eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
6.1هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.9هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید یونس زنگی آبادی♥️ 🔺(جلوی عکس ایستاده کنار حاج قاسم سلیمانی) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ماجرایِ ظهور شهید♥️👇🏻 💠بعد از شام مجلس را با حضور حاج قاسم سلیمانی، خوشی، محمد زنگی آبادی و نجف زنگی آبادی آغاز کردیم. همرزمان حاج یونس حامل سلام از خیل دوستانی بودند که  نتوانسته بودند در این جلسه حضور یابند. من توضیح دادم که اداره جلسه با خود شهید است. تمامی تصمیم گیری ها با اوست. در واقع او خود نویسنده خاطراتش است.   🔻آقای خوشی گفت : اگر دستخط حاج یونس را ندیده بودم و اگر جوهرش به این تر و تازگی نبود  هیچکدام از این اتفاقات را باور نمی کردم. اما حالا هر چه بگویید باور می کنم . اگر بگویید اینجاست، شک نمی کنم. اگر بگویید الان ظاهر می شود و خود را به ما که آرزوی دیدارش را داریم، نشان می دهد. باور می کنم و به احترام حضو رش می ایستم و منتظر می مانم تا ظاهر شود. آنچه آقای خوشی گفت، مرا لرزاند و آن طور که آماده ایستاد که انگار قرار است حاج یونس ظاهر شود. به نظرم آمد که شدنی است. می شود. باور حضور فیزیکی شهید آن قدر جدی شد که همه بر خواستند. حاج قاسم گفت: ما شک نداریم. نجف آقا گفت: دیدن چنین چیزی کم نیست. محمد آقا گفت: معجزه است. اندام آقای خوشی از شدت گریه بی صدا تکان می خورد. .صدای گریه زنها که از اتاق برمی خواست ،او هم صدای گریه اش را رها کرد. همه بی اختیار نام شهید را صدا می زدیم. من می گفتم: حاجی ...حاج یونس عزیز. نجف آقا فریاد می زد: :یونس جان ... آقا مرتضی می گفت: برادر. حاج قاسم او را حاجی جان می خواند. صدای همسر شهید که او را حاج آقا خطاب می کرد اتمام حجتی بود بر باوری که تبدیل به یقین شده بود. و حالا فرزندان معصوم شهید پدر را صدا می زدند. فاطمه حین دویدن به سمت اتاق زن ها با چشمانی گریان می گفت: بابا...بابا... و مصطفی با دستهایش اشکهایش را پاک می کرد و زمزمه می کرد: بابا جان... بابا جان.... دیگر گریه زنان، شیون شده بود و صداهای ما فریاد. من فریاد زدم: :حاجی ...تو را به شهادتت قسم که اگر اذن داری، خودت را برما نمایان کن... حتی یک لحظه ! که ببینیمت ؛ لمست کنیم ... ✋🏻 متبرک شویم ...🌸 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ماجرایِ ظهور شهید 🖐🏻🌸 🔻ناگهان چراغ پر نور شد و خاموش شد. همه جا ظلمات شد. فقط صدای شیون و فریاد به نام حاج یونس بلند بود. آن همه تاریکی به ظهور نوری ملایم، روشن شد و بیشتر و  بیشتر رنگ گرفت تا به رنگ طلایی حضور شهید متوقف شد. در هیات یک آدم، رشید بود. در برابر چشمان حیران ما و زیر فشار خرد کنند صدای قلب ما شروع به چرخش کرد و برابر هر یک از ما ایستاد و ما را مورد تفقد قرار داد. با مهربانی از ما گذشت و سپس به اتاق دیگر رفت. ما  ایستاده بودیم و یونس یونس از زبانمان نمی افتاد. دیگر همه طاقت از دست داده بودیم و افتادیم . و من در این اندیشه بودم که مگر قلم خود شهید بتواند این ظهور را بنویسد. حاج یونس در هیبت نوری طلایی به اتاق باز آمد و به همان ملایمتی که ظاهر شده بود، محو شد. دلم نمی خواست چراغ روشن شود. دلم می خواست درآن ظلمات روشن تر از نور، سر به سجده سایم و فریاد زنم !! عنده ربهم یرزقون ؛🌹 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🎙امام خامنہ‌ای : انگیزہ های بسیار شدیدی وجود دارد برای فراموشی شهــدا ...