مابارفیقانحسنحالوهواییداریم
باحسنباشڪہمحتاجبهغیرشنشوی،
برسرسفرهگداییموچهشاهیداریم:)💚
از ما استخوان هایی خواهد ماند ؛
که حسین را دوست دارد ،
و روحی که آواره ی اوست .
#ادمین_بانوی_گمنام
دل دادهام بر باد، هر چه بادا باد . .
#ادمین_بانوی_گمنام
توی انجام کار خوب ،
یا جار زدیم یا جا زدیم .
#ادمین_بانوی_گمنام
یجوری گناه میکنیم ؛ انگار مجبوریم .
#ادمین_بانوی_گمنام
بِسم الله الرَحمٰن الرَحیم🌱
#رمان_در_حوالی_عطر_یاس
رمان در حوالی عطر یاسنویسنده: بانو گل نرگس💌 ❗️کپی رمان با ذکر صلوات مشکلی ندارد. هر روز³ پارت نظرت و راجب کانال و رمان اینجا بگو. #رمان_در_حوالی_عطر_یاس_بخش_پنجم ■کانال مارا به دوستان خود معرفی نمایید:) •┈✾~@JAMANDEHH313~✾┈•
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سیزدهم
_انقدر حال الانم ضایع است که بهم میخندین😐
یعنی من غلط کردم گفتم این اصلا منو نگاه نمیکنه 😳با این که سرش پایین بود نمیدونم چطور فهمید من داشتم لبخند میزدم، ای نامرد نکنه بالاسرتم چشم داری!!☺️🙈
کمی خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم رومو بیشتر با چادر بگیرم
- من اصلا به حال شما نمیخندم، شما امرتونو بفرمایین
نفسشو با کلافگی بیرون داد و گفت:
_خب ببینین من خیلی وقته با مادرم مخالفت میکنم که نمیخام ازدواج کنم اما ایشون اصرار دارن ..😐
کمی سکوت کرد و ادامه داد:
_دلیل مخالفت منم اینه که نمیخام وقتی نیستم یه نفر بدون من تنها باشه، من از وقتی از پاریس برگشتم دنبال کارای رفتنم به #سوریه ... راستش، راستش یکی از دلایل برگشتن از پاریس هم، #سوریه بود، طاقت نیاوردم تو آسایش و آرامش اونجا زندگی کنم و خبر #شهادت بهترین دوستمو بشنوم، ببینین من ... من ...
باز سکوت، باورم نمیشد .. 😧
حرفایی رو که داشتم می شنیدم غیر قابل باور بود، امکان نداره حقیقت باشه، میخواد بره جنگ، نه ...
باور نمیکردم که این آقای از خارج اومده دلش می خواد بره سوریه برای جنگ اصلا رفتاراش تناقض داشت و به یه آدم خارج رفته نمیخورد !
همین حرف زدنش با یه دختر یعنی واقعا وقتی تو خارج هم با دخترا حرف میزد اینجوری استرس میگرفت !!
یا فقط با من مشکل داره!😥😧
#ادامہ_دارد....
💛💚💛💚💛💚💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💛💚💛💚💛💚💛💚💛
💫✨💫✨💫✨💫✨💫💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 💜🌸
قسمت #چهاردهم
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_بذارین راحتتون کنم .. شما بهم جواب منفی بدین وقتی اومدیم خاستگاری، و اینکه نمیخوام هیچکس بفهمه که من گفتم جواب منفی بدین حتی برادرتون، شما اگه جواب منفی بدین من دیگه راحت میرم،آخه مطمئنم که موندنی نیستم!
"موندنی نیستم موندنی نیستم موندنی نیستم "
چند بار باید جمله آخرش تو ذهنم اکو میشد،
موندنی نیست یعنی چی؟
جواب منفی بدم چرا؟ چی میگفت؟
احساس کردم تمام بدنم یخ کرده،
حتی دیگه صدای هیچی رو نمیشنیدم و نه جایی رو میدیدم فقط یاس بود، همه جا یاس بود و یاس ...😣
بعد کمی سکوت گفت:
_خواهش میکنم کمکم کنین بزارین مادرم بفهمن الان وقت زن گرفتنم نیس من دنبال کارای رفتنم و مادرم دنبال پابند کردنم به اینجا، دیگه همه چی رو به خودتون سپردم، یاعلی😔✋
قدم برداشت که بره.....
