eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
6.9هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
6هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/Nashenas_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
بخشی از خاطرات شنیدنی شهیدحسن عبدالله زاده از فتنه ۸۸ ✅ قسمت پنجم سر یک کوچه هم چهار تا جوان آتش درست کرده بودند و ایستاده بودند دور آتش من شلوار لجنی پوشیده بودم با پیراهن مشکی با موتور که رد شدم دختره فرار کرد و رفت توی کوچه من هم رفتم میدان کاج سعادت آباد دور زدم و آمدم پایین دیدم دختره آن طرف بولوار ،رو به من ایستاده و ادا در می آورد. دو نفر بودیم به رفیقم گفتم: «یک دقیقه وایستا من بروم با اینها صحبت کنم موتور را گذاشتم کنار خیابان، و آمدم سمت دختره ،دختره فرار کرد. رفتم سر کوچه، دیدم چند نفر نشسته اند؛ که دو سه نفرشان فرار کردند، چهار پنج تایی که نشسته بودند تا من را دیدند، بلند شدند و ایستادند. با پسرها دست دادم و با دخترها سلام و علیک کردم و گفتم برای چی آتش روشن کرده اید؟ این دختره وسط خیابان چه کار میکند؟ چرا حساسیت درست میکنید؟ این کارها باعث شر میشه خب همین طور که صحبت میکردم یواش یواش رفتیم تو فاز شوخی و خنده و جوک و با هم رفیق شدیم آنهایی که فرار کرده بودند، یکی یکی داشتند از توی کوچه می آمدند ایستادند ببینند من چه میگویم. دیدند من هم از خودشان اسکل ترم و دارم چرت و پرت میگویم و میخندیم. همان دختره که فرار کرده بود، به من گفت :«آقا شما بسیجی‌ای؟» گفتم: «آره من بسیجی ام.» گفت: «اگر بسیجی‌ای پس چرا با بقیه فرق داری؟ گفتم چه فرقی دارم؟ گفت: آخه دیشب یک مشت آمدند این جا از سر کوچه تا ته کوچه، هر چی ماشین بود را با قمه و شمشیر زدند خرد کردند ،میگفتند بزنید مالِ این بالاشهری های مفت خور طرفدار موسوی را خُرد کنید، با قمه میزدند کاپوت ماشین را جر میدادند و شیشه ماشینها را می‌شکستند. آنها بسیجی بودند تو هم بسیجی‌ای ،تو آمده‌ای با ما حرف میزنی میگویی میخندی بعد پرسید تفنگ داری؟... 🔹ادامه دارد... 📚کتاب میاندار خاطرات شفاهی شهید 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
بخشی از خاطرات شنیدنی شهیدحسن عبدالله زاده از فتنه ۸۸ ✅ قسمت‌ششم گفتم: «نه.» پیراهنم را زدم بالا ببین؛ هیچ چی ندارم گفت :شما خیلی خوبی گفتم :شماها هم خیلی خوبید، ما همه با هم خواهر برادریم، چه مشکلی با هم داریم؟! شاید فکرهای ما متفاوت باشه ولی مشکلی با هم نداریم ،همشهری هستیم از یک هوا نفس میکشیم ،بابا نه‌نه مان آدم و حوا یکی بودند؛ همه مان ایرانی ایم ،شما به هر کی دلتان خواست رأی دادید، ما هم همین طور داستان سیاسی شد رأی گیری بوده دیگر، یک روزی شما زمان خاتمی پیروز شدید، یک بار هم ما زمان احمدی نژاد، یعنی رأی ما نمیآد و رأی شما می آد؟ دموکراسی یعنی همین دیگر یک زمانی فکر شماست ،یک زمانی فکر ما ،خوب یا بد سی ساله که آمده ایم جلو، حالا هم با هم تا هر جا توانستیم میرویم جلو... داشتم صحبت میکردم که دو تا پراید ایستادند و سه چهار نفر با لباسهای نظامی پیاده شدند توی آن گرما سگ را میزدی اورکت نمیپوشید اورکت پوشیده بودند و زیپش را تا ته کشیده بودند بالا؛ اور دیجیتال آمریکایی از این گورتکسها بعد با قمه حمله کردند سمت اینها اینها جیغ کشیدند و فرار کردند، رفتم وسط خیابان و گفتم چه مسخره بازی ای در آوردید! چه کار دارید میکنید؟ برای چی میخواهید اینها را بزنید؟ گفت: «حاجی اینها الآن سی‌تان، تا صد تا نشده اند بزنیم شان. گفتم: دست به اینها بزنی گردنت را میشکنم کاری ندارند این بندگان خدا سر کوچه ی خودشان آتش روشن کرده‌اند و وایستاده اند. اگر خیلی مردی برو چند متر پایین،تر شهرک غرب آنجا درگیریه ،اگر خیلی مردی برو آنها را که از بالا با گلدان میزنند رو سر مردم بزن برو آنها را که اسید می پاشند بزن، برو آنها را که قمه دست گرفته‌اند بزن؛ برو آنها را که سلاح دارند بزن؛ چه کاربه این دختر و پسر داری؟! حالا یک پارچه سبز هم دور دستش بسته، مگر مشکلی داره؟!چه اتفاقی ‌افتاده؟!... 🔹ادامه دارد... 📚کتاب میاندار خاطرات شفاهی شهید 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
بخشی از خاطرات شنیدنی شهیدحسن عبدالله زاده از فتنه ۸۸ ✅ قسمت‌‌آخر ...سوارشان کردم و فرستادمشان رفتند ، بعد به این بچه ها گفتم «دیدید؟ اینها عوضی بودند اینها بسیجی نبودند که، توی شماها هم آدم عوضی هست که می آد درگیری و اغتشاش درست میکند؛ میریزد میزند بانک آتش میزند... توی ما هم آدم عوضی تا دلت بخواهد هست. یک مقدار با آنها صحبت کردم و آمدم. ‌ تا آخر درگیریها کارمان شده بود همین، میرفتیم جلوی شبه بسیجیها را می‌گرفتیم تا اینکه ۹ دی شد و درگیریها تمام شد و غائله خوابید. 🔹 پایان 📚کتاب میاندار خاطرات شفاهی شهید 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔸 خاطره‌ای از شهید ‌ 🔸قسمت اول آخرِ دوره‌ی عمومیِ پاسداری رفتیم کویر. فکر کنم ۲۸ مرداد ۱۳۸۸ بود و تو اوج گرما. من آرپی‌جی‌زن بودم و یک کمک‌آرپی‌جی‌زن هم داشتم که اهل تبریز بود. این بنده‌خدا تو کل عمرش از تبریز بیرون نیامده بود و آن‌جا هم گرمای آن‌چنانی ندیده بود. همان زمان، یک توده هوای گرم هم آمده بود تو کشور که تلویزیون، دو سه روز قبل هشدار داده بود که پیرمرد‌ها و پیرزن‌ها از خانه‌ها بیرون نیایند. حالا اردوی کویر کجا برگزار می‌شد؟ کنار دریاچه‌ی نمک توی گرمای هلاکستان آن‌جا. حتی یک سانتی‌متر سایه هم وجود نداشت. آن زمان، اوج ورزش من بود. با اتوبوس رفتیم به محل اردو، و پیاده شدیم. با لباس و پوتین و آرپی‌جی ایرانی ۱۱ کیلویی با سه تا گلوله و یک کوله تقریباً پانزده کیلو بار داشتم. قرار بود پانزده کیلومتر راه برویم تا به محلی که مشخص کرده بودند، برسیم و استقرار پیدا کنیم. دو سه کیلومتر که رفتیم، کمک‌آرپی‌جی‌زنه به من گفت: «حسن، جان مادرت، این کلاش من را با خودت می‌آوری؟» گفتم: «بده به من. کلاش او را هم گرفتم و با پانزده کیلو بار خودم، دو سه کیلومتر آمدیم جلوتر. این بار پشت سری‌ام گفت: «حسن، به خدا، دیگر نمی‌کشم. کلاش من را هم می‌آوری؟ کلاش او را هم گرفتم.با هر فلاکتی که بود،پانزده کیلومتر رفتیم تا به محل استقرارمان رسیدیم،آن‌جا حضرات آقایان به هر دو نفر یک چادر پلاستیکی مسافرتی دادند.. چادر پلاستیکی وسط آن گرما!.. 