فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹😍›
-
دعوای دانشجوها سرِ چفیه رهبری!
واکنش ایشون😂
💣 ⃟🇮🇷¦↬ #استوری
💣 ⃟🇮🇷¦↬ #رهبرانه
-
#ادمین_بانوی_گمنام
حتی یه نفر زن/ دختر هم بین جمعیت نیست؛
اینجا مصلی اهلسنت زاهدان در روز عید فطره، جایی که مولوی عبدالحمید نماز خوند...
اونم یک روز زودتر از عید فطر😐
مدعی #زن_زندگی_آزادی😏
#عید_فطر #حجاب
🌷💚🌷💚بِسم رَبّ العِشق 🌷💚🌷💚
#رمان_مذهبی
#رمان_حانیه
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
هر روز : ۴ پارت
#رمان_حانیه_بخش_چهل_چهار
■کانال مارا به دوستان خودمعرفی کنید👇
🇮🇷
╔══❖•° 🌸 °•❖══╗
@Banoo_Behesht
╚══❖•° 🌸 °•❖══╝
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
•• #part211
هول شدم و چشم دزدیدم.
- سلامعلیکم... شما اینجا چهکار میکنین؟!
آرام گفت: نگران نباشین، از پدرِ گرام اجازه گرفتم.
احساس کردم، نمیتواند جلوی لبخندش را بگیرد. سر تکان دادم و "آهان"ی زیرلب گفتم.
- میخواین بریم پارک جلویی بشینیم؟
دوباره سرم را به نشانۀ مثبت تکان دادم. او جلوتر از من قدم برداشت. بطری آب معدنی که دستش بود نظرم را جلب کرد، یاد دستِ باند پیچی شدهاش افتادم.
- دستتون خوب شد؟
با من و من گفت: بله... الحمدالله...
- چیزی نیست، خوردم زمین...!
با یادآوری این جملهاش ناخودآگاه ذهنم به سمت پسربچهای بازیگوش پر کشید. سکوتی که میانمان بود هر لحظه سنگینتر میشد.
- آبمیوه میخورین؟
از پرسشاش خواندم میخواهد آبمیوه مهمانم کند. سرم به زیر انداختم و آهسته گفتم: نه ممنون...
به مغازۀ بستنیفروشی که چندقدمیمان بود که رسیدیم رو به رویم ایستاد.
- رنگتون پریده و خسته به نظر میرسین، حالا اجازه بدین یه آبمیوه مهمونتون کنم...
چیزی شبیه خنده روی لبهایم نشست. از کنارم گذشت و رفت داخل مغازه. کنار تنۀ درخت روبه روی مغازه ایستادم و از بیرون به داخل مغازه چشم دوختم، او در حال حساب کردن آبمیوهها بود. تازه فهمیدم چهقدر پیراهن طوسی رنگی که به تن کرده به او میآید...
از مغازه با دو تا آبانار بیرون آمد. اشاره به بوستان کنار مغازه کرد.
- تا پارک چیزی نمونده، بریم اونجا؟
سرم را به نشانۀ مثبت تکان دادم. از اینکه در برابر او خجالت میکشیدم و این زبانم را از کار میانداخت بدم میآمد. جوری با اشاره حرف میزدم که انگار مادر زادی لال به دنیا آمدهام...!
لیوان بزرگ آبانار را به دستم داد و دوباره راه افتادیم.
در کنار او بودن حس خوبی داشت، این را با بند بند وجودم لمس میکردم. شرم، خجالت، دستپاچگی، حال هر دوی ما بود.
روی چمنهای پارک با فاصله نشستیم و مشغول خوردن آبانارهایمان شدیم و تازه آنجا بود که دریافتم من از آبانار چهقدر بدم میآید و اصلا باب میلم نبود...!
او که کنارم نشسته بود نگاهی به من انداخت، با این نگاهش حدس زدم احتمالا میخواهد بپرسد: آبانارتون رو نمیخورین؟
و من هم بگویم...
- دانشگاه چطوره؟ با درسها میتونین خوب کنار بیاین؟
با این سوالش غافلگیرم کرد. نگاهم را قفل چمنهای زمین کردم و گفتم: خوبه، میتونم باهاشون کنار بیام...
یک جرعه از آبمیوهاش را خورد و گفت: مگه رشته مورد علاقهتون نیست؟
با پر چادرم مشکیام ور رفتم.
- نه، من روانشناسی دوست داشتم، اما خب... نشد که برم یعنی... اجازه ندادن. بابا میگفت باید دانشگاههای همینجا درس بخونی، نمیخوام بفرستمت شهر غریب. در صورتی که خیلی سخت بود روانشناسی اینجا قبول شی...
