دادیم به فقرا.
همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️
میگفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔
همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است.
تا اینکه یک #فرمانده اش را دعوت کرد خانه.
آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻
ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد.
تانک محسن و موشک‼️
یک دفعه محسن #دستپاچه شد حسابی رنگ به رنگ شد.
نمیخواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭
بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین."
رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه #صدف بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍
دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.
پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍
قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔
رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"
سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔
بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟"
گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری."
آرام شدم. خیلی آرام. 💙
🌷
چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍
پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."
همان روز بچه را برداشت و برد #اصفهان پیش #آیت_الله_ناصری که توی گوشش #اذان و #اقامه بگوید.
ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم."
حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم."
تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑
فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش.
حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.
از وقتی از #سوریه برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود.
بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و #شهید نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔
لحظه سکوت میکرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره میگفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭
دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه #آلرژی پیدا کرده بودم
نمازهایمان اگر نماز بود؛
که موقع سفر ذوق نمی کردیم از شکسته شدنش...
نمازهایمان اگر نماز بود؛
که رکعت آخرش اینقدر کیف نداشت..!
نمازهایمان اگر نماز بود؛
که تبدیل نمی شد به ماشین حساب..!
نه...
نمازهایمان نماز نیست...
اگر نماز بود!
می شست از دلمان؛
همه ی سیاهی ها را، لکهها را، زشتی ها را...
اگر نماز بود!
می شد کیمیا و مس وجودمان را تبدیل به طلا می کرد...
اگر نمازمان نماز بود!
می شد پل، می شد پناهگاه...
می شد دارو، می شد درمان، می شد میعادگاه...
خدایا
تو که درهای آسمانت را سخاوتمندانه باز کردهای...
من از تو فقط یک چیز می خواهم!
بر من منت بگذار...
و کاری کن نمازهایم #نماز شود...
#فقط_همین...
🔴 سنگین باش!
سبک باشی ...
شیطون زود جا به جات میکنه
⛔️گناه از خواهش نَفس شروع میشه ...
❌میل به گناه ؛ نسیان ؛ غفلت ...
شیطان منتظره تا ما بریم به طرف غیر خدا
إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّی ...
راه گریزی نیست
مگر خدا به انسان رحم کند!
وَ ما اُبَرِّئُ نَفْسی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ ...
یوسف/۵۳
رفیق در این مرداب ؛
#فضای_مجازی
مراقب نگاهت باش
نکند یک نگاهِ گناه
روزه چشمت را باطل کند ...
#رمضان
رفقا
#با_وضو بشينيد پشت کامپيوتر
بچههااا عصرِ هالیووده ؛ عصرِ اینترنته ؛ عصر دهکده جهانیه!!
چجوری میخوای فَتحِش کنی؟
باکدوم "نفسِ مُطمَئِنّه"؟
و توجه نکرديم و به دوستان منتقل نکرديم
که امروز وضعمون تو شبکه های رسانه ای و مجازی اینجور آشفته و بلاتکلیف هست ...!!!
جزء سیزدهم.mp3
3.97M
@salambarebrahimm
💠جزء سیزدهم قرآن کریم
به روش تندخوانی (تحدیر)
با صدای استاد #معتز_آقايی
در مدتی که در حلب بود،زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود.
اگر نمیتوانست کلمهای را بیان کند با حرکات دست و صورتش به طرف مقابل میفهماند که چه میخواهد بگوید.
یکروز به تعدادی از رزمندههای نبل و الزهراء درس میداد.وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند!
به عربی پرسید:«چتون شده؟» گفتند:«شما گفتید دراز بکشید!»😁😂
به جای این که بگوید ساکت باشید، کلمهای به کار برده بود که معنیاش میشد دراز بکشید!
به روی خودش نیاورد. گفت:«میخواستم ببینم بیدارید یا نه!»
بعد از کلاس که این موضوع را برای دوستانش تعریف کرد،
آنقدر خندید و خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شد.😂😂
شهید حسین جوینده
راوی همرزم شهید
باید این حرف را با طلا نوشت
شهید باقری:
جنگیدن در راه خدا خستگی نمیاره
اگر داریم خسته می شیم
ایراد اینه که یه چیز غیر خدایی قاطی قضیه است !
پنجشنبه ياد درگذشتگان
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
دلم بدجوری برای آنهایی که
روزی در کنارمان بودند و الان نیستند تنگ میشود..
برای آمرزش روح درگذشتگان بخوانیم
فاتحه #صلوات...
کانال کمیل
پنجشنبه ياد درگذشتگان اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَا
چه مهمانان ساکتی هستند
رفتگان و گذشتگان 🌺🍃
نه به دستی
ظرفی آلوده میکنند
نه به حرفی دلی را میشکنند
تنها به فاتحه و صلواتی قانع اند
کانال کمیل
#شهید_محسن_حججی #قسمت_هشتم دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊
#شهید_محسن_حججی
#قسمت_نهم
قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم #گلزار_شهدا.
تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.
بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم."
میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭
به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای #جاویدالاثر.
گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."
دنبالش میرفتم و برای خودم #گریه میکردم و زار میزدم. برگشت.
بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭
گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با #عشقت چیکار کنم؟"
رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام #تنها باشم."
فهمیدم میخواهد #وصیت_نامه اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به #چشمانش. سرخ بود و پف کرده بود.
معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."
افتاد و پای #پدر و #مادر ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه #گریه میکردند.😭
همه #بیقرار بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش. یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ."
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
رفتیم #ترمینال برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود.
تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد.
پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت.
نگاهمان کرد و گفت: "جوانان #بنی_هاشم، #علی_اکبرتون داره می ره! "
همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭
🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃
هر روز محسن با #موتور می رفت به آن شش #پایگاه سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇
چون توی #سفرقبل، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند. به چشم یک #فرمانده نگاهش میکردند.
بچه های #عراقی و #افغانستانی به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙
یک #جابر میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت.
خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.
او را پیش خودشان نگه می داشتند.
میگفتند: "جابر هم #عزیزدل ماست و هم توی این بیابان ،#قوت_قلب ماست."😍😇
✱✿✱✿✱✿✱✿✱
یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم #اسیر بشیم، بعدش #شهید بشیم."
نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای #مومن مثل بوییدن یک #دسته_گل خوشبو است."
خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام."
بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. #راحت و #آرام!"😉
✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿
#عکس شهدای #مدافع_حرم نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗
بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های #حیدریون که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با #عربی دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."
بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. میگفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳
#ادامهدارد...