📚کتاب میاندار خاطرات شفاهی شهید 🌷 🔹فرمانده تیپ یگان مخصوص نیروی قدس 🔹و فرمانده عملیات قرارگاه شرق سوریه 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸 خاطره‌ای از شهید 🔸قسمت دوم ...بعد هم گفتند هر کس باید کنار چادرش دو تا سنگر بکند؛ هر نفر یک سنگر؛ یکی چپ یکی راست حالا توی آن گرما که تازه رسیده‌ایم باید سنگر بکنیم به هر بدبختی ای بود ،سنگر خودم را کندم ،این کمک من اصلا بلد نبود کلنگ بزند التماس میکرد که جان مادرت ،بیا سنگر من را هم تمام کن حالا شانس ما همه جا خاکی بود؛ جایی که ما میخواستیم سنگر بکنیم، سنگی، دهنم سرویس شد تا دو تا سنگر را کندم سرم درد گرفته بود و تشنه شده بودم شدید ؛چادر بغلی هم آمد و گفت الآن فرمانده میآید و من را بیچاره میکند؛ بیا کمکم ،رفتم و برای او هم سنگر کندم یکی دیگر هم آمد به التماس که بیا سنگر من را هم تمام کن دیگر از شدت تشنگی زوزه میکشیدم و خرخر میکردم یکدفعه فرماند گروهان آمد و یک نگاهی کرد و گفت: «حسن، پاشو بیا اینجا ببینم، برو سنگر کمین را بکن میبایست تقریباً یک حفره روباه میکندم خوشبختانه آنجا خاکش نرم بود و نیم ساعته تمامش کردم آبی که برایمان آورده بودند داخل مخزنهای آهنی چرخ دار بود که آفتاب خورده و گرم شده بود؛ بچه ها میخوردند و ترتر به اسهال می‌افتادند کل آب بدنت را از دست میدادی آنجا فرمانده بعد گفت یک چاله ی دست شویی صحرایی هم بکنم دیگر هلاک هلاک شدم نزدیک ظهر بود بچه ها آمدند نماز ظهر را خواندیم و رفتیم توی چادرها خوابیدیم شش هفت نفر از خواب بیدار نشدند از شدت گرما ایست قلبی به آنها دست داده بود دکتره توی سر خودش میزد و میگفت بچه‌های مردم را آورده اید این جا بکشید؟ دوره را تعطیل کنید دیگر با شوک قلبشان را راه انداختند.. 🔸ادامه دارد... 📚کتاب میاندار خاطرات شفاهی شهید 🌷 🔹فرمانده تیپ یگان مخصوص نیروی قدس 🔹و فرمانده عملیات قرارگاه شرق سوریه 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸خاطره‌ای از شهید 🔸قسمت پایانی ...شب شد. حالا زمین آنجا پر عقرب بود شب هوا یک مقدار خنک شد و تو چادرها خوابیدیم صبح شروع کردیم به کارهای میدانی ،جرات نداشتیم آب بخوریم ،دو سه نفر از مربیهای تاکتیکمان با اینکه چادر برزنتی داشتند و جایشان از جای ما کمی خنکتر بود، از گرما غش کردند، اوضاع خیلی بی ریخت بود وقتی دیدند بچه ها دارند هلاک میشوند روز سوم گفتند برویم کنار دریاچه ی نمک، آنجا یک پادگان بود یک تانکر بیست هزار لیتری پر آب یخ آوردند ،شیرهای تانکر را باز کردند و ما مثل اسکلها دویده بودیم زیر شیر آب یخ جیغ میکشیدیم و آب میریختیم روی همدیگر، قشنگ که خنک شدیم، رفتیم زیر سایه یک جای مسقف نشستیم و بعد از دو ساعت یک مقدار حالمان بهتر شد بعد کوههایی را به ما نشان دادند و گفتند برای سایه باید بروید به آن ارتفاعات توی گرما ستون کشیدیم و بعد از سه چهار ساعت رسیدیم به آن کوه ها آفتاب که مایل میشد یک مختصر سایه ای ایجاد میشد که فقط بتوانیم بنشینیم خیلی گرم بود. عطش گرفته بودیم تو عمرم تا آن حد تشنگی را تجربه نکرده بودم وقتی رسیدیم دیدیم یک تویوتا پر از بار هندوانه دارد میآید هندوانه ها را داخل سردخانه گذاشته بودند و در حد انجماد خنک بود، فرمانده گروهان صدایم زد و گفت هندوانه ها را تقسیم کنم تقسیم که کردم آخرش یک هندوانه ی کوچولو قد کف دست برای خودم ماند بریدمش دیدم مثل گچ سفید است؛ ولی چون خنک بود پوستش را هم خوردم؛ خوشمزه ترین هندوانه ای بود که خورده ام و هنوز مزه اش زیر زبانم است بعد از سه چهار روز برگشتیم. 📚کتاب میاندار خاطرات شفاهی شهید 🌷 🔹فرمانده تیپ یگان مخصوص نیروی قدس 🔹و فرمانده عملیات قرارگاه شرق سوریه 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما همسایه بودیم و سال ۱۳۸۹ به خواستگاری‌ام آمد و بعد از چندین جلسه صحبت و آشنایی، عقد کردیم. پس از دو سال نیز زندگی مشترک خود را شروع کردیم. سه فرزند؛ علی‌اکبر، مهدیه، عباس نام مهدیه خانم را امام خامنه‌ای انتخاب کردند. ما به پدر همسرم سپردیم زمانی‌که به دیدار آقا رفتند از ایشان درخواست کنند برای توراهی ما یک نام انتخاب کنند که این امر محقق شد و پدر همسرم پس از ملاقات، این خواسته را با آقا مطرح کردند. پدر همسرم به ما گفتند: «آقا پایین را نگاه کردند و بعد با لبخند فرمودند: مهدیه» حسن عبدالله‌زاده مهربان، خوش‌رو و بسیار شجاع بود. او از روابط اجتماعی بالایی برخوردار بود و دوستان بسیاری داشت. ناموس برایش جایگاه ویژه‌ای داشت و نسبت به آ‌ن‌ها غیرتی بود. دل‌سوز فرزندانش بود و وقت زیادی صرف نگهداری، تفریح و بازی آنها می‌کرد. همیشه به من این سفارش را داشت که پسرها را شجاع و نترس تربیت کنم تا لوس نشوند و اگر مهدیه لوس شد مشکلی ندارد؛ چرا که دختر همیشه باید ناز داشته باشد! او در خانه لقب ملکه را برای دخترمان انتخاب کرده بود. حسن‌آقا از ایمان بالایی برخوردار بود و همیشه سعی داشت حافظ زبان و نگاه خود باشد. نماز اول وقت و شرکت در نماز جماعت مسجد، از ویژگی بارز همسرم بود. 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
حسن کارشناسی‌اش را فقه و حقوق، در دانشگاه آزاد شهر ری و ارشدش رشتۀ مدیریت نظامی در دانشگاه امام حسین(ع) بود که فقط پایان‌نامه‌اش مانده بود. حسن سال ۱۳۸۸ وارد سپاه قدس شد و طی خدمتش به سپاه مدام در حال ماموریت بود. او سال ۱۳۹۱ و ۱۳۹۲ برای آموزش به لبنان رفته بود و هنگامی که بحران سوریه آغاز شد تمام ماموریت‌هایش به مناطق مختلف سوریه بود. من مخالفتی با اعزامش نداشتم و تنها خواسته‌ای که همیشه از او داشتم این بود که به من بگوید چه زمانی اعزام می‌شود و چه زمانی باز می‌گردد. در مورد مسائل سوریه و کارش هیچ زمان از او سؤالی نکردم و بر این باور بودم اگر مطلبی‌نیاز باشد بدانم، به من می‌گوید. اولین اعزامش به سوریه، سال ۱۳۹۳ بود که ما هم در همان سال برای زیارت به دمشق رفتیم. سال ۱۳۹۶ هم مجدد به سوریه رفتیم و دو ماه ساکن حماه بودیم. خواسته‌ ایشان بود که از هم دور نباشیم و طبعا من هم موافق بودم و دوست داشتم. همسرم در سپاه مربی تاکتیک فنون نظامی بود. گاهی حرف شهادت می‌شد اما من هیچ‌زمانی برای حسن آرزوی شهادت نکردم و همیشه دوست داشتم خدا برایم نگهش دارد و اگر هم‌سن شهید سلیمانی شد به شهادت برسد. خاطرم هست که بهمن ۱۳۹۹ در مشهد بودیم که به من گفت: «دعا می‌کنی من شهید شم؟» گفتم: «اصلا! اگر راست می‌گویی خودت برایم دعا کن!» که گفت: «خدایا این زهرا رو شهید کن»! او خودش آرزو داشت مرگش با شهادت باشد و اعتقاد داشت شهادت اجل را جلو نمی‌اندازد و نوع مرگ را تغییر می‌دهد. 🎙نقل از همسر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ اول گفت در دمشق آموزش می‌بینم و من قبول کردم اما به مرور که می‌خواست به مأموریت برود، به او می‌گفتم اتفاقی می‌افتد و خطرناک است اما او هر روز این آیه که مضمونی شبیه به این دارد: «موقع جنگ هر کس از ترس مرگ در خانه پنهان شود، مرگ در خانه به سراغ او می‌رود.» را نشان من می‌داد. من همیشه درخواستم این بوده است که خداوند او را حفظ کند. یک بار در سال ۱۳۹۴، تیر به یک میلیمتری قلبش خورده بود و ما مشهد بودیم. یک روز من استرس عجیبی داشتم و حتما باید به حرم می‌رفتم. رو به روی حرم بودم که به من زنگ زد و گفت من را حلال کن. به او گفتم من دعا می‌کنم یک زندگی طولانی و خوبی با هم داشته باشیم. آنجا نمی‌دانستم که به عملیات می‌رود. دو سال پس از آن روز معلوم شد که استرسی که داشتم، مربوط به قضیه مجروح شدنش بوده است. اول فکر می‌کردم در آموزش آسیب دیده است، چون گفته بود: «حین آموزش آسیب دیده‌ام و لوله‌ای در بدن من رفته است.» اما دو سال بعد از آن، به من گفت آن موقع که تو با من صحبت می‌کردی، من به عملیات رفته بودم و فرمانده اصلی عملیات به شهادت رسیده بود و بقیه روی زمین خوابیده بودند تا شهید شوند، چون از شدت تیر‌ها نمی‌شد برگشت. من رفتم تا نیرو‌ها را عقب بکشم که تیری به من خورد اما در پی آن شهید نشدم. همه متعجب بودند که چرا شهید نشدم و فکر کنم نتیجه آن دعایی بود که در حرم امام رضا (ع) در حق من کردی.» 🎙نقل از همسر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹خاطره‌ی همسر شهید🍃 چند وقتی بود می‌خواستم انگشتر فیروزه بگیرم. با یکی از دوستانمان به مشهد رفتیم. من چون بچه دار بودم، همیشه نمی‌توانستم با آن‌ها بروم. صبح که همسرم می‌رفت، بچه‌ها خواب بودند. یکی از دوستانش به او گفت من می‌خواهم برای پدرم انگشتر بخرم، بیا با هم برویم. چون برای این کار آشنا زیاد داشت. وقتی که رفته بودند، بازگشتشان طول کشیده بود. به او زنگ زدم و گفت با خانواده دوستم رفته‌ام و انگشتر خریده‌ام. وقتی که برگشت، انگشتری که برای من خریده بود را به دوستش داده بود و از او خواسته بود تا به من بگوید که برای همسرش خریده است. به دوستش گفت انگشتر همسرت را نشان همسر من بده. همسرم می‌دانست که من فیروزه دوست دارم. آن را دستم کردم و متعجب شدم که انگشتر کامل اندازه انگشت من بود. همسرم از من پرسید که آیا از آن انگشتر خوشم آمده است. من جواب دادم این زیباست و بر صاحب آن مبارک باشد. همسرم با آن‌ها هم هماهنگ کرده بود تا چیزی نگویند؛ سپس به من گفت این برای توست 😊❤️ 🎙نقل از همسر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR