eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
6.9هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
6هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/Nashenas_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 🔹خاطره شهید از دوران مدرسه و شیطنت های آن دوران 🔹در بخشی از کتاب میاندار می‌خوانیم: «آقای.... روبه‌رویم ایستاد و گفت: «مبصر می‌زنی؟ شاخ شده‌ای توله‌سگ؟! ببین بچه مردم را چه کار کرده‌ای!» داشتم توضیح می‌دادم که من کاری نکردم و الکی برای من داستان درست کرده و بچه‌ها همه می‌دانند، که آقا دستش را برد بالا و ول کرد سمت صورت من. تا دستش را پایین آورد من نشستم روی زمین. دستی که با آن قدرت از بالا می‌آمد پایین، با جا خالی من خورد توی صورت سجاد. سجاد روی هوا بلند شد و با بغل سر خورد لبه میز و با کله آمد زمین جلوی من. من نشسته بودم و صحنه را می‌دیدم. همین‌طور که نشسته بودم قاه‌قاه خنده‌ام گرفت. افتادم زمین…» 📚کتاب میاندار خاطرات شفاهی شهید 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
بخشی از خاطرات شنیدنی شهیدحسن عبدالله زاده از فتنه ۸۸ ✅ قسمت اول ... فردایش رفتم سر کار یک ماهی از دوره ی رسته طی شده بود. دنبال استراحت پزشکی و مرخصی استعلاجی هم نبودم همه تا من را می دیدند می پرسیدند چی شده؟ من هم هی داستان را تعریف میکردم و این خودش شده بود عامل خنده هر استادی که می آمد بچه ها برای اینکه وقت کلاس را بگیرند، می گفتند: «حسن، پاشو عاشورا را تعریف کن» ‌ سر و صورت و چشم و بینی و دهنم همه نمایان بود و گویا‌ در مدتی که ورزش میکردم آن قدر کتک خورده بودم که بدنم سفت شده بود و کتک های آنها را احساس نمیکردم ،بدنم نسبت به درد مقاوم بود. وقتی کشتی کج کار میکردیم استادمان حسین هنرمند میگفت: «یک کج کار واقعی باید آن قدر کتک بخورد که روح از بدنش جدا شود یک کج کار واقعی باید مثل خمارها مست کتک شود اگر این مستی بهت دست داد کج کاری؛ اگر دست نداد کج کار نیستی بعد یک نفر را میانداخت با هشت نفر مبارزه کند و میگفت: «اگر کسی رحم ،کند خودم بابایش را در می آورم هشت ،نفری، یک نفر را می زدند؛ آن قدر میزدند که واقعاً احساس میکردی روح از بدنت جدا شده و خودت را می دیدی که روی زمین افتاده ای و در حالت خلسه فرو رفته ای روزهایی بود که از باشگاه می آمدم توان نداشتم از پله ها بروم بالا تا طبقه ی چهارم یک ساعت مینشستم تو چمنهای زیر بلوکمان و هی واحد خودمان را نگاه میکردم😁 و میگفتم من چطوری این پله ها را بالا بروم؟ آن قدر که توی باشگاه کتک خورده بودم... 🔹ادامه دارد... 📚کتاب میاندار خاطرات شفاهی شهید 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ بخشی از خاطرات شنیدنی شهیدحسن عبدالله زاده از فتنه ۸۸ ✅ قسمت‌ دوم ...همدیگر را به قصد کشت میزدیم با لگد طوری میزدیم توی شکم همدیگر که خون از دهنمان میریخت روی تشک؛ این قدر ضربه سفت بود، استاد ما را لخت میکرد و می دواند و وقتی خیس عرق میشدیم با کمربند می افتاد به جانمان برای همین زیر دست و پا با خودم میگفتم چه خوب شد رفتم ورزش! فقط سر و صورتم ،خورد مثل آجری که به دماغم بخورد درد داشت بقیه ضرباتی که به سر و... را اصلاً متوجه نمیشدم بچه ها که از من میخواستند داستان عاشورا را تعریف کنم تا وقت کلاس ،بگذرد از قبل عاشورا شروع میکردم تا روز عاشورا و بعدش که یک ساعت یک ساعت و نیم طول میکشید و استادها تا میخواستند به خودشان بجنبند میدیدند پنج دقیقه از زنگ باقی مانده استاد بعدی میآمد باز بچه ها میگفتند «حسن پا شو آن یک هفته، شاید این جریان را بالای سی بار بازگو کردم میگفتم: «بابا، ولم کنید» میگفتند «نه... نه بگذار وقت بگذره» ‌ یک استاد داشتیم به نام حاج حمید ،من را دید و گفت: «ظهر عاشورا کجا بودی تو؟ گفتم: ولی عصر بودم خب، من هم آنجا بودم. شما کجا بودی؟ تو همان بودی که فلان جا می زدندت؟ آره من دیدمت پس چرا نیامدی کمک نامرد؟ خریت بود من تنهایی بیایم وسط آن جمعیت ،گذاشتم تا سیر بزنندت فن موشی را که زده بودم از بعد نظامی برای استادها جالب بود حال میکردند که چنین کلکی زده بودم 🔹ادامه دارد... 📚کتاب میاندار خاطرات شفاهی شهید 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ بخشی از خاطرات شنیدنی شهیدحسن عبدالله زاده از فتنه ۸۸ ✅ قسمت‌‌سوم درگیری ها همچنان ادامه داشت با این که آماده باش بودیم میگفتیم خودمان می‌رویم . آنها هم میدانستند کله ی ما بوی قورمه سبزی میدهد و توی خانه نمی نشینیم اجازه میدادند و ما با بعضی از بچه ها میرفتیم بیرون مثالی هست که میگوید شهر که شلوغ میشود قورباغه هفت تیرکش میشود یک سری اراذل و اوباش به اسم بسیجی و با لباس بسیجی از آن شلوغی ها سوء استفاده میکردند و مردم را توی خیابانها کتک میزدند. این را در درگیری ها به چشم خودم ،دیدم مثلا یک بار اراذل و اوباش محل خودمان را توی قیطریه دیدم ما گاهی اینها را میگرفتیم و میبردیم ،پایگاه و ازشان تعهد میگرفتیم دیدم تو قیطریه یک پراید را گرفته‌اند و دارند خُرد خاکشیرش میکنند من با موتور بودم رفتم جلو دیدم بچه محلهای ما هستند راننده پراید را پیاده کرده و حسابی کتک زده بودند عقده ی دعوا داشتند لات ولوت بودند و دوست داشتند دعوا .کنند .گفتم با پرایده چه کار دارید؟ برای چی این جوری میکنید؟! تا من را دیدند گفتند «حاج حسن بیا ببین چی گرفته ایم با خودم گفتم چی گرفته اند؟ تو ماشین یارو یک کاغذ بود که نوشته بود رأی من کو؟ گفتم برای این زده اید ماشینش را خُرد و خودش را خون خالی کرده اید؟» گفتند: «آره، حاجی گفتم: خجالت نمیکشید شما؟ مگر شما همانهایی نیستید که میگرفتم میبردمتان توی پایگاه و کتکتان میزدم؟ الآن برای من شده اید ولی امر مسلمين؟! وسط خیابان داد زدم - رأى من كو؟! رأی من کو؟ من به موسوی رأی دادم بیا من را بزن ببینم قاتی کردم برایشان. با همان سید علی بودم ‌ این ،آخرها مخصوصاً بعد از عاشورا که دیدند دست برتر با این طرف است یک سری اراذل و اوباش واقعاً رذالت میکردند به اسم بسیجی لباس و شلوار بسیج می پوشیدند و ریش هم گذاشته بودند من چند بار اینها را دیده بودم... 🔹ادامه دارد... 📚کتاب میاندار خاطرات شفاهی شهید 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
بخشی از خاطرات شنیدنی شهیدحسن عبدالله زاده از فتنه ۸۸ ✅ قسمت چهارم شهوت زدن داشتند ،دوست داشتند دعوا کنند مردم را بزنند و اعمال قدرت کنند و بگویند زور ما زیاد است. من هم با سیدعلی و یکی دو نفر دیگر، دوره افتاده بودیم و این جور آدمها را پیدا میکردیم و جلوشان می ایستادیم یک شب قیطریه بودیم که دیدم از گوشه ی ،پارک صدای جیغ بنفش میآید ،پارک تاریک بود، با موتور رفتم سمت صدا؛ سه نفر، دو تا جوان را گذاشته بودند سینه ی دیوار و با باتوم میزدندشان ، دو تا جوان تا من را دیدند، گفتند: «حاجی تو را خدا ما را نجات بده پرسیدم چی شده؟» گفت: «به خدا خانه ما همین جاست آمدیم بیرون یک سیگار بکشیم، یکدفعه اینها پیچیدند جلومان شروع کردند با باتوم زدن این بدبختها را کبود کبودشان کرده بودند گفتم: برای چی دارید اینها را میزنید؟ گفت: «حاجی آستین کوتاه پوشیده ‌ افتادم به جان این سه تا مشخص بود اراذل بودند؛ فقط ریش گذاشته بودند. تا خوردند زدمشان باتومشان را هم گرفتم دادم دست همان دو نفر و گفتم شما هم دو تا بزنید آنها هم چند تا زدند و دق دلیشان را خالی کردند بعد گفتم بروید خانه هایتان بعد به آن سه نفر گفتم :خجالت بکشید به اسم بسیج و شهدا دارید لات بازی در می آورید؟ خودتان را توجیه میکنید؟ پوشیدن آستین کوتاه جرم شد مرتیکه ؟! ‌ 🔹یک شب دیگر تیم ملی بازی داشت و بازی را برده بود. نمیدانم آخر صفر بود یا ایام فاطمیه داشتم با موتور از نیایش میرفتم فلکه صادقیه که خوردم به ترافیک سنگین از لاولوی ماشینها انداختم رفتم بالا به سمت سعادت آباد دیدم یک دختر ایستاده وسط خیابان؛ سرتاپا مشکی یک فیس زده بود به صورتش و فقط چشم هایش معلوم بود آستین هایش را هم تا بالای آرنج زده بود بالا و پارچه ی سبز بسته بود با دست علامت ۷ درست کرده بود ترافیک عجیبی هم راه انداخته بود... 🔹ادامه دارد... 📚کتاب میاندار خاطرات شفاهی شهید 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
بخشی از خاطرات شنیدنی شهیدحسن عبدالله زاده از فتنه ۸۸ ✅ قسمت پنجم سر یک کوچه هم چهار تا جوان آتش درست کرده بودند و ایستاده بودند دور آتش من شلوار لجنی پوشیده بودم با پیراهن مشکی با موتور که رد شدم دختره فرار کرد و رفت توی کوچه من هم رفتم میدان کاج سعادت آباد دور زدم و آمدم پایین دیدم دختره آن طرف بولوار ،رو به من ایستاده و ادا در می آورد. دو نفر بودیم به رفیقم گفتم: «یک دقیقه وایستا من بروم با اینها صحبت کنم موتور را گذاشتم کنار خیابان، و آمدم سمت دختره ،دختره فرار کرد. رفتم سر کوچه، دیدم چند نفر نشسته اند؛ که دو سه نفرشان فرار کردند، چهار پنج تایی که نشسته بودند تا من را دیدند، بلند شدند و ایستادند. با پسرها دست دادم و با دخترها سلام و علیک کردم و گفتم برای چی آتش روشن کرده اید؟ این دختره وسط خیابان چه کار میکند؟ چرا حساسیت درست میکنید؟ این کارها باعث شر میشه خب همین طور که صحبت میکردم یواش یواش رفتیم تو فاز شوخی و خنده و جوک و با هم رفیق شدیم آنهایی که فرار کرده بودند، یکی یکی داشتند از توی کوچه می آمدند ایستادند ببینند من چه میگویم. دیدند من هم از خودشان اسکل ترم و دارم چرت و پرت میگویم و میخندیم. همان دختره که فرار کرده بود، به من گفت :«آقا شما بسیجی‌ای؟» گفتم: «آره من بسیجی ام.» گفت: «اگر بسیجی‌ای پس چرا با بقیه فرق داری؟ گفتم چه فرقی دارم؟ گفت: آخه دیشب یک مشت آمدند این جا از سر کوچه تا ته کوچه، هر چی ماشین بود را با قمه و شمشیر زدند خرد کردند ،میگفتند بزنید مالِ این بالاشهری های مفت خور طرفدار موسوی را خُرد کنید، با قمه میزدند کاپوت ماشین را جر میدادند و شیشه ماشینها را می‌شکستند. آنها بسیجی بودند تو هم بسیجی‌ای ،تو آمده‌ای با ما حرف میزنی میگویی میخندی بعد پرسید تفنگ داری؟... 🔹ادامه دارد... 📚کتاب میاندار خاطرات شفاهی شهید 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
بخشی از خاطرات شنیدنی شهیدحسن عبدالله زاده از فتنه ۸۸ ✅ قسمت‌ششم گفتم: «نه.» پیراهنم را زدم بالا ببین؛ هیچ چی ندارم گفت :شما خیلی خوبی گفتم :شماها هم خیلی خوبید، ما همه با هم خواهر برادریم، چه مشکلی با هم داریم؟! شاید فکرهای ما متفاوت باشه ولی مشکلی با هم نداریم ،همشهری هستیم از یک هوا نفس میکشیم ،بابا نه‌نه مان آدم و حوا یکی بودند؛ همه مان ایرانی ایم ،شما به هر کی دلتان خواست رأی دادید، ما هم همین طور داستان سیاسی شد رأی گیری بوده دیگر، یک روزی شما زمان خاتمی پیروز شدید، یک بار هم ما زمان احمدی نژاد، یعنی رأی ما نمیآد و رأی شما می آد؟ دموکراسی یعنی همین دیگر یک زمانی فکر شماست ،یک زمانی فکر ما ،خوب یا بد سی ساله که آمده ایم جلو، حالا هم با هم تا هر جا توانستیم میرویم جلو... داشتم صحبت میکردم که دو تا پراید ایستادند و سه چهار نفر با لباسهای نظامی پیاده شدند توی آن گرما سگ را میزدی اورکت نمیپوشید اورکت پوشیده بودند و زیپش را تا ته کشیده بودند بالا؛ اور دیجیتال آمریکایی از این گورتکسها بعد با قمه حمله کردند سمت اینها اینها جیغ کشیدند و فرار کردند، رفتم وسط خیابان و گفتم چه مسخره بازی ای در آوردید! چه کار دارید میکنید؟ برای چی میخواهید اینها را بزنید؟ گفت: «حاجی اینها الآن سی‌تان، تا صد تا نشده اند بزنیم شان. گفتم: دست به اینها بزنی گردنت را میشکنم کاری ندارند این بندگان خدا سر کوچه ی خودشان آتش روشن کرده‌اند و وایستاده اند. اگر خیلی مردی برو چند متر پایین،تر شهرک غرب آنجا درگیریه ،اگر خیلی مردی برو آنها را که از بالا با گلدان میزنند رو سر مردم بزن برو آنها را که اسید می پاشند بزن، برو آنها را که قمه دست گرفته‌اند بزن؛ برو آنها را که سلاح دارند بزن؛ چه کاربه این دختر و پسر داری؟! حالا یک پارچه سبز هم دور دستش بسته، مگر مشکلی داره؟!چه اتفاقی ‌افتاده؟!... 🔹ادامه دارد... 📚کتاب میاندار خاطرات شفاهی شهید 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
بخشی از خاطرات شنیدنی شهیدحسن عبدالله زاده از فتنه ۸۸ ✅ قسمت‌‌آخر ...سوارشان کردم و فرستادمشان رفتند ، بعد به این بچه ها گفتم «دیدید؟ اینها عوضی بودند اینها بسیجی نبودند که، توی شماها هم آدم عوضی هست که می آد درگیری و اغتشاش درست میکند؛ میریزد میزند بانک آتش میزند... توی ما هم آدم عوضی تا دلت بخواهد هست. یک مقدار با آنها صحبت کردم و آمدم. ‌ تا آخر درگیریها کارمان شده بود همین، میرفتیم جلوی شبه بسیجیها را می‌گرفتیم تا اینکه ۹ دی شد و درگیریها تمام شد و غائله خوابید. 🔹 پایان 📚کتاب میاندار خاطرات شفاهی شهید 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔸 خاطره‌ای از شهید ‌ 🔸قسمت اول آخرِ دوره‌ی عمومیِ پاسداری رفتیم کویر. فکر کنم ۲۸ مرداد ۱۳۸۸ بود و تو اوج گرما. من آرپی‌جی‌زن بودم و یک کمک‌آرپی‌جی‌زن هم داشتم که اهل تبریز بود. این بنده‌خدا تو کل عمرش از تبریز بیرون نیامده بود و آن‌جا هم گرمای آن‌چنانی ندیده بود. همان زمان، یک توده هوای گرم هم آمده بود تو کشور که تلویزیون، دو سه روز قبل هشدار داده بود که پیرمرد‌ها و پیرزن‌ها از خانه‌ها بیرون نیایند. حالا اردوی کویر کجا برگزار می‌شد؟ کنار دریاچه‌ی نمک توی گرمای هلاکستان آن‌جا. حتی یک سانتی‌متر سایه هم وجود نداشت. آن زمان، اوج ورزش من بود. با اتوبوس رفتیم به محل اردو، و پیاده شدیم. با لباس و پوتین و آرپی‌جی ایرانی ۱۱ کیلویی با سه تا گلوله و یک کوله تقریباً پانزده کیلو بار داشتم. قرار بود پانزده کیلومتر راه برویم تا به محلی که مشخص کرده بودند، برسیم و استقرار پیدا کنیم. دو سه کیلومتر که رفتیم، کمک‌آرپی‌جی‌زنه به من گفت: «حسن، جان مادرت، این کلاش من را با خودت می‌آوری؟» گفتم: «بده به من. کلاش او را هم گرفتم و با پانزده کیلو بار خودم، دو سه کیلومتر آمدیم جلوتر. این بار پشت سری‌ام گفت: «حسن، به خدا، دیگر نمی‌کشم. کلاش من را هم می‌آوری؟ کلاش او را هم گرفتم.با هر فلاکتی که بود،پانزده کیلومتر رفتیم تا به محل استقرارمان رسیدیم،آن‌جا حضرات آقایان به هر دو نفر یک چادر پلاستیکی مسافرتی دادند.. چادر پلاستیکی وسط آن گرما!.. 📚کتاب میاندار خاطرات شفاهی شهید 🌷 🔹فرمانده تیپ یگان مخصوص نیروی قدس 🔹و فرمانده عملیات قرارگاه شرق سوریه 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸 خاطره‌ای از شهید 🔸قسمت دوم ...بعد هم گفتند هر کس باید کنار چادرش دو تا سنگر بکند؛ هر نفر یک سنگر؛ یکی چپ یکی راست حالا توی آن گرما که تازه رسیده‌ایم باید سنگر بکنیم به هر بدبختی ای بود ،سنگر خودم را کندم ،این کمک من اصلا بلد نبود کلنگ بزند التماس میکرد که جان مادرت ،بیا سنگر من را هم تمام کن حالا شانس ما همه جا خاکی بود؛ جایی که ما میخواستیم سنگر بکنیم، سنگی، دهنم سرویس شد تا دو تا سنگر را کندم سرم درد گرفته بود و تشنه شده بودم شدید ؛چادر بغلی هم آمد و گفت الآن فرمانده میآید و من را بیچاره میکند؛ بیا کمکم ،رفتم و برای او هم سنگر کندم یکی دیگر هم آمد به التماس که بیا سنگر من را هم تمام کن دیگر از شدت تشنگی زوزه میکشیدم و خرخر میکردم یکدفعه فرماند گروهان آمد و یک نگاهی کرد و گفت: «حسن، پاشو بیا اینجا ببینم، برو سنگر کمین را بکن میبایست تقریباً یک حفره روباه میکندم خوشبختانه آنجا خاکش نرم بود و نیم ساعته تمامش کردم آبی که برایمان آورده بودند داخل مخزنهای آهنی چرخ دار بود که آفتاب خورده و گرم شده بود؛ بچه ها میخوردند و ترتر به اسهال می‌افتادند کل آب بدنت را از دست میدادی آنجا فرمانده بعد گفت یک چاله ی دست شویی صحرایی هم بکنم دیگر هلاک هلاک شدم نزدیک ظهر بود بچه ها آمدند نماز ظهر را خواندیم و رفتیم توی چادرها خوابیدیم شش هفت نفر از خواب بیدار نشدند از شدت گرما ایست قلبی به آنها دست داده بود دکتره توی سر خودش میزد و میگفت بچه‌های مردم را آورده اید این جا بکشید؟ دوره را تعطیل کنید دیگر با شوک قلبشان را راه انداختند.. 🔸ادامه دارد... 📚کتاب میاندار خاطرات شفاهی شهید 🌷 🔹فرمانده تیپ یگان مخصوص نیروی قدس 🔹و فرمانده عملیات قرارگاه شرق سوریه 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸خاطره‌ای از شهید 🔸قسمت پایانی ...شب شد. حالا زمین آنجا پر عقرب بود شب هوا یک مقدار خنک شد و تو چادرها خوابیدیم صبح شروع کردیم به کارهای میدانی ،جرات نداشتیم آب بخوریم ،دو سه نفر از مربیهای تاکتیکمان با اینکه چادر برزنتی داشتند و جایشان از جای ما کمی خنکتر بود، از گرما غش کردند، اوضاع خیلی بی ریخت بود وقتی دیدند بچه ها دارند هلاک میشوند روز سوم گفتند برویم کنار دریاچه ی نمک، آنجا یک پادگان بود یک تانکر بیست هزار لیتری پر آب یخ آوردند ،شیرهای تانکر را باز کردند و ما مثل اسکلها دویده بودیم زیر شیر آب یخ جیغ میکشیدیم و آب میریختیم روی همدیگر، قشنگ که خنک شدیم، رفتیم زیر سایه یک جای مسقف نشستیم و بعد از دو ساعت یک مقدار حالمان بهتر شد بعد کوههایی را به ما نشان دادند و گفتند برای سایه باید بروید به آن ارتفاعات توی گرما ستون کشیدیم و بعد از سه چهار ساعت رسیدیم به آن کوه ها آفتاب که مایل میشد یک مختصر سایه ای ایجاد میشد که فقط بتوانیم بنشینیم خیلی گرم بود. عطش گرفته بودیم تو عمرم تا آن حد تشنگی را تجربه نکرده بودم وقتی رسیدیم دیدیم یک تویوتا پر از بار هندوانه دارد میآید هندوانه ها را داخل سردخانه گذاشته بودند و در حد انجماد خنک بود، فرمانده گروهان صدایم زد و گفت هندوانه ها را تقسیم کنم تقسیم که کردم آخرش یک هندوانه ی کوچولو قد کف دست برای خودم ماند بریدمش دیدم مثل گچ سفید است؛ ولی چون خنک بود پوستش را هم خوردم؛ خوشمزه ترین هندوانه ای بود که خورده ام و هنوز مزه اش زیر زبانم است بعد از سه چهار روز برگشتیم. 📚کتاب میاندار خاطرات شفاهی شهید 🌷 🔹فرمانده تیپ یگان مخصوص نیروی قدس 🔹و فرمانده عملیات قرارگاه شرق سوریه 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نامردی نیست بکشیم کنار ؟ ای لعنت به این زندگی ....💔 🎙 شهید🕊🌷 شادی روح مطهرش صلوات 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR