eitaa logo
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
499 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽ [ گرجذبہ عشق اولسا گتیرم نجہ گلمز...! ] • ↫با حضور خانواده‌‌ محترم‌ شهید 📝| راه ارتباطی 👇🏼 @malek_delha https://daigo.ir/secret/4291915772 اینجاباقرار دادن خاطراتی از #شهید_رحمتی عزیز سعی داریم که راه شون روادامه بدیم پس شماهم باماهمراه باش.
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۵ مهمان ها را تا دم در مشایعت کردند. حنانه چادرش را محکمتر دور صورتش گرفت و رو به زهره خانم گفت: خیلی سرافرازمون کردید. بعد رو به احمد آقا کرد و با سری زیر افتاده گفت: تا عمر دارم دعاگوتون هستم. خیلی به علی کمک کردید. خدا از بزرگی کمتون نکنه! علی حرف حنانه را ادامه داد: کم و کسری امشب رو به بزرگی خودتون ببخشید. زندگی دانشجویی هستش. احمد دستی به شانه علی کشید و گفت: همه چیز عالی بود. امشب خیلی شما رو به زحمت انداختیم. زهره خانم روسری اش را مرتب کرد، با آن مانتوی بلند و گشاد با آن اپل های بزرگِ طبق مد که پوشیده بود، خیلی جوانتر از سنش نشان میداد. دست حنانه را از روی چادر گرفت و زیر گوشش گفت: مادرت اومد به من خبر بده که خواستگار بفرستم. چند نفر مد نظرم هستن. انشالله که سر و سامون بگیری عزیزم. دست پختت هم عالی بود. صبح ها تنهایی به من سر بزن. من این هفته هم تهرانم بعد برمیگردم کاشان. پدر احمد تنهاست. تو این هفته بیا پیشم که هم من تنهام هم تو. علی که جمله آخر را فقط شنیده بود گفت: همیشه تنهاست. من که فقط پنجشنبه جمعه خونه ام. حنانه لبخند زد: عادت کردم. بعد از تعارفات، مهمانها قدم زنان از آنها دور شدند. تنها دو کوچه فاصله داشتند و قدم زدن در سکوت شب زیباست. اما ناگهان صدای آژیر قرمز بلند شد و همهمه ای در شهر پیچید. جنگ جنگ است! شبهای پر هیاهو، روز های پر از ترس. حنانه خانه ی تمیزش را باز تمیز کرد. دستی به تلویزیون چهارده اینچ و سیاه سفید کشید و رو انداز قلاب بافی که خودش بافته بود را رویش مرتب کرد و گلدان کوچک شیشه ای آبی رنگ با چند شاخه گل مصنوعی قرمز داخلش را مرتب روی تلویزیون گذاشت و ذوق کرد. علی امروز او را با فروشگاه اتکا برده بود و این تلویزیون را خریدند. مقداری پارچه و روغن و گوشت هم که اعلامی فروشگاه ارتش بود هم گرفتند. حنانه گفت: خداروشکر که این کارت رو داریم. وای علی چقدر پارچه دادن! کاش چرخ داشتم خودم میدوختم که پول خیاط ندی! علی به ذوق کودکانه مادرش خندید و گفت: قسط تلویزیون تموم بشه، برات چرخ میخرم که این پارچه هارو بدوزی. برای خودم و خودت پارچه جمع کن که چرخ خریدم هر روز هر روز لباس نو میخوام ها! حنانه دوباره شیشه تلویزیون را تمیز کرد و گفت: نمیخوام عزیزم! انشالله برای زنت بخری! با دست می دوزم فعلا که سرم گرم باشه. همسایه بالایی خیاطی می کنه، میرم میدم برام چرخ کنه. شایدم اجازه داد خودم چرخ کنم. علی بوسه ای روی سر مادرش گذاشت و گفت: اون هم میاریم پیش تو دیگه! با هم استفاده کنید. با همسایه بالایی آشنا شدی؟ حنانه سرش را پایین انداخت: تو که زن بگیری و خیالم راحت بشه، میرم پیش ننه دوباره! آره، چند باری دیدمش. علی اخم کرد: که باز از دایی و زندایی حرف بخوری؟ حنانه لبخند زد:حالا که نرفتم! بیا این رو روشن کن. همیشه دوست داشتم ما هم تلویزیون داشتیم. گاهی از پشت در مهمون خونه گوش میدادم به صدای فیلم ها. علی دلش برای مادرش سوخت. مادرش نه کودکی کرده بود نه نوجوانی و نه جوانی! علی همه ی داشته حنانه بود و تمام تلاشش جبران عمری بود که به ناحق حرامش کرده بودند... @Banoo_Behesht
