eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
112 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشق صورتش بـودم چهـره جذابی داشت ... تو که بود زنگ زدم گفتم صورتت مال منه مراقبش باش وقتی‌پیکرشو دیدم گفتم اینجوری‌مراقب امانتم بودی؟؟!!😔 @Salambarebrahimm
🌷 🌹شهید حامد جوانی🌹 🔹همه جای بدنش بوده و به گفته پزشکان 85 درصد از مغزش در اثر ترکش آسیب دیده بود، اما افتخار پیدا کرد که در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید. 🔸در عراق و سوریه بیش از ایران حامد جوانی را به عنوان می‌‌‌شناسند که بدون دست شهید شد. 🔹برای زدن حامد از چهار سمت فیلمبرداری شده بود و سه ماه شهادت حامد را که معروف به بود در شبکه پخش می‌‌کردند. 🔸بنابه گفته پدر: حامد تنها شهیدی بود که در به صورت ویژه دنبالش بودند و کردند. 🔹يکی از فرماندهان در سوریه: هرچند حامد جوانی ۲۵ ساله بود اما بسیار شجاع و نترس و تنها نیرویی بود که می توانست مثل عمل کند؛ یعنی هم می توانست در توپخانه فعالیت کند و هم به صورت زمینی. 🔸کامیون را پر از می کرد و راه می افتاد، وقتی هم می گفتیم داعش در یک کیلومتری ماست، می گفت داعش چه کار می تواند بکند! فرماندهان رده بالا گفته اند حامد نیرویی بود که داعش از دستش در امان نبود. 🔹همرزمانش این طور می گفتند که اگر شنیدید هزار نفر داعش در به درک واصل شده اند، بدانید که پانصد نفر آنها را حامد کشته است. 🔸آرزو داشت که مثل (ع) شهید بشود که همین اتفاق هم افتاد، هر دو قطع شده و بر اثر انفجار تخلیه می‌شود، علاوه بر این بدنش هم تمام بر اثر همین ترکش‌ها زخمی می‌شود. 🔹پدر شهید: آنجا مدافعان حرم اسم دارند، وقتی ما در بیمارستان های سوریه دنبالش می‌گشتیم و می‌گفتیم حامد جوانی ،کسی او را نمی‌شناخت اما می‌گفتند یک ایرانی داریم که مثل حضرت ابوالفضل شهید شده...» 🌷شادی روحش صلوات🌷 @SALAMbarEbrahimm
💠 🌷 🌷⇐ فرزند اول خانواده بود و علاقه وافری به داشت و به بچه های نوجوان میگفت اگر مشکلی دارید، را ببوسید تا به یکباره مشکلتان مرتفع شود 🌷⇐در بین دعاهای نمازش، طلب خوبی برای پدر و مادر میکرد، « رَبَّنَا اغْفِرْ لِی وَلِوَالِدَیَّ وَلِلْمُؤْمِنِینَ یَوْمَ یَقُومُ الْحِسَابُ». 🌷⇐به خانواده شهدای درچه ارادت خاصی داشت و دائم می گفت، اینها و باید در حد توان به آنها خدمت کرد به نحوی که می توان گفت؛ جواد محمدی شاگرد اول کلاس به خلق خدا بود. 🌷⇐روحیه جواد، منوط به حضورش در به تنهایی نبود و برای تشییع شهدا نیز این روحیه ادامه داشت، فقط کافی بود، یک شهید به درچه بیاورند، تا پایان مراسم تشییع شهید کم نمی گذاشت. 🌷⇐وقتی به ران پایش اصابت کرد، به سرعت به بالای سر جواد رفتم و جواد در همان حالت که خون از بدنش جاری بود، گفت:# منتظر شهادتـــ من نباش زیرا باید پاشنه کفشمان را در به زمین بزنیم و در رکاب شهید شویم. 🌷⇐وی بارها این جملات را تکرار می کرد که باید به دنبال انجام وظیفه بود و هدف ما نابودی جهانی و دفاع از اسلام در هر کجای جغرافیا است. 🌷⇐خاطره ای از همین امسال در و اردوگاه شهید باکری و کنار نهر خین باهاش کلی گفتیم و خندیدیم. دلاوری که وقتی بهش گفتم خوب دارید تو سوریه می خوریدا ... گفت: ، ، ، و ...آخرشم ان شاءالله . و رفت... 🎤راوی: ابراهیم امان اللهی یکی از همرزمان 🌸🍃 @SALAMbarEbrahimm
