#تلنگر
می گفت:
ما به اینجا نیامده ایم تا روی هر تپه ای سنگری بکنیم و خودمان را با زدن چهار تا گلوله مشغول کنیم!
آمده ایم تا نَفَس دشمن را ببریم؛
قیمتش را هم با خون مان می دهیم...
#شهید_حاج_حسین_خرازی
حالا باید گفت:
ما اینجا جمع نشده ایم که #تعداد اعضای کانال و یا بازدید از مطالب به هر نحوی برای مان مهم شود!
ما آمده ایم خود را بسازیم؛
تا نفس را از نَفَس در بیاوریم...
#اندکی_تامل
یافاطمةالزهرا(س)
کانال کمیل
#کلام_شهید شهید محمود کاوه : حیف نیست آدم ترس از خدا را ول کند، از دشمن بترسد!!!؟
❤️شهید محمود کاوه❤️
چهار روز بعد از شروع عملیات بود و یک هفته بود که محمود حتی یک ساعت هم نخوابیده بود.
بالای تپه وسط برف نشسته بود. باد سوزداری هم می آمد. دو تا بی سیم دستش بود.
مدام بی سیم ها صدامی زدند و کارش داشتند. بین این صداها سرش شل می شد و چرتی می زد. باز تا صدای بی سیم می آمد، جواب می داد.
📚یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه،
#شهید_محمود_کاوه
بعـــد از شما
#تحبسُ_الدعاء
شده ام انگار !
که #لکنت می گیرم به وقت ِ
دعای
#دلتنگی ...
#مستجاب_الدعوه_ها
#خاطرات_شهدا
🌷شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
🌷موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشههایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانهی مامانم.
🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. میخواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.
🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...
به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید #محسن_حججی🌷
آشنا شدنش با علی محمودوند و مجید پازوکی، او را عاشق بچه های گروه #تفحص کرد...
آخرین تفحص اش، شب بعد از شب های قدر بود #محمد قبل از شهادت، به عکاس سفارش کرد تا از او عکس بگیرد که بعدا به دردش می خورد و آخر در جستجوی شهدا، به همراه علیرضا شهبازی، در #فکه پر کشید...
شهید محمد زمانی زمزمه اش این بود:
عشق است در آسمان پریدن
عشق است در خاک و خون غلطیدن
#جستجوگر_نور
#شهید #محمد_زمانی🌷
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون عصر که از دبیرستان تعطیل می شدیم میآمدیم کنار کارون و آنجا
#دختران_خرمشهر
💠عاشقانه ای کنار کارون
من همیشه فکر می کردم حتماً پشت این بازی های روزانه ای که همه آدمها دارند مثل خوردن و خوابیدن و تفریح و ... دنیای دیگری هم هست .
گهگاه این موضوع را برای دیگران هم میگفتند اما اکثراً مسخره ام میکردند و میگفتند مالیخولیایی شدهام . اما وقتی پسرک آن گونه گفته بود انگار گمشده ای را که دنبالش می گشتم پیدا کردم . پسرک همان گونه گفته بود که من می اندیشیدم .
عصر روز بعد باز هم با همکلاسی هایم همراه شدم و آمدیم کنار کارون ، اما این بار من چشم می دواندم تا پسرک را ببینم ، نبود .
این قصه تا آخرین روزی که به مدرسه می رفتیم تکرار شد اما ...
پسرک انگار قطرهای آب شده بود و پیوسته بود به کارون . او انگار مأموریت داشت بیاید تلنگری به اندیشه من بزند و برود ، همین . و انگار تقدیر مرا با او رقم زده بودند .
آخر های تابستان همان سال بود که از مرز خبرهایی میرسید . مردم شهر ما سراسیمه بودند و در تب و تاب . می گفتند ارتش عراق تا پشت دروازههای خوزستان آمده است و انگار قصد حمله دارد . بسیاری از اهالی آماده می شدند تا از شهر خارج شوند ، خرمشهر ساعت به ساعت خلوت تر می شد . بیشتر دوستانم با خانواده هایشان از شهر رفته بودند . اما توی خانه ما حرفی از رفتن نبود .
انگار که بوی حادثه ای تلخ از دور استشمام میشد . خرمشهر دیگر خرم نبود . کارون غریب افتاده بود و عصرها کسی به سراغش نمی رفت . هیچکس آرامش نداشت ، همه با دلهره در رفت و آمد بودند .
اول مهر از راه رسید . روز قبلش هواپیماهای عراقی آبادان را وحشیانه بمباران کرده بودند و مدارس مان تعطیل بود . همه مردم چشم به دهان هم داشتند ، حرفها و شایعه ها بسیار بود ، همه با نگرانی منتظر حمله عراق بودند و من به جز حمله رژیم بعثی حاکم بر عراق ، دلواپس آن جوان رعنای گمشده هم بودم .
روز ها پشت سر هم می گذشت . سربازان متجاوز بعثی به پشت دروازه خرمشهر رسیدند . شهرمان تقریبا خالی از سکنه بود . گفته بودند جوان ها بمانند و بقیه از شهر خارج شوند اما خیلی ها اعم از زن و پیر و کودک تن به خروج از شهر نمیدادند .
من هم پیوستم به گروه خواهرانی که داخل مسجد جامع به برادران کمک میکردند . عراقیها رسیدند به خیابانهای شهر ، با پیشرفته ترین ادوات جنگی و انبوه نیروها . برادرهایی که جلو بودند برای مان می گفتند که به تدریج در حال عقبنشینی هستند . خرمشهر دیگر آن شهر خرم ماه قبل نبود ، آنهایی که در شهر مانده بودند و مقاومت میکردند روز و شب و خواب و خوراک نداشتند .
هفده روز از ورود عراقیها به شهر می گذشت و ما همچنان مقاومت می کردیم . روز هجدهم و نوزدهم هم از راه رسید و عرصه تنگتر شد ، تا سی سه روز ایستادگی کردیم ، روز سی و سوم بود که تا دهانه پل نو عقب کشیدیم ، برادر های مسئول اعلام کردند :
« همگی از شهر خارج شوید . »
کسی دل به رفتن نداشت ، همه گریه میکردند ، اکثر مدافعین شهر برادرها بودند به همراه ما چند نفر خواهر .
نمی دانم چرا هر چه می گشتم آن جوان رعنا را که گمشده ام بود نمی یافتم . حس و حالم می گفت او هم باید میان مدافعین شهر باشد .
ادامه دارد...
پایان قسمت دوم
کانال کمیل
⬇️#آدم_ضعیف ⬇️ @salambarebrahimm ✍ پرورش اندام هم بد نیست! بازوها میشه اندازه تنه درخت! فیگور ک
⬇️#یک_کلاغ، نه #چهل_کلاغ ⬇️
@salambarebrahimm
✍ «یک کلاغ چهل کلاغ» دیگه لازم نیست! قبلاً یکی یه حرفی میزد و این حرف بین مردم میگشت و کم کم عوض میشد. اما الان نفر اول حرفو میگیره و چنان عوضش میکنه که دیگه نفر سوم لازم نیست! طرف هر جور که به نفعشه حرف بقیه رو عوض میکنه.
اگه میخواهیم این آیه قرآن درباره ما نباشه، باید حرف دیگرونو همون طور که هست برای بقیه تعریف کنیم:
🔻یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ عَنْ مَواضِعِه
🔻معنی و تلفظ کلمات را از جای خود منحرف میکنند
📔بخشی از آیه ۴۶ نساء
#خودمونی_های_قرآنی
4_5866257725209444440.mp3
6.98M
@salambarebrahimm
🔹 مناجات با خدا(بسیار زیبا)
اللهم عجل لولیک الفرج
🌷 برشی از #کتاب_دلتنگ_نباش!
📙 به انتخاب سرکار خانم زینب عبدفروتن، همسر شهید روحالله قربانی
📝 «زینب عادت داشت، گلهایی را که روحالله برایش میخرید، پرپر میکرد و لای کتاب خشک میکرد. در یکی از نبودنهای روحالله، وقتی دل تنگش شده بود، روی یکی از گلبرگها نوشت:
«آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت، که اگر سر برود از دل و از جان نرود.»❤️ این گلبرگ را خودش نوشته بود. اما جریان گلبرگ دوم را نمیدانست. وقتی آن را برگرداند، دستخط روحالله را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود:« عشقِ من #دلتنگ نباش!»
#عاشقانه_های_شهدا
#آموزنده
تاحالا دندونپزشکی رفتین ؟؟؟
اول دکتر چند تا سوزن میزنه تو لثه تون،
بعد اون مته رو میگیره دستش...
بعضی وقتا از شدت درد دسته های
صندلی رو محکم فشار میدیم
و اشک تو چشمامون جمع میشه...
چرا نمیزنین تو گوشش ؟
چرا داد و هوار نمی کنید ؟
این همه درد رو تحمل کردید،
این همه سوزن و آمپول و مته و انبر و ...
خوب اعتراض کنید بهش!
چرا اعتراض نمی کنید ؟
تازه کلی هم ازش تشکر میکنیم
و میخوایم بیایم بیرون میگیم :
آقای دکتر ببخشید وقت بعدی کی هستش ؟!
نمی خوای خدا رو اندازه یه
"دندونپزشک" قبول داشته باشی..؟؟
به دکتر اعتراض نمی کنیم چون می دونیم
این درد فلسفه داره
و منجر به بهبود میشه ، میدونیم یه حکمتی داره ،
خوب خدا هم حکیمه، اصلا قبلا هم به دکتر می گفتند حکیم
یعنی کارهای او از روی حکمت است
وقتی درد و رنجی رو تو زندگی ما فرستاد ، ازش تشکر کنیم ،
بگیم نوبت بعدی کی هستش ؟ رنج بعدی ؟
به من بگو مدرک خدا رو قبول نداری؟؟؟
حتی قد یه "دندون پزشک" ؟؟؟
یادت نره اون خیلی وقته خداست...
دکتر الهی قمشه ای