سر تکان داد.
- اشکال نداره، اگه تو درسهاتون کمک خواستین، میتونم کمکتون کنم تا براتون سخت نباشه.
برگشتم و لحظهای به نیمرخش نگاه کردم.
- ممنون...
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
•• #part212
با نی آبمیوهام ور میرفتم.
- شما آبانار دوست ندارین؟
با سوالی که پرسید سر بلند کردم و خواستم چیزی بگویم که گفت: فکر کنم که... ایوای...
آرام کف دستش را به پیشانیاش زد.
- پاک یادم رفت ازتون بپرسم...
قیافهاش با مزه شده بود.
- نه، اشکالی نداره... همین خوبه...
پلکهایش را روی هم فشرد و گفت: من اینقدر هول شدم که... فقط خواستم همینطور یه چیزی سفارش بدم...
دوباره گفتم: اشکال نداره آقا هادی!
اما او ادامه داد: وای ببخشید من اصلا...
نمیدانست چه بگوید؛ دوست نداشتم به خاطر من احساس ناراحتی کند و معذب شود.
- گفتم که هیچ اشکالی نداره، پیش میاد...
به لیوان خالی آبمیوه خودش اشاره کرد و گفت: راستش منم زیاد خوشم نیومد، ولی خب میگن آبانار خونسازه. حالا مهم نیست چهمزهایه، مهم خاصیتشه!
بعد هم لبخند پیروزمندانهای زد.
صدای زنگ موبایلش باعث شد دوباره سرم را پایین بیاندازم.
- الو؟ جانم؟
مخاطب پشت گوشی چیزی گفت، هادی سکوت کرده بود و دستش را نامحسوس روی چمنها میکشید.
- چشم، باشه باشه. خیالت راحت! خداحافظ.
به سمتم برگشت.
- زینب گفت که مهمونی فرداشب یادتون نره.
حرف از مهمانی که شد آب دهانم را قورت دادم و آرام پرسیدم: مهمونی؟
کاپشنش را روی دستش انداخت و گفت: آره، برای فرداشب قرار شد بیاین خونۀ ما تاریخ عقد رو قطعی کنیم...
مهریه، تاریخ عقد، خرید لباس، خریدن حلقه و... انگار هنوز خیلی کارها مانده بود. دلشوره به دلم افتاد. از جا بلند شدم و لیوان آبمیوهام را برداشتم، کولهام را روی دوشم انداختم و گفتم: کم کم بریم دیگه...
نمیدانستم دلیل عجلهام چیست، دوست داشتم حرف بزنیم و بیشتر شناخت نسبت به هم پیدا کنیم اما...
او هم از جا بلند شد و کاپشنش را به تن کرد.
- چشم؛ ببخشید اگه بهتون بد گذشت، به عنوان دیدار اول فکر کنم... گند زدم...!
سرم را پایین انداختم و کش چادرم را کمی جلوتر کشیدم. لبخندم را جمعوجور کردم و گفتم: نه، خیلی هم خوب بود. بابت آبمیوه دستتون درد نکنه.
با او همقدم شدم. لیوانهای آبمیوه را در سطل زباله انداختیم و کنار خیابان ایستادیم، وقتی دیدم میخواهد تاکسی بگیرید، گفتم: شما ماشین ندارین؟
در شلوغی خیابان و صدای بوق ماشینها صدایم به گوشش نرسید. کمی خم شد و بلند گفت: چی؟ ببخشید، نشنیدم...!
معذب شدم و دوباره حرفم را تکرار کردم. خندید و برای تاکسی که میخواست از جلویمان رد شود دست تکان داد.
- ماشین دست رفیقم آقا مهدیِ! ولی اگه شما بخواین ماشین هم میگیریم...
تاکسی جلوی پایمان متوقف شد. او جلو نشست و من عقب سوار شدم.
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
•• #part213
کارشناسِ یکی از برنامههای تلویزیون داشت دربارۀ دوران نامزدی صحبت میکرد؛ صدای تلویزیون را زیاد کردم و بیتوجه به مامان که داشت شالگردن کامواییاش را کامل میکرد، خودم را نزدیک به تلویزیون کشاندم.
- نامزدها باید مواظب عواطف و احساسات یکدیگر باشند و به آن بیاعتنایی نکنند.
انگار کسی در گوشم گفت: تو امروز بهش بیاعتنایی نکردی احیانا؟
- چنین رفتاری نه تنها باعث عزیزشدن نمیشود، بلکه عواطف نامزدشان را جریحهدار میکند و ممکن است به کینه بیانجامد!
رد نگرانی بر چهرهام افتاد. با خودم گفتم: نکنه عواطفش رو جریحهدار کردم خودم خبر ندارم! امروز که مدام راجع به آبانارها شرمنده بود من چرا اصرار نکردم که اصلا اشکالی ندارهههه!
وجدانم پرید وسط و گفت: خب تو هر چی گفتی قبول نمیکرد که!
کارشناس دوباره رشتۀ افکارم را پاره کرد.
- دختران و پسران متدین و با عفت باید بدانند که برخوردهای دلسرد کننده، لازمۀ تدین و عفت نیست. هدیه دادن زیباترین نماد ابراز مهر و محبت میان همسران است!
بند دلم پاره شد. او به من هدیۀ خیلی گرانبهایی داد، اما من چرا اینقدر در این رابطه سرد و خشکم؟ اگر با او شوخی و بگو بخند داشته باشم، نکند گناهی ایجاد شود و...
اصلا چرا امروز داشتم با خودم دربارۀ پیراهن طوسی رنگش صحبت میکردم؟
- در دنیایی که با آمدن تلفن همراه، دیدن همدیگر را با صدا و با آمدن شبکههای اجتماعی، صدا را با کلمه عوض کردهایم و حالا هم داریم واژهها را به شکلکها میبازیم، نوشتن نامه راهی متفاوت برای مهرورزی و ابزار آن است.
لبم را به دندان گرفتم و کمی فکر کردم: بابا ما که اصلا شمارهی همدیگه رو نداریم، اگه نامه بهش بدم... یه وقت چی نشه... ایبابا، خجالت میکشم! اصلا تو نامه چی بنویسم؟ بگم دوسِت دارم یا... ما که هنوز به هم مَحرم نشدیم، نمیتونیم ابراز علاقه کنیم که...
ناگهان فکری عجیب به ذهنم خطور کرد.
- براش شعر مینویسم!
- سوگند؟!
با صدای مامان به خودم آمدم.
- جانم؟
نگاه عجیبی به من انداخت.
- چی شده؟ با خودت داری حرف میزنی. مگه نباید بری بخونی؟ چرا هنوز اینجایی؟
گیج سر تکان دادم. با ذهنی مشغول از جایم بلند شدم و قبل از رفتن به اتاق تلویزیون را خاموش کردم.
به سراغ کتابخانۀ کوچکم رفتم و از میان کتابهای درسی قطور دفترچه شعرهای دستنویسم را بیرون آوردم. صفحههایش را ورق زدم، چشمهایم میان ورقهها میچرخید تا شعر مناسبی پیدا کنم.
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
•• #part214
دوست داشتم زیباترین لباسم را به تن کنم؛ خوشرنگترین روسریام را به بهترین شکل ممکن ببندم. عذاب وجدان گرفته بودم.
- نکنه گناه بشه، من اگه بخاطرش لباسهایی بپوشم که جلب توجه کنه بعد برم خونهشون... من که هیچی، پسر مردم به گناه میوفته!
گریهام گرفته بود و در بلاتکلیفی محض به سر میبردم. نفسم را بیرون فرستادم و مانتو لیمویی رنگم را از کمد بیرون کشیدم.
- اشکال نداره؛ اسلام که دیگه اینقدر واسه دوران نامزدی سخت نمیگیره، میگیره؟! به پیر به پیغمبر ما قصدمون ازدواجه!
برای آخرینبار تمرکز کردم. اصلا مگر قرار بود چادرم را در بیاورم که او مانتوام را ببیند؟!
- خاک بر اون سرت! این چه افکار احمقانهای که به سرت خطور میکنه؟ یه چیزی بپوش بریم دیگه!
وجدانم صبرش لبریز شده بود و همانند بچهها غر میزند.
آخر همان مانتو لیموییام را پوشیدم و روسری کرم رنگم را روی سرم بستم. دوباره راجع به مهریه فکر کردم، تصمیمم را گرفته بودم و دیگر نیاز به مکث نبود!
چادرم را روی سرم تنظیم کردم و کیفم را برداشتم. از اتاق بیرون زدم. مامان و بابا حاضر شده بودند. نگاهی به دستم انداختم، مثل اینکه چیزی یادم رفته بود. به اتاقم برگشتم و از کشوی میزم جعبۀ انگشتر فیروزهام را بیرون آوردم.
- اگه نشونی که بهم دادن رو توی دستم ببینه قطعا خوشحال میشه!
از خانه بیرون آمدیم و راه افتادیم.
"هادی"
- آبجی اون سیخ کبابها رو بیار!
منتظر بودم تا زینب به حیاط بیاید که سید از ایوان گفت: شاهدامادِ ماهداماد، شما بوی دود میگیری بذار من بیام باد بزنم.
کنارم ایستاد و باد بزن را از دستم قاپید. با خنده گفتم: عجب فداکاری! ایشالا جبران کنیم آسید!
روی زغالهای گر گرفته فوت کرد و گفت: فدای شما!
از روی دو پایم که بلند شدم صدای زنگِ در به گوشم رسید. پلههای ایوان را بالا رفتم و کنار در ایستادم.
- عمه اومدن، زینب سیخ کبابها رو بیار بده به سید.
بعد به سمت در بزرگ خانۀ قدیمی عمه قدم برداشتم. درِ خانه را که باز کردم آقای ملکی با خوشرویی دستش را به طرفم گرفت و سلام کرد، به گرمی دستش را فشردم. سپس همراه با خانم ملکی وارد حیاط شدند، بعد از آنها سوگند میان در ظاهر شد. نمیتوانستم ذوق نکنم!
- سلام، خیلی خوشاومدین.
خجالت کشیدنش را حس کردم.
- سلام... ممنون...
صدایش انگار از ته چاه به گوشم میرسید، اما همان اندک صدایش که به گوشم میرسید آرامم میکرد.
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾
•• ‹بِسّمِرَبِالعِشـق!›💛''
•• #رمـانحـٰانیه🌪
#رمان_حانیه_دویست_پانزده
•• #part215
"هادی"
زینب شیرینی و چای برای پذیرایی آورد، سید کمکش میکرد. من کنار عمه نشسته بودم و به حرفهای آقای ملکی گوش میکردم.
- ماشاءالله خونۀ باصفایی دارین حاجخانوم.
عمه لبخند زد و گفت: گلکاریهای بیرون کار هادیِ، چیدمان وسایل خونه هم کار زینب، سلیقهشون خیلی خوبه.
خانوم ملکی به من نگاه کرد.
- معلوم میشه آقا هادی به گل و گیاه علاقه داره.
لحظهای احساس کردم گونههایم همانند دخترها گل انداخته است.
- فکر کنم باغچۀ مسجد هم کار دست خودته؟
با پرسش آقای ملکی سر بلند کردم و لبخند به لب دادم.
- بله.
بالاخره بحث از گل و گیاه و... فاصله گرفت؛ تا اینکه زینب با اشاره به من گفت: برو کبابها رو درست کن.
"با اجازه"ای گفتم و از پذیرایی بیرون رفتم. کاپشنم را روی شانههایم انداختم و از خانه خارج شدم. کنار منقل کبابها ایستادم و مشغول باد زدن آنها شدم.
"سوگند"
کنار چهارچوب در آشپزخانه ایستادم و خطاب به زینب که داشت دستهایش را میشست گفتم: کمک نمیخوای؟
به سمتم برگشت و لبخندزنان گفت: نه عزیزم، همه کارا رو پسرا انجام دادن...
لبخندم را قایم کردم و وارد آشپزخانه شدم و نگاهی به اطراف انداختم.
- عمه خانوم راست میگه، واقعا باسلیقهای...
خندید. کنارش ایستادم و به دستهایش که داشت گوجهها را به سیخ میکشید نگاه کردم.
- میگم زینب...
سر بلند کرد و نگاهش را به من داد.
- جانم؟
لبم را تر کردم و گفتم: واسۀ مهریه...
وقتی فهمید که میخواهم راجع به مهریه حرف بزنم، لب زد: چی شده؟ مشکلی برات پیش اومده؟
آب دهانم را قورت دادم و چشم دزدیدم.
- نه... آخه من... نگرانِ اینم که اگه یه مقدار بالایی بگم آقا هادی نتونه...
میان کلامم پرید و با اطمینان گفت: نگران این نباش! مهریه کم هم تعیین نکن، مهریه باید زیاد باشه!
با خندهای که کرد فهمیدم جملۀ آخرش را به شوخی گفت. با چشم به اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت: منم سر مهریه خیلی وسواس گرفته بودم، ولی دیگه نمیدونم چی شد همینجوری رو هوا گفتم یه شاخه گل باشه بسه.
بیصدا خندیدم.
- چه رمانتیک!
سرش را پایبن انداخت و با خنده گفت: آره خیلی، حالا هنوز که هنوز همون یه شاخه گل هم بهم نداده...
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
#همراهمـٰاباشید...