🌷 💠شیعه‌ی علی بن ابیطالب ❤️✨محمودرضا در مناطق مختلف با مردم ارتباط می‌گرفت. یکبار در یکی از مناطق درگیری،متوجه شدیم که مقابل یک خانه روی زمین نشسته بودند. یکی از رزمنده‌های سوری که همراه ما بود گفت: « اینها مشکوکند و شاید باشند.» ❤️✨محمودرضا گفت : «شاید هم نباشند ؛ بگذارید با آن‌ها صحبت کنیم.» بعد رفت جلو و شروع ڪرد به زبان با آن‌ها صحبت کردن ،خودش را معرفی کرد و به آن‌ها گفت:«نترسید،ما علی بن ابیطالب هستیم و شما در پناه مایید.» ❤️✨وقتی این را گفت آرام شدند. بعد با آن‌ها حـرف زد و اعـتمادشان را جلب کرد. بعد از آن بود که شروع به کردندودرآن حوالےمحل تجمع تعدادےاز دریک خانه نشان مادادند. ❤️✨محمودرضاحتےبراےشناسایی از منطقه استفاده می‌کرد.یکباریکی از اهالی مـنطقه را کـه هـم بـود بـرای شناسایی با خودش سوار ماشین کرد که ببرد. جوری بامردم رفتارمیکرد که آن‌ها را جذب می‌کرد و بعد با همانها کار می‌کرد. ✍ راوی : همرزم شهیـــد 🌷 @SALAMbarEbrahimm
💢تا سال ۶۳ نداشتیم "کمک سوریه و لیبی به ایران" ✅در زمان پهلوی، پس از نیکسون در سال ۱۳۵۱ سیر جدیدی از خرید ادوات نظامی آغاز شد. شاه بغیر از سلاح اتمی، اجازه لیست مشخصی از تسلیحات را داشت، اما هیچ گاه موشک با بُرد بالاتر از ۶۰ کیلومتر به ایران تحویل ندادند. ✅با شروع تجاوز تا سال ۱۳۶۳ او براحتی شهرهای ایران را موشک باران میکرد و ایران بدلیل عدم دسترسی به قدرت بازدارندگی نداشت. ✅در سال ۱۳۶۳ در یک سفر ۱۳ نفر از پاسداران انقلاب اسلامی برای آموزش فشرده با فرماندهی پاسداری جوان به نام به سفر میکنند تا در آنجا توسط متخصصان سوری آموزش ببیند و در یک دیگر ۸ موشک اسکاد همراه با سکوی پرتات و خدمه به ایران تحویل میدهد. در همان سال ایران مناطق مهم عراق مانند و را موشک باران میکند. ✅صدام که باور نمیکرد ایران چنین توانایی داشته باشد، از طریق مصر و اردن، را متقاعد میکند تا به ایران موشک نفروشد. افسران لیبیایی به دستور ۱۶ قطعه اساسی موشکها را خارج کرده و به سفیر خود در تهران تحویل میدهند. صدام مجددا زمانیکه خیالش از خالی بودن دست ایرانی ها راحت میشود، مجددا بمباران موشکی شهرها را میکند. ✅ بهمراه ۱۳ جوان شروع به مهندسی معکوس میکند و با به توافق میرسند با این تفاوت که اینبار ایران دیگر نیست، در مدت کوتاه کمتر از یک ماه به موفقیت بزرگی دست پیدا میکنند و مجددا صدام مجبور میشود جلوی حملات موشکی را بگیرد. حالا امروز، قدرت موشکی ایران در دنیا شده است این قدرت بازدارندگی مانع بزرگی برای بدخواهان است که از بودن موشکها با خطای کمتر از ۱۰ متر اطلاع دارند. @salambarebrahimm
محمدم شش روز در #سوریه بود و در نهایت 21 دی ماه 1394 در #خانطومان سوریه به شهادت رسید🕊 و هنوز هم پیکرش باز نگشته است. تیر به پای آقا محمد اصابت می‌کند و مجروح می‌شود. همرزمانش ایشان را داخل ماشین می‌گذارند تا به عقب بیاورند اما موشک کورنت اسرائیلی به ماشین‌شان اصابت می‌کند و ایشان به #شهادت می‌رسد. #شهیدجاویدالاثرمحمداینانلو
📚برشی از کتاب شرح زندگی 📝شبی که می‌خواست برود از چهره اش فهمیدم که دیگر برگشتنی نیست. من این چهره ها را توی جبهه زیاد دیده بودم. 📝قیافه هایی که می دانستی بار است نگاهشان می‌کنی. خداحافظی آخر محسن هم آب پاکی را روی دست ما ریخت. زیاد بغلش نکردم. وقتی را بوسید سریع جدایش کردم. فاصله را حفظ کردم. همه برای بدرقه اش رفتند ترمینال ولی من نرفتم. وقتی زنگ می‌زد باهاش حرف نمی‌زدم. وقتی هم شد دعانکردم که برگردد. توی باجه بودم که پدرخانمش زنگ زد گفتم توی بانکم. طاقت نیاورد. آمد پیشم و گفت:این بچه رو گرفتن از آمدند خانه‌مان. گفتند:چون عکسش رو پخش کردن احتمال هست. گفتم:خودتون رو خرج نکنید. ما راضی نیستیم. می دانستم محسن آمدنی نیست. نبود که بالاجبار ببرندش. کسی که دنیـا را دوست ندارد نمی‌توانی به زور نگهش داری. دعاکردم شود. مادر و خواهرهایش بی‌قراری می‌کردند. همان شب خبر آمد. وقتی گفتند پیکرش قرار است بیاید رفتیم . من و خانم و پدرخانمش. بود. منتظر بودیم. گفتند که امروز نمی آید. امشب توی برایش مراسم می‌گیرند. گفتم:اگه می‌شه رو ببرید سوریه حتی اگه شده با هواپیمای باربری . قبول کردند.وقتی رفتیم خبری ازش نبود. فهمیدیم برای اینکه دل ما نشکند این‌طور گفته‌اند. گفتند باید آزمایش انجام بدهیم. شاید تکه‌هایی که به ما تحویل داده‌اند مال یک بدن نباشد و گفته باشند.بعد از آن هم چندبار شایعه شد که آورندش؛ ولی حاج قاسم گفته بود به کسی اعتماد نکنید تا خودم زنگ بزنم. حاج‌قاسم زنگ زد و گفت:وقت آمدنه. چی صلاح می‌دونید گفتم:اگه میشه ببریمش برای طواف. چون اذن شهادتش رو از گرفته. مشهد که رفتیم قضیه لو رفت و مراسم باشکوهی برایش گرفتند. روز بعد در حسینیه امام خمینی به تابوتش و بعد هم آن تشییع‌های باشکوه. می‌دانستم محسن می‌شود؛ اما این اتفاقات را پیش بینی نمی‌کردم.‌ فیلم اسارتش را که دیدم توقع نداشتم آن‌طوری ظاهر بشود. اگرچه محسن خودش نبود. داشت از جایی هدایت می‌شد. هدفی داشت و داشت می‌رفت . حتی به اطرافش نگاه نمی‌کرد. هیچ‌وقت برای شهادتش حسرت نخوردم فقط حسرت این را خوردم که چرا نشناختمش و خوبی هایش را بعد از از این و آن شنیدم. (به روایت پدر)
💠همسفرانه قبل ازدواج هر خواستگاری که میومد به دلم نمی نشست .اعتقاد و همسر آیندم خیلی واسم مهم بود.دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به و حرف.. میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله.شنیده بودم چله خیلی حاجت میده. این چله رو آیت‌ الله حق شناس توصیه کرده بودن.با لعـن و چهل سلام. کار سختی بود اما ‌به نظرم موضوع بسیار مهمی بود.ارزششو داشت️، واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم. ۴۰ روز به نیت همسر . ۳روز بعد اتمام چله،خواب رو دیدم.چهره‌ ش یادم نیست ولی یادمہ،لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود.دیدم مَردم میرن سر مزارش و میخوان ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار... یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت:"حاجت روا شدی ..."به فاصله چند روز بعد اون خواب، اومد خواستگاریم. از اولین سفر که برگشت گفت:"زهرا جان،واست یه هدیه مخصوص آوردم..."یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت:زهرا،این یه تسبیح مخصوصه به همه جا شده وبا حس خاصی واست آوردمش این تسبیحو به هیچ‌کس نده !تسبیحو بوسیدم و گفتم:خدا میدونه این مخصوص بودنش چه داره. بعد ،خوابم برام مرور شد. تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود. راوی:همسرشهید
