#شهید_محمد_خاکستری
#خاطره_شهید
#هوایم_کردی #قسمت_اول
#پسر_عمه ی #شهید
من #پسر_عمه ی #شهید هستم چند سال پیش زمانی که محمد از جبهه مرخص شد و زمانی خواست دوباره به جبهه برود گفت: یاعلی،هر کی می خواد با من بیاد عجله کنه و بیاد. دراین لحظه غلامرضا کمالی خرم میگوید: من هستم
مادر غلامرضا میگوید : نه
_چرا
_تو هنوز بچه ای
_من که هم سن محمدم
_همین که گفتم
انشالله قسمت دوم این #خاطره فردا بارگزاری میشود
@SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
#خاطــره🌸
همرزم شهید :
بابک🌸و بچه ها روزود تر از ما بردن بوکمال.
ما دونفر موندیم که وسایل ها رو نگه داریم و بعد از چند روز بهشون ملحق بشیم.
آخرین بار که دیدمش .از جای دیگه ای دلخور بودم و حوصله نداشتم.
بابک🌸از دور که منو دید قدم تند کرد و اومد طرفم.
منو بغل کرد و گفت:"من دلم پیش شما بود.ما اینجا جمعیم شما دو تا اونجا تنها.با بچه ها میگفتیم خدایی نکرده از وسط بزنن سید و با حسبن لتو پار کنن🙂 خدا رو شکر که اومدین."
نمیدونم چرا اصلا تحویلش نگرفتم...حتی یک کلمه هم حرف نزدم.
گفت :"نه ....فکر کنم رگ سیدیت اومده😅..من برم پیش حسین یه خوش آمد گویی بکنم"
همونجوری باز نگاهش کردم و رفت.....
#خاطره_شهید
#شهید_بابک_نوری
@SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
#خاطره
راهیان نور
توی اندیمشک یه پادگان هست به اسم حاج یداله کلهر، یه بار آقامصطفی حدود ۲۰۰ نفر از بچه های پایگاه و حوزه بسیجشون رو میبرن اردوی راهیان نور....
روز چهارشنبه نزدیکای ظهر بوده که میرسن پادگان، از اونجایی که آقامصطفی به برگزاری هیأت های چهارشنبه شب مقید بودن تصمیم میگیرن اون شب توی همون پادگان هیأت رو برقرار کنن.
اما بلندگو و میکروفون نداشتن. تو حیاط پادگان دوتا بلندگو بوقی بوده، باهمکاری یکی از بچه ها میرن اون دوتا رو باز میکنن و از سربازای پادگان میکروفون میگیرن، ولی به این شرط که تا فردا صبحش هم بلندگوها و هم میکروفون سرجاش باشه.
اون شب مراسم پرشوری توی پادگان برگزار شد به طوری که علاوه بر بچه های حوزه، بچه های پادگان هم اومده بودن و حدود ۵۰۰ نفر شده بودن.
مراسم ساعت ۱۲ شب تموم شده و آقامصطفی و بچه ها از شدت خستگی فراموش میکنن بلندگوها رو بذارن سرجاش.
صبح زود فرمانده پادگان برای مراسم صبحگاه میاد ومیبینه بلندگوها نیست. عصبانی میشه😡...... رو به سید و دوستش میکنه و میگه شماها هیچی رو جدی نمیگیرید، فکر کردید همه جا پایگاهه که سرسری بگیرید😠
هیچی دیگه.... سید وبچه ها میخندیدن🤣 و اون فرمانده ی بنده خدا هم حرص میخورده😖 طرف زنگ میزنه سپاه ناحیه و میگه اینا فرمانده هاشون پدر منو درآوردن😣،وای به حال نیروهاشون.
سید هم میخندیده🤣 البته بعدش عذرخواهی میکنن و از دل اون بنده خدا درمیارن....
#خاطره_شهید
@SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
#خاطره
💠خاطره ای زیبا از زبان شهید صدرزاده:
🌷تعریف میکرد تو حلب شب ها با موتور حسن(شهیدحسن قاسمی دانا) غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می رسوند.
ما هروقت میخواستیم شب ها به نیرو ها سر بزنیم با چراغ خاموش می رفتیم. یک شب که با حسن می رفتیم، غذا به بچه ها برسونیم چراغ موتورش روشن میرفت.
چندبار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن، امکان داره قناص ها بزنند. خندید!
من عصبی شدم، با مشت تو پشتش زدم و گفتم ما رو می زنند.
دوباره خندید! وگفت مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی؟
که گفت شب روی خاکریز راه می رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد. نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین تیر میخوری. در جواب میگفت اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده.
مصطفی میگفت: حسن میخندید و میگفت نگران نباش اون تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاق هایی براش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید.
#خاطره_شهید
#شهیده
#شهید_محمد_خاکستری
@SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI
#خاطره
💠خاطره ای زیبا از زبان شهید صدرزاده:
🌷تعریف میکرد تو حلب شب ها با موتور حسن(شهیدحسن قاسمی دانا) غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می رسوند.
ما هروقت میخواستیم شب ها به نیرو ها سر بزنیم با چراغ خاموش می رفتیم. یک شب که با حسن می رفتیم، غذا به بچه ها برسونیم چراغ موتورش روشن میرفت.
چندبار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن، امکان داره قناص ها بزنند. خندید!
من عصبی شدم، با مشت تو پشتش زدم و گفتم ما رو می زنند.
دوباره خندید! وگفت مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی؟
که گفت شب روی خاکریز راه می رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد. نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین تیر میخوری. در جواب میگفت اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده.
مصطفی میگفت: حسن میخندید و میگفت نگران نباش اون تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاق هایی براش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید.
#خاطره_شهید
#شهیده
#شهید_محمد_خاکستری
#شهید_مدافع_حرم
@SHAHIDMOHAMADEKHAKESTARI