eitaa logo
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
504 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽ [ گرجذبہ عشق اولسا گتیرم نجہ گلمز...! ] • ↫با حضور خانواده‌‌ محترم‌ شهید 📝| راه ارتباطی 👇🏼 @malek_delha https://daigo.ir/secret/4291915772 اینجاباقرار دادن خاطراتی از #شهید_رحمتی عزیز سعی داریم که راه شون روادامه بدیم پس شماهم باماهمراه باش.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷💚🌷💚بِسم رَبّ العِشق 🌷💚🌷💚 نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 هر روز : ۴ پارت ■کانال ما‌را به دوستان خود‌معرفی کنید👇 🇮🇷 ╔══❖•° 🌸 °•❖══╗ @Banoo_Behesht ╚══❖•° 🌸 °•❖══╝
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• با ابرو به آبدارخانه اشاره کرد و گفت: حالا که یه خبر خوب برات آوردم بپر برو شکر ها رو بیار! وقتی دید جوابی نمی‌دهم مشتی به زانوام زد و غرید: پاشو دیگه! بی هیچ حرف از جا بلند شدم. باورم نمی‌شد بالاخره قبول کردند که حتی با من حرف بزنند! بالاخره قبولم کنند! آن‌قدر خوشحال بودم که دلم می‌خواست پرواز کنم. دمپایی‌هایم را به پا کردم و به سمت آبدارخانه می‌رفتم که ناگهان پایم به کناره‌های حوض وسط حیاط خورد و با سر به سمت زمین افتادم. صدای زینب بلند شد. - هادی! *** زینب کنارم نشست و نگاهی به صورتم انداخت. - می‌دونی الان می‌خوام این‌قدر بزنمت که از این به بعد موقع راه رفتن چشم‌هاتو باز کنی! بی‌توجه به غر غر کردن‌های زینب به گنجشک‌های روی درخت حیاط مسجد خیره شدم. دستم را گرفت و با احتیاط آستین پیراهنم را بالا زد. صدایم در آمد. - آی! مواظب باش! آرام عذرخواهی کرد و کمی ساعد دستم را فشار داد. - اینجا درد می‌کنه؟ چهره‌ام درهم رفت. - آره آره، همین‌جا... - شاید استخون دستت شکسته! دوباره عصبی شد و تند ادامه داد: هادی من با تو چه‌کار کنم؟! جنبه نداری یه خبر خوب بشنوی! به سمتش برگشتم و گفتم: این گوشی منو بیار، باصداش کن شاید زنگ بزنن. چشم غره‌ای برایم رفت که صدای در بلند شد. زینب در را باز کرد و سیدحسن وارد حیاط شد. - به‌به! جناب شاه‌داماد! به نشانۀ سلام به سمت سید سر تکان دادم. زینب دوباره کنار من برگشت و پوزخند زد. - الان باید بهش بگی شاه‌داماد دست و پا شکسته! سید خندید. - چی؟! زینب به او نگاه کرد و با خنده گفت: بس که ذوق و شوق داشت خورد زمین. سید حسن روبه روی من ایستاد و صدای خنده‌اش بلندتر شد. - این عروس خانوم کیه که آقا هادی ما براش دست و پاش می‌شکنه؟! نگاه بدی به سید انداختم و ریشخند زدم. - اصلا هم ربطی به خواستگاری و اینها نداره! حواسم نبود خوردم زمین! سید آن طرفم نشست و گفت: خب همونه دیگه داداش! حواست پی یار بوده... زینب در حالی‌که دستم را با باند می‌بست آرام به سید گفت: سید اذیتش نکن دیگه...! نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• "سوگند" چادرم را روی سرم انداختم و "خداحافظی" بلندی گفتم؛ تا خواستم در ورودی خانه را باز کنم صدای بابا به گوشم رسید. - میری مسجد؟ با شنیدن سوالش بند دلم پاره شد. به سمتش برگشتم و مردد لب زدم: نه... انارِدان شده‌های در دستش را خورد و گفت: پس کجا میری؟ - میرم مغازه چندتا وسیله بگیرم... از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق رفت. - صبر کن خودم می‌برمت! نگاه لرزانم را به مامان که در آشپزخانه بود دادم؛ نگاهم را دریافت کرد و ابرو بالا انداخت. روی دسته مبل نشستم و منتظر بابا شدم. بالاخره بابا آمد و با هم از خانه خارج شدیم. کنار مغازۀ لوازم التحریر ماشین را متوقف کرد و من رفتم تا خرید کنم. بعد از اینکه کارم تمام شد دوباره سوار ماشین شدم. بابا راه افتاد. - تو نمی‌خوای با هادی حرف بزنی؟ و دوباره سوال‌های ناگهانی‌اش... درونم غوغایی به پا شد. - نمی‌دونم... زورکی خندیدم و گفتم: مثلا چی بگم؟! بابا اما جدی‌تر از قبل گفت: همین حرف‌هایی که قبل از ازدواج بهم می‌زنن دیگه...! با شنیدن واژۀ "قبل از ازدواج" یک جوری شدم؛ استرس گرفتم. من قرار بود بشوم نیمه دیگر کسی، همدم و مونسش شوم و تمام باقی‌ماندۀ عمرم را با او زندگی کنم... بابا دیگر چیزی نگفت. با ایستادن ماشین متوجه شدم که به مسجد آمدیم. در حالی که کمربند ایمنی‌اش را باز می‌کرد زمزمه وار گفت: بریم نماز بخونیم... از ماشین پیاده شدم، سرم را بالا گرفتم و به تابلو بزرگ مسجد نگاه کردم. چه‌قدر مسجد برایم غریب شده بود...! *** کنار کتابخانه نشستم، همان جای همیشگی‌ام... دو قسمت خانم‌ها و آقایان خالی بود و فقط من و بابا و هادی آنجا بودیم. من نمی‌توانستم آنها را ببینم، فقط گه‌گاهی صدای پچ‌پچ‌هایشان می‌آمد. مثل اسپند روی آتش بودم‌، بدنم گر گرفته بود و راه نفسم تنگ شده بود. - سوگند؟ بیا این‌طرف دخترم. با صدای بابا لحظه‌ای حس کردم قلبم دیگر نمی‌زند. به زحمت از جایم بلند شدم و به سمت پرده سبز رنگ رفتم. آرام کنارش زدم و نگاهم به بابا و او که کنار هم نشسته بودند افتاد، هر دوشان نگاهشان به من خورد. هل کردم و چشم دزدیدم. با قدم‌های بی رمق‌ام به سمت آنها رفتم و کنار بابا نشستم. اولین چیزی که توجه‌ام را جلب کرد دست چپِ که باند پیچی شدۀ هادی بود، کنجکاو شدم تا بدانم چه اتفاقی برایش افتاده است... - سلام... و آرام جواب شنیدم... نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• "هادی" نامحسوس موهایم را روی زخم پیشانی‌ام ریختم و سرم را پایین انداختم. آقای ملکی اشاره به سوگند کرد و گفت: اومدم که شما دوتا حرف‌هاتون رو بزنین، می‌دونم که هم رو دوست دارین، ولی حیا می‌کنین و هیچی نمیگین...! دست‌های یخ شده‌ام را در هم قفل کردم تا متوجه لرزش‌ آنها نشوند. - آقا هادی! با صدای آقای ملکی سر بلند کردم و نگاهم روی چهره‌اش نشست. - بله؟ لبخندی زد و آرام‌تر گفت: اون حرفایی که بهت زدم رو یادت نره... لبخندم را قایم کردم. - چشم. از جا بلند شد و خطاب به سوگند ادامه داد: حرف‌هاتون که تموم شد من بیرون منتظرتم بابا. صدایش به گوشم رسید که یک "چشم" زمزمه کرد. آقای ملکی رفت و فقط من و او ماندیم. سکوت پر از حرفی میان‌مان حاکم بود. لب باز کردم تا چیزی بگویم که حرفش متوقفم کرد: دست‌تون چی شده؟ لحظه‌ای خشکم زد، چشم‌هایم رد نگاهش را دنبال کرد و به دست چپم رسیدم. لبم را به دندان گرفتم گفتم: چیزی نیست، خوردم زمین...! درست نشنیدم که چه گفت اما مطمئنم چیزی شبیه "مواظب باشید" بود! آب دهانم را قورت دادم و منتظر شدم باز هم حرف بزند. - شما از من دلخورین؟! سر بلند کردم و به چشم‌های نجیبش خیره شدم. - نه...! بیشتر نگاهش قفل زمین بود، اما من نمی‌توانستم نگاهش نکنم...! - یه لحظه خودم رو گذ‌اشتم جای شما، احساس کردم رفتار من با شما خیلی سرد و بی‌رحمانه بود... سرم را پایین گرفتم و لبخند زدم. - شما به ناراحت شدن من هم فکر می‌کنین؟ چیزی نگفت، با تردید لب زدم: می‌تونم یه چیزی ازتون بپرسم؟ دستی به چادرش کشید. - بفرمایید. صدای ضربان قلبم در گوشم می‌پیچید و تنم به رعشه افتاده بود. - شما... به من علاقه دارین؟! نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ... ‌
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• سکوتش عذابم می‌داد، آتش درونم بیشتر شده بود و داشتم ذره ذره می‌سوختم... اما بالاخره به حرف آمد: شما گفتین از علاقه‌تون نسبت... نسبت به من مطمئن هستین، اما من نه... مکث کوتاهی کرد و سرش را بالا گرفت. - نیومدم که ته دل‌تون رو خالی کنم! هر وقت به این فکر می‌کنم که شما چندبار به این موضوع اعتراف کردین، واقعا خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا نسبت بهش این‌قدر بی‌احساسم! حرف‌هایش را متوجه نمی‌شدم، به چهره‌اش نگاه کردم و به چشم‌هایش خیره شدم، التماس را در چشم‌هایم ریختم تا جوابی که می‌خواهم را به من بگوید...! - اما حالا که این شرایط پیش اومده، می‌خوام یه چیزی بهتون بگم... آن لحظه دیگر قلبم نمی‌کوبید... نبضم دیگر صدا نداشت، گوش‌هایم هم از کار افتاده بود، انگار حیاتم همان‌جا متوقف شد. نگاهش را از من گرفت و با ولوم صدای پایینی گفت: من شما رو انتخاب کردم... برای یه زندگی مشترک... اما می‌خوام، تا بیشتر با هم آشنا بشیم... تالاپ، تالاپ... قلبم دوباره خودش را مرتب و دیوانه‌وار به قفسه سینه‌ام کوبید، نبضم برگشت و جانی تازه گرفتم... اشک در چشم‌هایم دوید. دست‌هایم را جلوی چشم‌هایم گرفتم و اشک‌هایم را پاک کردم. تا به حال اینگونه اشک شوق نریخته بودم...! دستپاچه شد و پرسید: چی شد؟! سرم را پایین انداختم و بینی‌ام را بالا کشیدم. ای کاش می‌توانستم بیشتر با او حرف بزنم، تا خود صبح... - آقا هادی! دوباره اشک از گوشه چشمم چکید - چیزی نیست... - دارین گریه می‌کنین؟! دستم را جلوی چشمانم گرفتم و همزمان صدای تک خنده‌ام بلند شد. - اشک شوقه سوگند خانوم...! بعد از اینکه دستم را از روی چشمانم برداشتم نگاهم به قیافۀ متعجبش افتاد. چشم دزدیدم. قرار نبود این‌گونه به او زل بزنم! - شما یه پسر احساسی هستین... اصلا بهتون نمیاد... لبخندی کنج لبم نشست. - من به این جمله که مرد نباید گریه کنه اعتقاد ندارم...! زیرچشمی رد محو لبخندش را دیدم. - خیلی خوشحالم که شما همچین عقیده‌ای ندارین! - قطره‌ای قصدِ نشان دادنِ دریا دارد! تلخیِ عمر به شیرینیِ عشق آکنده است... نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• وقتی که آقای ملکی و سوگند رفتند پریدم داخل سرایداری و محکم حاج ایوب را بغل گرفتم. - وای حاجی نمی‌دونی چی شد! حاج ایوب که داشت رادیو شبانگاهی گوش می‌داد، ترسیده به سمتم برگشت. - چه خبرته؟! خندیدم و کله‌اش را ماچ کردم. - جواب مثبت دادن بالاخره! آخر هفته میریم خونه‌شون رسما نامزد می‌شیم! حاج ایوب رفته رفته لبخند روی لبش نشست. - به‌به! مبارکه پسرم! خندیدم و محکم بغلش کردم. دستی به سرم ‌کشید و بامزه خندید. وقتی از او جدا شدم با آهنگی که داشت از رادیو پخش می‌شد دست‌هایش را با ریتم تکان داد. صدای خنده‌مان بلند شد. یک دستمال کاغذی از جعبه دستمال بیرون کشید و در هوا تکان داد. من هم برایش دست زدم. - حاجی اصلا به قیافه‌تون نمی‌خوره همچین کار‌هایی بلند باشین‌ها! دست‌های لرزانش را بالا آورد و گفت: تازه کجاشو دیدی! و بعد برایم کِل کشید. از خنده‌ در خود پیچیدم. میان خنده‌هایم گفتم: حاجی بسه، صدات میره بیرون فدات شم! الان میگن تو مسجد چه‌خبره... اما او بیخیال‌تر از همه همیشه به شادی‌اش ادامه داد. - تو عروسی‌ تو هم می‌رقصم! به شرطی حاج صفا هم بیاری وسط، اون بلده رو نمی‌کنه! بعد خندید. از خنده به سرفه افتادم. - وای حاجی مُردم! *** "سوگند" غزاله دست‌های سردم را میان دست‌هایش گرفت و زمزمه کرد: تو رو جون هر کی دوست داری این‌قدر استرس نگیر، خب؟ بخدا همش می‌ترسم یه طوریت شه ماشاءالله سابقه غش کردنت هم که خرابه! دست‌هایم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: برو بابا، من به خودم مطمئنم! استرس هم ندارم! نگران نباش. چادر رنگی‌ام را از روی تخت برداشتم و سر کردم. لب گزیدم و به سمت سالن که پر از مهمان بود خیره شدم. - از عمو و زن‌عمو خجالت می‌کشم...! روی تخت نشستم و نفس عمیقی کشیدم. - مخصوصا خاتون! غزاله کنارم نشست. - هعی سوگند؛ چرا الان داری به این موضوع فکر می‌کنی؟! لبخند زورکی به لب دادم. - نمی‌دونم! غزاله آرام به سرم زد و عصبی گفت: ول کن این بحث‌ها رو! الان به خودت فکر کن! به هادی که قراره بشه شوهرت! پلک‌هایم را روی هم فشردم. - وای غزاله این چیزا رو نگو! نمی‌دونی من خجالت می‌کشم؟! خندید. - قربون خجالت کشیدنت بشم من! بعد محکم دست‌هایش را دور شانه‌هایم حلقه کرد. گونه‌ام را کنار صورتش گذاشتم و دست‌هایش را آرام فشردم. - غزاله خیلی خوبی، ممنون که اومدی! انشاءالله بله برون خودت! نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• "هادی" در راه خانۀ آقای ملکی ذهنم درگیر چیزی بود، می‌خواستم کاری انجام دهم و قبل از اینکه عملی شود حتما باید با خودِ سوگند مشورت می‌کردم. - مبارک‌باد... مبار‌ک‌باد... سیدحسن و مهدی عقب ماشین جشن گرفته بودند؛ سید دست می‌زد و مهدی می‌خواند. نیم‌نگاهی از آینه به زینب که کنار سید نشسته بود انداختم و لب زدم: شوهرتو می‌بینی؟ یه ذره حجب و حیا نداره... زینب لبخندش را پنهان کرد. - خب خوشحالن دیگه! ناسلامتی نامزدی‌توئه! خندیدم. - به‌به! چشمم روشن؛ حرکات موزون؟! صدای خنده‌شان بلند شد. - بله دیگه، دومادیه رفیق‌مونه! خطاب به عمه که کنارم نشسته بود گفتم: عمه شرمنده، این‌ها عقل درست حسابی ندارن... عمه‌ثریا خندید و گفت: اتفاقا بذار بخونن. چیزی نگفتم؛ تا خانۀ آقای ملکی سید و مهدی هم بخارشان خوابید و دهن‌شان خشک شد. بالاخره رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم. دوباره زینب را جلو فرستادم تا زنگ آیفون را بزند. رو به مهدی و سید دستی به کت‌تکم کشیدم و گفتم: چطورم؟! سید ریز خندید. - چه دلی ببری شما امشب از عروس خانوم... مهدی جلو آمد و کتم را صاف کرد. - اونجا میری صاف و صوف بشین، مؤدب و تمیز مثل یه پسر گل! در باز شد، اول به گفتۀ مهدی ریشخند زدم و بعد به عمه تعارف کردم تا اول وارد حیاط شود. آقا و خانم ملکی به استقبال‌مان آمدند؛ سلام و احوالپرسی کردیم. وقتی می‌خواستیم وارد خانه شویم از پنجره نگاهم به جمعیتی که مهمان‌شان بودند افتاد و لحظه‌ای خشکم زد. سوگند را که کنار مبل‌ها ایستاده بود دیدم، سرم را پایین انداختم و با خودم حساب کردم که اگر بگویم بیاید تا... - بفرمایید آقای هادی، چرا ایستادین‌؟ همه داخل رفته بودند و من جلوی در مانده بودم. با صدای خانم ملکی لبخند کمرنگی روی لب‌هایم نشست. آرام گفتم: ببخشید، می‌شه یه لحظه به سوگند خانوم بگین بیان؟! مکث نکرد و سریع گفت: آره حتما، صبر کن الان صداش می‌کنم... و رفت. قلبم خودش را به قفسۀ سینه‌ام می‌کوبید و عرق شرم روی پیشانی‌ام نشسته بود. کنار در ورودی ایستادم و به کفش‌هایم خیره شدم. انگشت‌هایم را در هم قفل کردم و تند تند نفس‌های کشداری می‌کشیدم. در باز شد و سوگند در چهارچوب در ظاهر. نگاهم به سمتش کشیده شد؛ چادر سفید با گل‌های درشت آبی به سر کرده بود. هول شدم و سریع سلام کردم. - سلام، خوبین؟... دم عمیقی گرفتم و کمی جلوتر رفتم؛ جرئت اینکه سرم را بالا بگیرم و به او نگاه کنم نداشتم. - ممنون، شما خوب هستین؟ مکث کرد، انگار نمی‌دانست چه بگوید. دستپاچه شد و سریع پرسید: کاری داشتین؟ دستی پشت گردنم کشیدم و با من و من گفتم: می‌خواستم بگم که اگه... پدرتون گفتن برای عقد جشن بگیریم و... منتظر لب زد: خب؟ لبم را تر کردم و ادامه دادم: من می‌خواستم که اگه شما هم موافق باشین بریم مشهد عقد کنیم... تو حرم امام رضا... صدای آقای ملکی نگذاشت حرفم را ادامه دهم: آقا هادی؟ چرا نمیاین داخل؟ نگاهم به قامت آقای ملکی که کنار سوگند ایستاده بود افتاد. - چشم... صبر کردم اول سوگند داخل خانه شود، سپس از کنار آقای ملکی رد شدم. خدا خدا می‌کردم منظورم را گرفته باشد...! نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ... ‌
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• "هادی" همۀ خانواده‌شان در مراسم بو‌دند، اما من فقط زینب و باز هم سید با مهدی و عمه را همراهم برده بودم؛ حاج صفا تهران نبود و از این بابت از ما خیلی عذر خواهی کرد. برعکس خواستگاری که سوگند زیاد از اتاقش بیرون نیامد، این‌بار خوشحال بودم که جلوی چشمانم بود. - خب عمه‌خانوم، شما به عنوان بزرگتر نظرتون راجع به مراسم عقد بچه‌ها چیه؟ چه تاریخی باشه؟ با صدای پدرش آب دهانم را قورت دادم و چشم‌هایم به سوی آقای ملکی کشیده شد. عمه نگاهش را به من داد. - ببینیم نظر خودِشون چیه؟ با نگاه آقای ملکی کوشیدم تا آنچه که در دلم بود را بر زبان بیاورم. - بله... اگه شما اجازه بدین... می‌خواستم برای مراسم عقد یه پیشنهادی بدم... سرش را به نشانۀ "بگو" تکان داد. زیرچشمی نگاهی به سوگند انداختم و سپس خطاب به پدرش گفتم: اگه شما اجازه بدین... بریم مشهد تو حرم امام رضا عقد کنیم... لحظه‌ای همه‌جا ساکت شد. سرم را پایین انداختم و سعی کردم نسبت به صدای کر‌کنندۀ قلبم بی‌توجه باشم. - چرا که نه! مادرش اولین نفری بود که تایید کرد. آقای ملکی اما سکوت کرده بود. برادر آقای ملکی گفت: فکر خوبیه، کجا بهتر از حرم امام رضا؟! پدربزرگش که "حاج‌علی" صدایش می‌زدند نگاهی به من انداخت و گفت: انشاءالله خودِ امام رضا نظر کنه بهتون، زندگی خوبی داشته باشین. به حاج علی نگاه کردم و به رویش لبخند زدم. عرق سرد روی پیشانی‌ام نشسته بود. سوگند نظر قطعی‌اش را نگفته بود دوست داشتم نظر او را هم بدانم، یعنی از پیشنهادم استقبال می‌کند؟! - یعنی توی حرم جشن بگیرین؟ صدای آقای ملکی من را به خود آورد. - نه... جشن که... نمی‌شه توی حرم گرفت. وقت می‌گیریم همون‌جا توی یکی از رواق‌ها عقد می‌‌کنیم... و چه‌قدر این واژۀ "عقد‌می‌کنیم" برایم عجیب و شیرین بود... - بدون جشن؟ آقای ملکی جوری سوال می‌پرسید که انگار می‌خواست مخالفت کند... - منظور شما از جشن یعنی اینکه تالار بگیریم؟ خب می‌تونیم بعد از عقد، بریم تالار... حاج‌علی به سمت آقای ملکی برگشت و گفت: ازدواج باید ساده باشه، نیازی به سور و سات نیست باباجان، بذار برن امام رضا عقد کنن چندماه بعد هم جشن عروسی می‌گیرن... پدرش به حاج‌علی نگاه کرد و خندید. - چشم حاجی‌جان. سپس خطاب به سوگند ادامه داد: تو چی میگی دخترم؟ سوگند با وقفه پاسخ داد: من با نظر حاجی موافقم... انگار یک وزنۀ سنگین از روی قفسۀ سینه‌ام برداشته بودند، نفس راحتی کشیدم... صدایش ضعیف‌تر از قبل به گوشم رسید: اینجوری بهتره... نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ... ‌
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• "سوگند" وقتی پیشنهادش را شنیدم یک حالی شدم، اصلا مگر می‌شود که به مشهد هم نه گفت؟! اصلا چنین چیزی امکان ندارد! - حاجی نظرتون راجع به مهریه چیه‌؟ شما چندتا درنظر گرفتین؟ ثریا خانم که حرف از مهریه زد، از درگیری‌های ذهنی‌ام دست کشیدم و سعی کردم بر هیجاناتم مسلط شوم. بابا نگاهی به من انداخت و خطاب به ثریا خانم گفت: والا این دخترما واسه مهریه سکه نمی‌خواد... سرم را پایبن انداختم و دست‌هایم را زیر پر چادرم قایم کردم. - مهریه حق عروس خانومه، شما یه تعداد سکه در نظر بگیرین که ما توانایی پرداختش رو داشته باشیم... هادی با گفتن این جمله‌اش دلم را لرزاند. - مثلا تا چه قدر می‌تونین بدین؟ چرا بابا سر مهریه چانه می‌زد؟! من قبلا به او گفته که سکه نمی‌خواهم... هادی گفت: سند خونه یا سکه یا هر چی... طاقتم طاق شد و میان کلامش پریدم: بالاخره به توافق می‌رسیم، من هنوز باید بهش فکر کنم... عمه فیروزه که کنارم نشسته بود رو به هادی گفت: مطمئن باشید یه چیز آسونه و دست‌یافتی انتخاب می‌کنه، ولی شرط می‌بندم مادی نیست! بابا خندید و گفت: حالا بحث مهریه رو می‌ذاریم خودشون تصمیم بگیرن... ثریا خانم با لبخند به من نگاه کرد. - پس حاج‌آقا می‌ذارین انگشتر نشون رو بدیم خدمت عروس خانوم؟! بابا به من اشاره کرد. - بفرمایید، مبارک باشه! - یه صلوات محمدی ختم کنید! با گفتن این حرف حاج‌علی زینب به سمتم آمد و در جعبۀ انگشتر را باز کرد. کنار پایم روی زانوهایش نشست و انگشتر را از جعبه بیرون آورد؛ یک انگشتر فیروزه... زینب دستم را که خفیف می‌لرزید در دست‌های گرمش گرفت و انگشتر را در انگشتم انداخت. با لبخند لب زدم: خیلی قشنگه! بلند شد و روی پیشانی‌ام را بوسید. - قابل‌تو نداره قشنگم! در چشم‌هایش که می‌خندیدند زل زدم و گفتم: دست‌تون درد نکنه! زینب زیرلب چیز نامفهومی گفت و از من دور شد، دوباره که روی مبل نشست خاتون به سمت من برگشت و گفت: مبارک باشه عزیزم! لبم را به دندان گرفتم و خجل لب زدم: ممنون... عمو و زن‌عمو، حتی محسن و دریا هم تبریک گفتند... حالا نشانی در دستم بود که خبر از پیوند خوردن قلب من با قلب کسی دیگر را می‌داد؛ این فیروزۀ در دستم گویای این است... نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ... ‌
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• "سوگند" ساعت از ده هم گذشته بود که خانوادۀ آنها عزم رفتن کردند، وقتی حرف از رفتن شد ناگهان دلم گرفت و شوق و ذوقم کور شد. وقتی که همه داشتند از در بیرون می‌رفتند، کنار غزاله ایستادم و در گوشش پچ زدم: می‌شه امشب همین‌جا بخوابی؟ ابروهایش را به نشانۀ "نه" بالا انداخت که متوجه هادی و محسن شدم که آن‌طرف سالن دارند با هم حرف می‌زنند. چشم دزدیدم و لبخندم را قایم کردم. غزاله گفت: نمیری با آقا هادی حرف بزنی؟ به سمت غزاله برگشتم و آرام گفتم: چی بگم... به شانه‌ام زد و اخم‌هایش را در هم کشید. - برو یه چیزی بگو دیگه! محسن و دریا که رفتند، هادی همان‌جا ایستاد و به من نگاه کرد. - سوگند خانوم یه لحظه تشریف میارین؟ غزاله نامحسوس دستش را پشت کمرم گذاشت و آرام هولم داد. با استرس و دلهره به سمتش قدم برداشتم. - بله؟! به سمت در قدم برداشت و با این‌ کارش من را وادار کرد تا همراهش تا جلوی در بروم. - راستش... جلوی در ورودی خانه ایستادیم. نمی‌دانستم چرا امشب مدام این دست و آن دست می‌کرد! تسبیح در دستش را جلویم گرفت و گفت: حدود یک سال پیش از طرف دانشگاه توفیق پیدا کردیم رفتیم محضر حضرت آقا؛ من تونستم تسبیح‌شونو به عنوان هدیه بگیرم... اما حالا دوست دارم این رو به شما بدم... چون برام خیلی با ارزشه و با ارزش‌تر از این دیگه چیزی پیدا نکردم که... بخوام بهتون هدیه بدم... نگاهم روی دانه‌های سیاه‌رنگ تسبیح خشک شد. زبانم از گفتن هر حرفی قاصر شده بود. نگاه حیرت زده‌ام را چهرۀ سر به زیرش انداختم و تسبیح را با احتیاط از دستش گرفتم. - این... این واقعا... اشک به چشم‌هایم حمله‌ور شد، چرا این‌قدر احساساتی شده بودم؟ - خیلی برام با ارزشه! خیلی...! ممنونم ازتون! لب‌هایم را داخل دهانم جمع کردم و سعی کردم دانه دانه تسبیح را لمس کنم. - خدانگهدارتون... و با قدم‌هایی بلند از من دور شد. مامان و بابا که داشتند بقیه اعضای خانواده‌اش را بدرقه می‌کردند، تنها قاب چشم‌های اشک‌آلودم بود... نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ...