بچه ها می گویند:
هنوز نیامدهاند.
شب برنگشتم خانهی خودمان. همانجا پیش آبجی ماندم. هر لحظه منتظر بودم کاظم بیاید. خانهی آبجی نزدیک خیابان شهید بهشتی بود. آن شب تا صبح بیش از دهبار از خواب بیدار شدم. تا صدای زنگ یا بوق ماشین میآمد، از جا میپریدم، میگفتم:
- كاظم است.
صبح تا ساعت ده منتظر ماندم بیاید دنبالم، اما نیامد. تاکسی دربست گرفتم رفتم خانهی پدر کاظم. من و او تقریبا همزمان وارد خانه شدیم. مادر و خواهرهایش همه بودند. وقتی دیدند من با ساک و بچه آمدم، از او پرسیدند:
- كاظم! تو نرفتی دنبال خانمت؟
گفت:
- نه. حالم خوب نبود. من خودم پیش دکتر بودم، تازه آمدم. من بچه را گرفتم و رفتم توی اتاق. گفتم:
- چی شده؟
گفت:
توی جبهه مریض شدم. مرخصی دادند بروم دکتر. فکر کنم مسموم شدم.
گفتم:
- الان بهتری؟
گفت:
- آره. خوبم.
صفحه۴۸
جلوی دیگران بچه را بغل نمیکرد، اما برادرزادههایش را بغل میکرد. برادر شوهرم مهدی تازه کمرش را عمل کرده بود و جاریام سیده بنفشه، چند تا بچهی قد و نیم قد داشت.
بیرون از خانه که میرفتیم، به آنها کمک میکرد. دلم میخواست بیاید بچه را از من بگیرد، ولی نمیآمد. جواد چهار دست و پا میرفت سمت تلویزیون. مینشستم ببینم عکسالعمل كاظم چی است؟ می دیدم انگار نه انگار بچه جلوش است. با خودم فکر می.کردم:
- چرا این.طوری رفتار میکند. چرا اینقدر به بچهاش بیاعتناست.
اینها سؤالاتی بود که توی ذهنم میچرخید و جوابی برایش پیدا نمیکردم. بعد از شهادت، وصیتنامهاش به دستم رسید که نوشته بود:
و اما تو ای فرزند گرامیام که هر چه بر دوری از تو و زمان آن می گذرد، بر عشق و علاقهی من نسبت به تو افزوده میگردد. هر چند در حد درک و ادراک نیستی و هر چند کمتر به تو عشق و علاقه نشان دادم، به خاطر این که فکر میکردم که اگر کمتر به من عادت کنی، بعد از من، فراق بر تو آسانتر خواهد گذشت و این قبل از اینکه بر تو گران آید، بر من گران آمده است و این را من برای تو به جان خریدهام. بر تو چه گویم، چه سفارش کنم، جز اینکه در راهی نکوشی جز راه راست و صراط مستقیم که راهی جز راه سرخ تشیع نیست. بدان که خدا یکی است؛ بدون اینکه رقیبی داشته باشد. خداوند که بینیاز است و همگان به او نیازمند و این که محمد(صلواتاللهعلیهوصلم) فرستادهی برحق اوست. بدان که
صفحه۴۹
14.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌امر به معروف کارکنان کشفِ حجاب در داروخانه به همراه صحبت حاج قاسم
🤦♂بعد از اغتشاشات شنیدم فروشنده های این داروخانه همه اشون کشف حجابند.....
😏احتمالا فکر کردن نظام برگشته.....
👌 با این همه آموزش هایی که داخل جلسات #دختران_انقلاب دیدم رفتم داخل داروخانه و نتونستم بی تفاوت باشم......
#زن_عفت_افتخار
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
در محضر امام خمینی(ره)🌹:
شکست خوردگان و افرادی که در برابر منطق، احساس ضعف و شکست می کنند، به علت نداشتن پایگاه مردمی به اقدامات تروریستی دست می زنند. اینان که شکست و مرگ خود را لمس نموده با این رفتار غیر انسانی می خواهند انتقام بگیرند یا به خیال خام خود مجاهدین در اسلام را بترسانند، بد گُمان کردهاند.
#امام_خمینی
#جمهوری_اسلامی_حَرم_است
📚صحیفه نور ،ج۶ ،ص ١١٣
#شهیدمدافع_حرم_علیرضابریری🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️سرعت ایتا رو چگونه افزایش دهیم ؟
😔اگه باز شدن ایتا برای شما طول میکشه اگر باز کردن گروه ها و کانالها بعد از کلیک کردن روی آنها زمانبر هست و شما رو کلافه میکنه
👆 این ویدئو رو ببینید تا سرعت ایتای شما وحشتناک زیاد شود
#سرعت_ایتا
شهید علیرضا بُرِیری
داستان جذاب کتاب نشیلو .خاطرات سردار شهید کاظم علیزاده عزیزم، مواظب باش شیطان نفس، بر تو پیروز و
نباید فریب ظاهر دنیا را بخوری و مکر مکاران را ارج بنهی. بدان که دنیا، دار امتحان است و سرای گذر و بدان که خدا جزای آن کسانی را که پدرت و سایران را به ناحق کشتند، خواهد داد و بدان که بعد از پدرت، خداوند سرپرستی تو را به عهده خواهد داشت...
***
برادر ناتنیام عباس با کاظم رابطهی خوبی داشت. باهم رفت و آمد داشتیم. کاظم قبل از رفتن، یک روز بیمقدمه گفت:
- امروز برویم خانهی داداشت عباس؟
از خدا خواسته، زود آماده شدم. توی راه گفت:
یک امانتی پیش عباس دارم. می خواهم قبل رفتن از او بگیرم. عباس توی خانهاش باغ مرکبات داشت. هنوز از راه نرسیده، کاظم رفت توی باغ و از درخت، شلیل کند. شروع کرد به خوردن. گفتم:
- بدون اجازه دست نزن.
خندید و گفت:
- اجازه نمی خواهد. خانهی داداش خودم است.
اسم برادر زادهام توی شناسنامه زینب بود، اما او را فائزه صدا میکردند. اسم مستعارش فائزه بود.
کاظم اوقاتش تلخ شد. رو کرد به زن داداشم معصومه و گفت:
- چرا او را زینب صدا نمیکنی؟
معصومه گفت:
- اسم زینب، احترام دارد. میترسم بچه شیطنت کند، عصبانی بشوم و حرف نادرستی به او بزنم.
صفحه۵۰
كاظم گفت:
- مواظب باش عصبانی نشوی. حیف نیست اسم به این قشنگی راصدا نمیکنی؟
عباس یک تسبیح بلند دانه مشکی و نقره کوب داشت. کاظم از آن خوشش آمده بود. آنروز موقع خداحافظی، عباس تسبیح را داد دست كاظم و گفت:
- این هم امانتی ای که قولش را داده بودم.
***
کاظم داماد تازه شان را خیلی دوست داشت. هر وقت دور هم مینشستند از ماجراهایی که توی جبهه برایشان اتفاق افتاده بود، تعریف میکردند. یکبار آقا عسگری خاطرهی جالبی از زمانی که توی میمک بودند، تعریف کرد:
توی خط پدافندی بودیم و فعالیت زیادی نداشتیم. سنگرهامان روی قلهی کوه بود و از شهر دور بودیم. بعد از مجروح شدن حمیدرضا نوبخت، احمدرضا محمودی فرماندهی گروه ما شد. من و محمودی و کاظم توی یک سنگر بودیم. یک روز کاظم رفت ایلام. وقتی برگشت، دستش یک جعبه شیرینی و تخمه و خوراکی بود. توی سنگر، جعبههای مهمات را مثل کابینت درست کرده بودیم و وسایل مان را توی آن میگذاشتیم. کاظم رفت سراغ یکی از جعبه های مهمات و خوراکیها را توی آن گذاشت. آنجا برای این که وقت را بگذرانیم و بیکار
صفحه ۵۱
نباشیم، هر روز میرفتیم به یکی از سنگرها سرکشی میکردیم و مهمان آنها میشدیم. هرچی خوراکی داشتند میآوردند می خوردیم.
گاهی اوقات هم بچههای سنگرهای دیگر میآمدند سنگر ما، مهمان ما میشدند. آنروز من و محمود بلند شدیم برویم به یکی از سنگرها سرکشی کنیم. کاظم گفت کجا میروید؟ گفتیم: داریم میرویم سرکشی سنگرها.
كاظم گفت: صبر کنید من هم میآیم.
من گفتم: نه. تو نیا. اگر سنگر را تنها بگذاریم بچهها میآیند تک میزنند و همهی خوراکیها را میبرند.
رفتیم سنگر شعبان حسینپور. شعبان اهل بهنمیر بود. سواد چندانی نداشت، اما خیلی باهوش و زرنگ بود. سلام علیکی کردیم و نشستیم.
گفتیم: پاشو چیزی بیار بخوریم. این چهجور پذیرایی از مهمان است.
شعبان گفت: امروز از بچههای سنگر ما هیچ کس به شهر نرفته. ما خوراکی نداریم. کاظم که امروز رفته بود شهر. دیدم دستش کلی خوردنی بود. همانها را بیارید اینجا با هم بخوریم.
گفتیم: نه. ماهم چیزی نداریم.
گفت: من الان می روم از او میگیرم میآورم.
گفتیم: امکان ندارد. کاظم عین شیر جلوی سنگر نشسته. کسی نزدیک سنگر نمیتواند برود.
گفت: اگر من بروم بیارم، چه چیز به من میدهید؟
محمودی گفت: تو برو. اگر توانستی چیزی از کاظم بگیری، بیا اینجا من بهت جایزه میدهم. شعبان دوربیناش را برداشت رفت. ما هم که دل مان به زرنگی و تیزهوشی کاظم خوش بود، با خیال راحت نشستیم. نیم ساعت بعد دیدیم شعبان دست پر برگشت. هر چه کاظم خریده بود با خودش آورد.
صفحه۵۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویری از حضور تا شهادت خانواده آرتین در حرم شاهچراغ(ع)
🌹 @shahidalirezaboreiri
گزارش تصویری| دیدار جمعی از دانشآموزان سراسر کشور با رهبر انقلاب اسلامی. ۱۴۰۱/۰۸/۱۱
🌹 @shahidalirezaboreiri