🌷 🔰ایشان دو سالی بود که پیگیر رفتن به شده بود و تمام کارهایش را انجام داده بود و من خبر نداشتم. وقتی خبردار شدم که قرار است گفتم شما گفتی اگر در کشور خودمان جنگ شد رضایت بدهم بروی اما کشورما نیست. 🔰خوب یادم است که امام کاظم (علیه الاسلام) بود که رو کرد به آسمان و گفت خودتان به دل همسرم بیاندازید راضی شود تا بروم.آن شب به همراه همسرم به سوریه رفته‌ایم. زنان زیادی آنجا بودند. 🔰مردان برای نبردرفتند و یکی از ما را در پناهگاهی برد و گفت اینجا به زودی تخریب می‌شود و همه کشته خواهند شد اما ما باید تا خون‌مان از شما دفاع کنیم.ترس و وحشت بر من غلبه کرده بود راهی مکانی شدم که نداشت 🔰آنجا شروع کردم به کردن و گفتم خدایا مرا ببخش که رضایت نمی‌دادم همسرم برای دفاع از این مردم به سوریه بیاید درحالی که خودم انتظار دارم الان از همه جای دنیا برای کمک به ما بیایند. از حلب زنگ زد و گفت اینجا درگیری شدید شده و شاید چند روزی نتوانم تماس بگیرم اما اگر هر اتفاقی بیفتد راضی‌ام به و از من پرسید که آیا من هم راضی ام که پاسخ مثبت دادم و پرسید به خودش توکل کنیم که گفتم توکل بر خدا و به مشیت او راضی هستم. 🔰ایشان به من گفت اگر قسمت من به برگشتن می‌خواهم به کسانی که مرا یاد می‌کنند بگویی بجای من (س) را یاد کنند و سه بار بگویند"یا زهرا(س)".به ایشان گفتم انشالله حتما برمی‌گردی که دوباره همان گفته‌ها را تکرار کرد و از من قول گرفت به حضرت زهرا(س) تاسی کنم و به پیروی از بانو بزنم. @SALAMbarEbrahimm
🔸رفته بود #سوریه جنگیده بود تا نیاز نباشد اینجا در تهران مقابل تروریست‌ها👹 بایستند 💥اما رد خشونت جایی وسط همین #پایتخت امن غرب آسیا سربرآورد؛ ⇜تهران #خیابان_پاسداران، گلستان هفتم، مقابل منزل نورعلی تابنده، قطب دراویش گنابادی. 🔹منزل جدید #محمدحسین تا خانه پدری‌اش فاصله چندانی ندارد. حالا او در حیاط امامزاده علی‌اکبر(علیه‌السلام) چیذر آرمیده است. 🔸همانجایی که سال‌ها توفیق #خادمی‌اش را داشت و اینک خود زیارتگاه عاشقانـ❤️ و دلسوختگان شده است. #شهید_محمدحسین_حدادیان 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌷 ❤️✨محمدحسین خیلی دوران دفاع مقدس را می‌خورد. با غبطه می‌گفت: ‌ای کاش من هم در بودم. خوش به حال شما که بودید. خوش به حال شما که دیدید ❤️✨یکی از برنامه‌های همیشگی‌اش زیارت و قطعه شهدای گمنام🌷 بهشت زهرا(س)بود.وقتی پیکر دوستان شهید حرمش شهیدان کریمیان و امیر سیاوشی را آوردند و در به خاک سپردند ، حال و هوای عجیبی داشت. ❤️✨ارتباط خاصی با داشت و همیشه کلام شهدا را نصب‌العین خودش قرار می‌داد محمد بود. وقتی بحث جبهه مقاومت مطرح شد، همه تلاشش را کرد که به برود. ❤️✨یک روز آمد و کنارم نشست و گفت: اگر من یک زمان بخواهم بروم سوریه، مخالفت می‌کنید؟ نظرتان چیست⁉️ گفتم: یک عمر است که به (ع) می‌گویم: بابی وامی و نفسی و اهلی و مالی واسرتی، آقا جون همه زندگی‌ من به فدایت، حالا که وقتش شده ، بگویم نه نرو همان که در اینجا حافظ توست در سوریه هم است همه عالم محضر خداست. ❤️✨گفت: وقتی راضی هستی یعنی همه راضی‌اند. عاشقانه تلاش کرد برای رفتن، اعزام‌ها خیلی راحت نبود. یک روز -صبح برای خواندن نماز📿 صبح بیدار شدم که دخترم هراسان آمد و گفت: مادر ساکش را بسته و می‌خواهد برود ❤️✨رفتم و گفتم: می‌روی؟ قبل رفتن بیا چندتا عکس با هم بیندازیم. عکس‌ها را که انداختیم، و راهی‌اش کردم. وقتی رفت گفتم با برمی‌گردد اما مصلحت خدا بر این بود که برگردد. ❤️✨وقتی از آمد از اوضاع آنجا برایم گفت، اعتقادش نسبت به حفظ انقلاب و بیشتر شده بود می‌گفت: مامان نمی‌دانید چه خبر است؟ خدا نکند آن که در سوریه ایجاد شده در ایران پیاده شود. می‌گفت: تا زنده‌ایم است به این خائنان اجازه بدهیم مملکت ما را مانند سوریه کنند 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#درمکتب_شهادت 🔸زمان #ارتقاء درجه اش رسیده بود. آن روزها داشت آماده می شد دوباره برگردد #سوریه. هم قطارهایش قبل تر رفته بودند دنبال کارهای اداری #ترفیع و بیشترشان هم درجه ی جدید🏅 روی دوششان نشسته بود. 🔹مدام هم به #حامد می گفتند :«بیا برو دنبال درجه ات. خودت پی کارت رو نگیری، کسی نمیاره #درجه بچسبونه روی دوشت❌» 🔸حامد این ها را می شنید👂 و لبخند می زد☺️ یک بار هم که یکی از #رفقای صمیمی اش💞 پاپیچ اش شد که «چرا نمی ری سراغ کارای درجه ات⁉️» 🔹گفت: «عجله نکن #عبدالله! درجه دادن و درجه گرفتن بازی دنیاستـ🌎 اصلش اونه که درجه رو #خدا به آدم بده! خدا بخواد می بینی که درجه ام رو توی #سوریه از دست خودش می گیرم😊» #شهیدمدافع_حرم_حامد_جوانی 🌷روحش شاد و راهش پر رهرو باد به برکت #صلوات 🍃 @SALAMbarEbrahimm🍃
#عاشقانه_شہدا 🌹 اولین بار براے صحبت کردن زمان #خواستگارے💐 وآخرین بار هـم براے صحبت کردن قبل از اعزام به #سوریه به #گلزار_شهدای قصر فیروزه تهران محل رفتیم.😍 محل دلداگے ما همین امامزاده بود💚 #شهید_عباس_دانشگر 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
💢وارد #سوریه که شدیم برای عرض ادب به بارگاه #حضرت_زینب و #حضرت_رقیه سلام الله علیهما رفتیم. بعد از آن هم در محل خود مستقر شدیم. ▪️روز بعد برای شناسایی محیط پیرامون حرکت کردیم. چند قدم که رفتیم دیدم محمود پوتین هایش را از پا درآورد و با #پای_برهنه به راه افتاد. ‌ ▪️مدام می پرسیدیم چرا این کار را انجام میدهی آقا محمود؟ هنوز چند متری بیشتر نرفته بودیم که دیدیم نشست و شروع کرد به گریه . هر چقدر اصرار میکردیم بلند نمیشد چند نفری زیر بغلش را گرفتیم و بلندش کردیم. بلند بلند گریه میکرد و میگفت خدایا حضرت زینب کبری سلام الله علیها چطور این مسیر سنگلاخی را با پای پیاده با بچه های کوچک راه رفته آن وقت من چند متر بیشتر نمیتوانم بروم! ▪️بعد گفت: رفقا بیایید تا آنجا که میشود سنگها را از جلو پای شیعیان برداریم، همانطور که اباعبدالله شب عاشورا خارهای اطراف خیمه ها را برداشت که در پای کودکان و اهل حرم نرود. راوی:همرزم شهیدمدافع‌حرم ‌#محمود_مراد_اسکندری🌹
فرقی نمیکند #شلمچه #طلاییه #فکه #عراق و یا #سوریه اهل #شهادت باشی هرجای کره خاکی باشی... #شهید میشوی... شهید مدافع حرم #حسن_احمدی🌹
دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊 خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره." لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!" . از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام ."😇 از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم." فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد. گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیده‌اند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 می‌دانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی." بنر را نزدیم. فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. گوشتش را هم دادیم به فقرا. همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️ می‌گفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔 همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است. تا اینکه یک اش را دعوت کرد خانه. آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻 ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد. تانک محسن و موشک‼️ یک دفعه محسن شد حسابی رنگ به رنگ شد. نمی‌خواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭 بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین." رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍 دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ. پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍 قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔 رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟" سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔 بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟" گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری." آرام شدم. خیلی آرام. 💙 🌷 چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍 پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد." همان روز بچه را برداشت و برد پیش که توی گوشش و بگوید. ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم." حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم." تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑 فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش. حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود. از وقتی از برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود. بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔 لحظه سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره می‌گفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭 دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه پیدا کرده‌ بودم
نشسته بودیم بیرون، رو یکی یکی میاوردن داخل معراج .... دیدم داره همینجوری نگاه میکنه ...! بهش میگم:چیه جاموندی ؟ گفت: یخورده نگاه کن ببین چی میبینی! نگاه کردم ... گفتم: خووو دارن میبرن تو دیگه! گفت: نه ! گفت: دیدی دور ها تو تهران پرستو ها دور گنبد میچرخن! گفتم: اره دیدم! حالا بالای معراج رو نگاه کن پرستو ها دارن دور معراج میگردن .... همون موقعه یاد این جمله افتادم امامزادگان عشق هستند...
یکی از همسنگرهایش بعد از شهادتش میگفت : من بستن کمربند ایمنی را در از یاد گرفتم. تا می‌نشست پشت فرمان ، کمربندش‌را می بست . یک بار به او گفتم‌اینجا دیگه چرا می‌بندی؟ اینجا که پلیس نیست گفت : میدانی چقدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم ؟! .
شهید پور جعفری می‌گفت: روزی در منطقه ای در ، حاجی خواست بادوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود، من بلوکی را که سوراخی داشت، بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه. همین‌که گذاشتمش بالا تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر وصورت ما!!! حاجی کمی فاصله گرفت، خواست دوباره با دوربین دید بزنه که این بار، گلوله ای نشست کنار گوشش روی دیوار... خلاصه شناسایی بخیر گذشت.... بعد از شناسایی داخل خانه ای شدیم برای تجدید وضو احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست!!! به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم.... هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد وحدود هفده تن شدند. بعد از این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم اما حیف...
✍️ شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت... 💠 سوزش زخم بازویم لحظه ای آرام نمی گرفت، هجوم سرد و سنگین باد و خاک دست بردار نبود و سیاهیِ یکدستِ شب بیشتر آزارم می داد و باز هم هیچکدام حلاوت حضور در این هوای بهشتی را به مذاقم تلخ نمی کرد که حالا رؤیایم تعبیر شده و مدتی می شد که به عشق از حرم، در خاک برای خودم شور و حالی دست و پا کرده بودم. حالا در ظلمت ظالمانه این خرابه ها به عزم مبارزه با ها گشت می زدیم تا محله ای را که همین امروز از تروریست ها باز پس گرفته بودیم، پاکسازی کنیم. هر چند در و دیوار در هم شکسته خانه ها به خاک مصیبت نشسته بود، اما دیگر خبری از حضور ذلیلانه اراذل تکفیری نبود که صدای تیزی، خوابِ خوشِ خیالم را پاره کرد و سرم را به سمت صدا چرخاند. 💠درست از داخل خانه ای که مقابل درش ایستاده بودم، چند صدای گنگ و مبهم به گوشم رسید و باز همه جا در سکوتی سنگین فرو رفت. فاصله ام تا بقیه بچه ها زیاد بود و خیال حضور در این خانه، فرصت نداد تا کسی را خبر کنم که با نوک پوتینم در آهنی و شکسته خانه را آهسته فشار دادم تا نیمه باز شود. چراغ قوه کوچکم را به دهان گرفتم و اسلحه ام را آماده کردم تا اگر چشمم به چهره نحسش افتاد، شلیک کنم و خبر نداشتم در این خانه خرابه چه خبر است! در شعاع نور باریک چراغ قوه، سایه زنی را دیدم که پشت به من، رو به قبله ایستاده بود و پوشیده در پیراهنی بلند و شالی بزرگ، به شیوه نماز می خواند و ظاهراً ردّ نور چراغ قوه را روی دیوار مقابلش دید که تمام بدنش از ترس به لرزه افتاد، جیغش در گلو خفه شد و نمازش را شکست. فرصت نکردم چیزی بگویم که وحشت زده به سمتم چرخید و انگار راه فراری برای خودش نمی دید که با بدنی که از ترس به رعشه افتاده بود، خودش را عقب می کشید و نفس نفس می زد تا بلاخره پشتش به دیوار رسید و مطمئن شد به آخر خط رسیده که با صدایی بریده ناله می زد و به خیال خودش می خواست با همین نغمه غریبانه از خودش دفاع کند که کلماتی را به لهجه غلیظ محلی میان جبغ و گریه تکرار می کرد و من جز یک مفهوم مبهم چیزی نمی فهمیدم: «برو بیرون حرومزاده تکفیری!» در برابر حالت مظلوم و وحشت زده‌اش نمی‌دانستم چه کنم... ✍️نویسنده:
وقت درجه اش رسیده بود، آن روزها داشت آماده می‌شد دوباره برگردد ، هم قطارهایش قبل تر رفته بودند دنبال کارهای ترفیع و بیشتر آنها درجه شان روی دوش‌شان نشسته بود، یک بار یکی از دوستان صمیمی‌اش پاپی اش شد که چرا نمیروی سراغ کارهای درجه ات؟ گفت: عجله نکن عبدالله! درجه دادن و درجه گرفتن؛ بازی دنیاست، اصلش آن است که درجه را به آدم بدهد، خدا بخواهد، می‌بینی که درجه‌ام را توی سوریه از دست خود خدا می‌گیرم. 🕊🌹
داداش مهدی خیلی دلداده علیه السلام بود. یه روز که عازم مشهدالرضا علیه السلام بودیم بهم گفت: میدونی چطوری باید زیارت کنی و از آقا حاجت طلب کنی؟ گفتم: چطور؟ گفت: باید دو زانو روبه روی ضریح بشینی و سرت رو کج کنی، خیلی به آقا التماس کنی تا حاجتت رو بده، زود بلند نشی بری. فکر می‌کنم برات شهادتش رو هم همینجوری از امام رضا علیه السلام گرفت؛ چون قبل از آخرین سفر به ، رفته بود پابوس امام رضا علیه السلام به روایت خواهر شهید مهدی لطفی نیاسر🕊🌹
46.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عابدان کهنز چهره های آشنایی رو تو این مستند میبینید و درس خوبیه واسه هممون... مصطفی سجاد امیرحسین و...😔 😉 🎥قسمت آخر ... یادشهدا و سلامتی بازمانده ها 😔💔