و من همچنان خشکم زده بود چی میگفتم بهش چی داشتم بگم ..
در حال رفتن کمی به طرفم برگشت و گفت:
_راستی برای حرف زدن با شما از برادرتون اجازه گرفته بودم! حلال کنید که وقتتونو گرفتم😔☝️
بازم زبونم نچرخید چیزی بگم،
وقتی کاملا دور شد آروم آروم سمت مهسا رفتم و نشستم کنارش،
نمیدونم چم شد، فقط خیره بودم به روبروم،
حتی جواب مهسا رو که اصرار داشت بدونه ما چی می گفتیم رو نتونستم بدم،
همه چیزو تموم شده می دیدیم ..
تموم شد معصومه!
تموم شد،
قصه ی تو و عطریاست همین جا تموم شد، دیگه تموم شد .....😣😞
#ادامہ_دارد....
💫✨💫✨💫✨💫✨💫
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
💫✨💫✨💫✨💫✨
🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #پانزدهم
تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حرفی نمیزد....
انگار همه خسته بودن، منم که قلبم آشوب بود 💗😣
و همش فکر و سوالای عجیب غریب تو ذهنم بود،
🌷از یه طرف بحث سوریه و شهادت
💞از طرفی بحث خاستگاری و جواب منفی
💔و از اون طرف از دست دادن عطریاس برای همیشه!
.
.
باز نماز صبح اول وقت اوج دلتنگی و بیقراریم رو نشون میداد!😢
از خودم راضی نبودم از خودی که فقط وقتی به خداییش احتیاج داشتم
نمازصبحم اول وقت بود
روزای عادی تا پنج دقیقه مونده به قضا شدن بیدار میشدم تا نماز بخونم،
اما تو این روزا تو تاریکی حتی قبل اذان صبح بیدار میشدم
.
.
مثل روزهای دیگه بعد نماز رفتم حیاط کنار یاس هام، 🚶♀🌸
نمیدونم چرا حس میکردم این یاس ها دیگه مثل سابق عطری ندارند یا من دیگه حس نمیکنم،
یاد عباس آتش به دلم انداخت
مامان گفت که عموجواد اینا دوهفته بعد میان برای خاستگاری،
و من باید تا اونموقع برای همیشه عطریاس رو فراموش میکردم ...😥😣
.
.
.
سمیرا در حالیکه به من نزدیک می شد دست تکون داد،
براش دستی تکون دادم و با لبخند استقبالش کردم😊
-سلام دوست عزیزم
لبخندی زد و گفت:
+سلام، خوبی؟!
- آره خوبم تو چی؟
+منم عالی!!
کوتاه خندیدم و به دستام خیره شدم، کمی خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت:
_چته باز؟😕
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_هیچی!🙂
+اوف، خب پس چرا انقدر تو خودتی، الان من به جای تو بودم تو آسمونا تشریف داشتم، 😍😅چند روز دیگه آقای یاس داره میاد خاستگاری، اونوقت تو اینجوری رفتی تو خودت!😟
آهی کشیدم و گفتم:
_آره باید خوشحال باشم
بعد هم زمزمه وار گفتم:
_خوشحال!😣
سمیرا خندید و گفت:
_خدا نکنه من عاشق شم وگرنه مثل تو خل و چل میشم😄😜
لبخندی رو لبم نشست ولی خیلی زود محو شد،😒
دیگه این درد و نمیشد به کسی گفت حتی سمیرا که رفیق بهترین روزای زندگیم بود،
اصلا با گفتنش به سمیرا اونم ناراحت میکردم لااقل تنها کاری که میتونستم الان بکنم این بود که تظاهر کنم خوشحالم تا بقیه هم خوشحال باشن،
شاید دردهایی تو این دنیا هست که فقط خودت #تنهــایے باید بکشیشون😔
#ادامہ_دارد....
💛💚💛💚💛💚💛💚💛
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
💛💚💛💚💛💚💛💚💛
دعای توسل.pdf
3.57M
بسماللّٰھ🌱
چلهـ دعای توسل
نذر شهید علیرضا کریمی🌷
#چلھروزِشانزدهم
#چلھروزِهفدهم