🌸دسترسی آسان به رمان ها 🌸 ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• 💫قصه دلبری💫 ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ 💫زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت 💫 •~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• رمان رویای مادر ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• رمان زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/591200458C9609fb6f55 ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• رمان انتظار عشق https://eitaa.com/joinchat/2007498956Caf78efe310 ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• رمان عاشقانه دو مدافع https://eitaa.com/joinchat/553255115C535fa18dff ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• رمان از سوریه تا منا https://eitaa.com/joinchat/1136394550Cda16589313 ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• رمان‌حانیه https://eitaa.com/joinchat/1125974326C90df365686 ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ رمان اورا https://eitaa.com/joinchat/4058906829C1b4ba74125 ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ رمان نگاه خدا https://eitaa.com/joinchat/1751449803C77a4b6ceaa ~•~•~•~•~•~•~•~•~• رمان در حوالی عطر یاس https://eitaa.com/joinchat/1694958104C82ad636b97 ~•~•~•~•~•~•~•~•~• رمان دمشق شهر عشق+pdf https://eitaa.com/joinchat/80282182Ce61db0e5a7 ~•~•~•~•~•~•~•~•~• رمان پسر بسیجی دختر قرتی https://eitaa.com/joinchat/1794966131Cd0f1a8ac01 ~•~•~•~•~•~•~•~•~ رمان پناه https://eitaa.com/joinchat/2423784117Caabc53d13b ~•~•~•~•~•~•~•~• رمان من با تو https://eitaa.com/joinchat/2493121205Ca99adb2ab3 ~•~•~•~ رمان مثل هیچ کس https://eitaa.com/joinchat/4290708222C524dfb9242 •~•~ Pdfرمان مدافع عشق •~•~•~•~•~•~•~•~•~ pdfرمان جانم میرود ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ Pdfکتاب همرزمان حسین(ع) ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ pdfکتاب سلام بر ابراهیم ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• Pdfکتاب سه دقیقه در قیامت ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~~•~•~ Pdf کتاب امر به معروف و نهی از منکر ~•~~•~•~•~•~•~•~• Pdf کتاب شهدای دانش آموز ~•~•~•~•~•~•~•~•~ Pdfرمان تنها میان داعش ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ Pdfرمان به همین سادگی ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ Pdf کتاب صعود چهل ساله ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ Pdd کتاب رمان جان شیعه اهل سنت ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ Pdf من به حجابم معترضم ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ Pdf (س)کتاب داستانی حضرت زینب ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ Pdf کتاب پروتکل های دانشوران صهیون ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ Pdfرمان ناحله ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ Pdf کتاب نظام حقوق زن در اسلام ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ رمان از روزی که رفتی (فصل اول تا چهار)pdf ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• pdfکتاب اگر انقلاب نمی شد ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ pdfکتاب رفیق خوشبخت ما ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ pdfکتاب یک ون شبهه •~•~ pdfرمان پلاک پنهان •~•~ pdfوصیت نامه سردار دلها •~•~ pdf کتاب تا سیاهی در دام رضا شاه •~•~ pdf کتابچه حقوق منهای بشر •~•~ رمان دلارام من PDF •~•~ رمان دو مدافع PDF •~•~ رمان قبله من PDF •~•~ رمان بهار هامون PDF •~•~ رمان رویای بودنت PDF •~•~