♥️ نگذارید یاد شهـدا فراموش شود 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻مروی بر خاطرات زندگیِ 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
خاطره از شهید 🎙 نکته ای ظریف در کسب روزی حلال به وسیله شهید حاج یونس زنگی آبادی با اینکه کارفرمایش نبود و یونس می توانست کسری کارش را از چشم او پنهان کند اما خدا را در همه احوال ناظر بر رفتار و اعمالش می دانست و حلال بودن روزی اش برایش مهم بود.   هنوز نوجوان بود که پدر از دنیا رفت و یونس  فرزند بزرگ خانه بود و جز او ،برادری کوچکتر و مادر هم از اعضای خانواده بودند که باید مسئولیتشان را به عهده می گرفت و دیگر درس و امرار معاش با هم تداخل پیدا کرده بودند. 🔴یونس شاگرد آقای کوهپا که از باغداران شهر بود شده بود ! یکی از روزها مادر یونس مریض شد و او از کارفرمایش اجازه خواست تا مادر را پیش دکتر ببرد و گفت که بعدا این چند ساعت را جبران خواهم کرد؛ و با یکی از دوستانش به نام عباس، مادر را به مطب بردند و بعد هم او به مراقبت از مادر پرداخت ... 🔺فردای آن روز زودتر از همیشه در محل کارش حاضر شد و آن چند ساعت غیبتش را جبران کرد با اینکه می دانست آقای کوهپا آن موقع سر کار نیست و چیزی هم به او نمی گوید اما یونس با همین رفتارهای خداپسندانه اش توانسته بود بین مردم روستا و شهر آبروی زیادی جمع کند و امین آنها شود و همه اینها بر می گشت به نان حلالی که پدر با آن یونس را بزرگ کرده بود. 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🎙ماجرایِ خواستگاری شهید یونس زنگی‌آبادی از زبان همسر ⚫️خانه ما با منزل یونس فقط دو کوچه فاصله داشــت و هــر دو از اهالی پایین روســتا بودیــم ... همیشــه به خانه هــای همدیگر سرکشــی می کردیم و زندگیمان بدین شــکل جریان داشــت. در همه این سالها من و مادرم مراقب خاله ام بودیم و به کارهایش رسیدگی می کردیم. کاری از دســتمان بر نمی آمد. اما می توانستیم به وی سر بزنیم و برخی نیازهایش را برطرف کنیم. خاله ام همیشه من را دوست داشــت و با مهربانی صحبت می کرد. بســیاری از غمها و گرفتاریهایش را تعریف می کرد و سنگ صبورش بودم. من هم ایشان را دوست داشتم و تنهــا خاله ام را هیچگاه رهــا نمی کردم. گاهی می فهمیــدم که برخی حرفهایش معنای ازدواج با یونس را می دهــد. اما هیچگاه بــه روی خودم نمی آوردم. شــاید منتظر بودم تا یونس بگوید که دوســت دارم با تو ازدواج کنــم. یونس به ســرعت از آن کودک پرتلاش وارد مراحل نوجوانی و سپس جوانی شد و بــرای من مثل این بــود که دنیا در کنار او هر روز زیباتر می شــود. تا جایی که تبدیــل به جوانی رعنا و قدرتمند و سرشــار از توانمندی شد. ســرانجام در یکی از روزهای سال 1361 بودیم که یــک روز خاله ام من را صدا زد و گفــت می خواهیم با حاج یونــس به خواســتگاری تو بیاییــم. هیچی نگفتــم. هر چند که می دانســتم خــودم در جلوی صف ازدواج بــا یونس قرار دارم. افتخــار می کردم و هنوز هــم بزرگترین شــانس زندگی ام را ازدواج بــا وی می دانم. امیدوارم در قیامت شــفاعتم کند و فراموش نشده باشم !✋🏼 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴چند روز از خواستگاری من توســط خاله ام گذشــته بود که یک روز یونس پیغام داد می خواهــد به خانه ما بیاید و با من صحبت کند. جالب است که هنگامی نام خواستگاری به میان می آید همه چیــز تبدیل می شود به حجب و حیا. یونس همیشــه به خانه ما می آمد. اما حالا که می خواست ً خواســتگاری کند، برای آمدن اجازه گرفت. واقعا که خیلی ماه بود. او آن شــب آمد در حالی که یک کاغذ بزرگ هم در دســتش بود. چیزی حدود بیست مورد از شــرایطش را به ترتیب از بالا به پایین نوشته و می خواســت آنها را برایم بخواند و نظرم را بشنود. وقتی که آمد، مادرم هم گوشــه اتاق نشســته بود و نگاه می کرد. گفت خاله می شــود شــما از اتاق بیرون بروید. مادرم بلند شــد و از اتاق خارج شد. سپس یونس در مقابل من نشســت و موضوع خواستگاری و اینکــه می خواهد با مــن ازدواج کند را مطرح کرد و بعــد از آن یکی یکی موارد روی کاغذ را خواند و نظر من را پرســید. اولین موضوع در مورد سازگاری مــن با مادرش بود. گفت من بیشــتر مواقع در جبهه هســتم و مادرم برایم مهم اســت. می توانید در نبودم از مــادرم محافظت کنید و مثل دو دوســت در کنار هم باشــید. گفتم مادر شــما خاله من است و همین الان هم هر روز به وی سر می زنم و هیچ کمکی را از ایشان دریغ نمی کنم. از این به بعد هم در خدمتشان خواهم بود. ســپس یکی یکی موارد مورد نظرش را از جملــه جبهه رفتن و تقید به مســائل دینی و مذهبی و امکان شــهادت و مجروحیت و قطع عضو و حتی قطع نخاع شــدن را برایم خواند و ادامه داد شــاید روزی هر کدام از ایــن اتفاقاتی که بیان کردم برایم بیفتد. شما چقدر توان تحمل یا نگهداری از من یا بچه هایم را دارید؟ گفتم تا سر حد جان ؛ حتی اگر همســرت هم نباشم به عنوان یک هوادار و دوستدار جبهه و اسـلام هر وقت نیاز باشــد کمکتان خواهم کرد🖐🏻 🔻 خلاصــه آن روز یکی یکی موارد را می خواند و وقتی نظــر مثبت من را می شــنید تیک می زد و می رفت مورد بعدی. از یک طرف خنده ام گرفته بود از تیک زدنهایش و از ســوی دیگر چنان اقتداری داشت که به خودم اجازه نمی دادم از این کارش بخندم. آخرین شــرطش هم گرفتن مراسم عروســی در مسجد بود و اینکه به جای ســاز و آواز باید مراســم دعای کمیل برگزار شود. مــن همه مواردی را که بیان کرده بود بــا جان و دل قبول کردم و بدین ترتیب تیک زدنهای برگه یونس به پایان رســیدند . . . 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
شهید زنگی آبادی ؛ از کولی دادن به مصطفی تا لالایی خواندن برای فاطمه 🌸٫ 🔴بانو طاهره زنگی آبادی فقط پنج سال با شهید زنگی آبادی زندگی کرد اما به قول خودش این پنج سال به اندازه 50 سال برایش درس و تجربه بود .   پنج سال، عمر زندگی مشترک طاهره بانو و حاج یونس که بیشتر روزهایش به نبود حاج یونس می گذشت اما او هم مانند فرماندهان دیگر وقتی که چند روزی برای سر زدن به خانواده اش به شهر بر می گشت، سنگ تمام می گذاشت و همه وقتش را به بچه ها و طاهره بانو اختصاص می داد. مصطفی اولین فرزند حاج یونس است و از اینکه پدر او را کولی می داد بسیار خوشحال می شد، یونس هم از این فرصت استفاده می کرد، او را بر روی کولش می گذاشت و مدام با پسرش حرف می زد و از این اتاق به آن اتاق و از آن اتاق به حیاط می رفت و او را بازی می داد، تا اینکه مصطفی به چهارده ماهگی رسید که فرزند دومشان فاطمه کوچولو به دنیا آمد، مادر نمی توانست به نوزادش شیر بدهد و ناچار باید به او شیر خشک می دادند و یونس حواسش به این مساله بود که شیر را تهیه کند و در خانه بگذارد تا در نبودش طاهره بانو برای شیردادن نوزادشان دچار درد سر نشود و از دوستان رزمنده اش می خواست وقتی به مرخصی می روند زحمت تهیه شیرخشک و داروهای مادرش را بکشند ... 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
[شهید یونسِ زنگی آبادی ♥️!] 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴یونس که علاوه بر همسر، دوستی مهربان برای طاهره بانو بود، وقتی بچه ها به خواب می رفتند، از خاطرات رزمنده ها و جبهه برای بانویش می گفت و می گفت ... 🔻طاهره را با خود به سفر هر چند کوتاه مدت می برد و دلش می خواست که همسرش از سفر لذت ببرد و نمی گذاشت که به او سخت بگذرد. از او می خواست که تا هست به فامیل سر بزنند. تابستان ها که به خانه می آمد، سعی می کرد پشه بند را خود بزند، آنگاه در آن را باز می کرد و بچه ها را داخلش می برد و با آنها بازی می کرد. طاهره بانو می گوید: حاج یونس اهل غیبت و توهین و دشنام نبود و همیشه طوری حرف می زد که دیگران را نرنجاند و با اینکه زندگی مشترک ما طول عمرش 5 سال بود اما من به مدت 50 سال از او درس و تجربه آموختم. آن زمان ها نه تنها در روستاها که در شهرها هم همه خانه ها خط تلفن نداشتند و در روستای زنگی آباد تلفنخانه ای بود که یونس گاهی وقت ها برای اینکه از حال و احوال خانواده اش باخبر شود، به آنجا زنگ می زد و از یکی از کارکنانش می خواست تا به خانواده اش خبر دهند که مثلا در ساعت فلان در آنجا حاضر شوند تا بتواند با آنها صحبت کند و اینگونه بود که همسرش خود را به تلفنخانه می رساند تا چند کلامی با یونس همیشه غایب از خانه صحبت کند. اما بانو می گوید که همین تماس کوتاه و شنیدن صدایش حتی برای چند کلامی مایه دلخوشی اش بود و او را برای ادامه زندگی در نبود یونس، پرتوان می کرد. حاج یونس گاه گاهی هم دو سطری تلگرام می زد اما عادت داشت که وقتی رزمنده ها قصد مرخصی رفتن داشتند نامه ای می نوشت و آن را به رسم امانت می داد تا به دست همسرش برسانند و همان رزمنده جواب نامه را نیز برای حاج یونس می برد و همه این کارها در بالا بردن روحیه بانو اثربخش بود. 🎙بانو می گوید : آنقدر که از جاده می ترسیدم از جنگ نمی ترسیدم. هر بار که خبر می رسید یونس در راه آمدن به خانه است، دلشوره امانم را می برید تا او از اهواز به کرمان برسد و هنگام بازگشتش نیز باز همین قصه تکرار می شد تا جایی که یونس می دانست به محض رسیدنش به منطقه باید زنگ بزند و خبر سلامتی اش را به تلفنچی روستا بدهد تا من خیالم راحت شود 🖐🏻 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR