eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
7.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/Nashenas_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸آلونک نشین ها دستم را گرفت، از خوابگاه برد بیرون. روبه روی خوابگاه زنجان خانه هایی بود که معلوم بود از قدیم مانده؛ از زمان آلونک نشین ها. همیشه چشمم به این خانه ها می‌افتاد، اما هیچ وقت فکر نکرده بودم به آدم هایی که توی این آلونک ها زندگی می کنند. اوضاعشان خیلی خراب بود. رفتیم جلوتر. از یکی از خانه ها خانمی آمد بیرون، سه تا بچه ی قد و نیم قد هم پشت سرش. مصطفی تا چشمش به بچه ها افتاد، قربان صدقه شان رفت. خانه در واقع، یک اتاق خرابه ی نمناک بود. در نداشت؛ پرده جلویش آویزان بود. از تیر چراغ برق سیم کشیده بودند و یک چراغ جلوی در روشن کرده بودند. مصطفی گفت «ببین اینا چطوری دارن زندگی میکنن. ما ازشون غافلیم.» چند وقتی بود بهشان سر میزد. برنج و روغن میخرید و برایشان میبرد. وقتی هم که خودش نمیتوانست کمک کند، چندتا از بچه ها را میبرد که آنها کمک کنند ... 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ از حرم امام رضا(علیه السلام)💛 آمدیم بیرون... نیمه شب بود؛ زمستان. هوا عجیب سرد بود. پیرمرد میرفت سمت حرم. - سلام حاجی! جوابمان را داد. از زور سرما خودش را مچاله کرده بود. آب توی چشمهایش جمع شده بود. مصطفی شال گردنش را باز کرد ، انداخت دور گردن پیرمرد. - حاج آقا! التماس دعا🙏🤲🏼 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔸نان سنگک نان سنگگ گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه. چندتا سنگ به نانها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی!! میگفت «بچه بودم، یه بار نون سنگک خریدم، سنگ هاش رو خوب جدا نکرده بودم؛ بهش چسبیده بود. خونه که رسیدم، بابام سنگ ها رو جدا کرد داد دستم، گفت برو بده به شاطر. نانواها بابت اینا پول میدن.» 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔸مهر کربلا🥀 ‌ اذان را گفته بودند. زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز. برگشتم، مصطفی هنوز نیامده بود. مثل همیشه کله اش را کرده بود توی جا مهری و مهرها را زیرو رو میکرد. دوتا مهر پیدا کرد، فوت کرد و یکی را داد دستم. گفتم «این چیه؟» بشکن زد، گفت «این مهر کربلاست. بگیر حالش رو ببر.» خیلی وقتها روی مهرها ننوشته بود «تربت کربلا». میگفتم «از کجا فهمیدی مال کربلاست؟» میگفت «مهر کربلا از قیافه اش پیداست.» 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی از آخرين غبارروبی حاج قاسم سليمانی در حرم امام هادی علیه السلام 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
12.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 ‌بی صدا در شهادت پدر میگرید اما همچنان مقاوم است 🔹‌کودکان غزه ای ، مقاومت ۷۰ ساله ی این سرزمین را حفظ میکنند و همچنان به پیروزی علیه ظلم امیدوارند 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ مثل این یمنی ها توی دنیا پیدا نمیشه ببینید با چهار تیکه چوب خشک چه کوادکوپتری ساختن 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱(شهید مصطفی احمدی روشن در محضر آیت الله حسن زاده آملی) ‌ رفتیم قم از دفتر مراجع برای کانون نهج البلاغه کمک بگیریم. گفتم «بریم خونه ی آیت الله حسن زاده آملی.» سرظهر بود. حاج آقا آمد جلوی در. گفت «شما عقل ندارید دم ظهر در خونه مردم رو میزنید؟» اخلاق حاج آقا را میشناختم. گفتم «حاج آقا، دانشجو اگه عقل داشت، دانشگاه نمیرفت.» حاج آقا گفت «پس بفرمایید داخل.» رفتیم توی اتاق. حاج آقا گفت «آقاجان، دم ظهر سه تا جوون سبیل کلفت در زدن، من پیرمرد ترسیدم، گفتم بفرمایید تو.» مصطفی به شوخی گفت «حاج آقا، دیدی ترسیدی؟» حاج آقا با لهجه خاصش گفت «پشه چو پر شد، بزند پیل را.» گفتم «مصطفی، پشه هم شدی.» از کانون نهج البلاغه گفتیم. حاج آقا خیلی تحویلمان گرفت، گفت «احسنت، آقاجان کارتان برای معارف شیعه خیلی عالی است.» بلند شدیم برویم « ما روبوسی میکنیم، بعد میریم.» رفتم جلو. حاج آقا به شوخی زد زیر گوشم. انتظار داشتم. خندیدم و گفتم «پیامبر اسلام گفتن قصاص اون دنیا از این دنیا سختتره. بذارید همینجا تلافی کنم.» حاج آقا گفت «خب طوری نیست، بیاید من رو ببوسید.» سه دور حاج آقا را بوسیدم. صدای خنده مصطفی بلند شد «من هم میخوام.» حاج آقا گفت «چه کار کنم؟ بیاید.» حاج آقا مصطفی را که بوسید با دست راست چندبار کشید به طرف چپ و راست صورتش، تعجب کردم؛ انگار که نازش کند ... 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ساخت سوخت موشک در ماهیتابه🚀 ‌ یک روز آمده بود توی اتاق و گفت "پاشو بریم یه چیزی نشونت بدم". یک ماهی‌تابه برداشت و رفتیم توی حیاط خوابگاه. دست کرد توی جیبش و یک پاکت آورد بیرون. ماده خمیری مانند سفیدی را انداخت توی ماهی‌تابه. کبریت بهش زد و گفت «در رو!». دویدیم پشت درخت‌ها. چند ثانیه بعد یک دفعه ماهی‌تابه گر گرفت. مثل فشفشه این طرف و آن طرف می‌رفت. آتش که تمام شد، رفتیم سر وقت قابلمه. قدر یک کف دست سوراخ شده بود. مصطفی از اینترنت یک جور سوخت موشک را پیدا کرده بود؛ داشت درصد مواد را آزمایش می‌کرد. 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR