eitaa logo
کانال کمیل
6.1هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
....! 🌷....وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: «ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناجات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر.... 🌷دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو. 🌷فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟» عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!» 🌷فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها، عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»
مداحی آنلاین - داستان شنیدنی ملاعباس و زیارت کربلا...mp3
1M
@salambarebrahimm 💠ماجرای شنیدنی ملاعباس و زیارت کربلا حجت الاسلام #دارستانی
....!! 🌷طى سه سالی كه در جبهه بود، يك دست لباس بيشتر نگرفت. مرتب آن را می شست، وصله می كرد و می پوشيد. به قول دوستانش: «على را از دور، ما به لباس رنگ و رو رفته اش مي شناختيم.» در سرمای سخت مريوان، براى اينكه بر نفس اماره خويش فائق آيد، نه پوتين مى پوشيد نه پالتو، گاهی جوراب هم نمی پوشيد. 🌷آخرين روزهايى كه به خانه آمد، سر زانوی شلوار مندرسی كه به پا داشت، پاره شده بود. شلوار را پس از خشك شدن به مادرش داد و گفت كه سر زانوی آن را وصله كند. مادرش گفت كه برود و يك شلوار نو بخرد يا از پادگان بگيرد. على گفت: «مادر جان تو اين را وصله كن، ان شاءالله من چند تا شلوار مى خرم....» 🌷....وقتی وصله شلوار تمام شد على آن را در دست گرفت و به مادر نشان داد و گفت: «اين شلوار چه عيبی دارد؟» آن را اتو كرد و پوشيد و گفت: «يك شلوار هم از بيت المال كم شود، خودش يك شلوار است.» 🌹خاطره اى به ياد شهيد عليرضا ناهيدی ❌ روسياه بشن مسئولين دزد و نجومى بگيرى كه چشمشون فقط با خاك گور پر مى شه و بس!!!
🌸شهيد ابراهيم هادي دوست امام زمان (عج)🌸 خون زیادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم عراقی ها اما مطمئن بودند که زنده نیستم. حالت عجیبی داشتم . زیر لب فقط میگفتم یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی . هوا تاریک شده بود. جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. مرا به آرامی بلند کرد از میدان مین خارج شد در گوشه ای امن مرا روی زمین گذاشت. آهسته وآرام. من دردی حس نمی کردم آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند کسی می آید وشما را نجات می دهد او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهیم آمد با همان صلابت همیشگی. مرا به دوش گرفت و حرکت کرد آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خود معرفی کرد خوشا به حالش. این ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گیلان غرب. ماشاءالله سالها در منطقه حضور داشت. او از معلیمین با اخلاص و با تقوای گیلان غرب بود که از روز آغاز جنگ تا روز پایانی جنگ شجاعانه در جبهه ها و همه عملیات ها حضور داشت. او پس از اتمام جنگ در سانحه رانندگی به یاران شهیدش پیوست. 🌷 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
👆📚برشی از کتاب رفاقت یعنی شباهت ❤️ رفقا ، ما چقدر به دوست شهیدمون شباهت داریم؟ آیا تو اعمالمون اخلاص داریم؟ در راه خدا قدم برمیداریم و زندگیمون خدا پسنده؟ میشه بهمون گفت رهرو؟ ❗️ راستی بچه ها ، تاوقتی نمیتونیم منتظر خوبی هم باشیما...😔
هدایت شده از سلام برابراهیم
j013.mp3
5.89M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️
شبها وقتے همہ خواب بودیم با صداے قرآن بیدار مےشدیم. او رو بہ قبلہ ایستاده بود و با چشمانی پر از اشڪ و دلے آسمانے با خداے خود راز و نیاز مے ڪرد. 🌷شهیـد اڪبر باقرے 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#خاطرات_شهدا 🌹 همیشه مےگفت: نباید به گناه نزدیک بشیم❌ باید براے خودمون ترمز بذاریم😇 اگر بگیم فلان کار که به گناه نزدیکه ولےحروم نیست رو انجام بدیم تا گناه فاصله نداریم.🙂💚 #شهید_مسعود_عسگرے🌸 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
17.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽👆روایت دیدنی از که هر روز امام زمان رو میدید و گفتگو می کرد😔 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
4_432001524462257537.mp3
1.77M
ای شهادت... دلم به دست تو اسیره ، بی کربلا داره میمیره منو ببر که خیلی دیره... 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
#عاشقانه_شهدا ❤️ 📸 تصویری از مدافع حرم شهید حاج حسین همدانی 🌸 امام صادق ع : هر ڪس بیشتر دوستدار م
🌹 همہ می‌خندیدند و می‌گفتند : اینجا هتل همدانی است ، یعنی اینقدر با همہ خودمانی ، صمیمی ، راحت بودند و هر ڪسی هر ڪار و مشڪلی داشت ، اولین جایی ڪه می‌آمد ، منزل ما بود و ایشان هم با رویی خوش برخورد می‌ڪرد . با آن همہ خستگی ڪه از سر ڪار می‌آمد ، اگر میهمان در خانہ بود ، یڪ وقت تا ساعت یڪ یا دو می‌نشست . گرم و صمیمی‌ بود و هر چہ در خانہ بود ، با جان و دل در اختیار همہ می‌گذاشت . اینطور نبود ڪه خودش را برای ڪسی بگیرد و یا در جمعی از خود حرفی بزند . 🌸
❤️ 🌷 💠هرروز عاشق‌ تر از دیروز 🔸میگفت: زهرا، باید کمتر کنیم💕 انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته. گفتم: این که خیلی خوبه😍 ۲ سال و ۸ ماه از زندگی مشترکمون💍 میگذره. این همه به هم وابسته‌ایم💞 و روز به روز هم بیشتر میشیم. 🔹گفت: آره،خیلی خوبه ولی اتفاقه دیگه...! گفتم. آهاااان؛ اگه واسه خودت میترسی⁉️ گفت: نه زبونتو گاز بگیر. اصلاً‌ منظورم این نبود🚫 🔸حساسیت بالایی بهش داشتم. بعد یکی از دوستاش بهم گفت: "حلالم کنید"😔 پرسیدم: چرا⁉️گفت: با چند تا از رفقا👥 میکردیم. یکی از بچه‌ها آب پاشید رو . 🔹امین هم چای☕️ دستش بود. ریخت روش زدم تو صورت امین😔 چون ناخنم بلند بود، زخمی شد💔 امین گفت: حالا جواب چی بدم❓گفتیم:یعنی تو اینقده 🔸گفته بود: نه❌…ولی همسرم💞 خیلی روم . مجبورم بهش بگم شاخه درخت🌲 خورده تو صورتم. وگرنه پدرتونو در میاره😅 🔹از بر‌گشته بود. از شوق دیدنش میخندیدم😍 با دیدن خنده از لبام رفت. گفتم: بریم پماد بخریم براش. میدونست خیلی حساسم مقاومت نکرد🚫 با خنده گفت: منم که اصلاً خسته نیستتتم😉 🔸گفتم: میدونم خسته‌ای، خسته نباشی. تقصیر خودته که خودت نبودی. بااااید بریم بخریم. هر شب🌙 خودم پماد به صورتش میزدم و هر روز و شاید جای خراشیدگی💔 رو چک میکردم و میگفتم: پس چرا ⁉️😔 راوےهمسر شهید 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