قصه کودکیام که با پدرم در روضههای مولا اباعبدالله الحسین(علیه السلام) شرکت میکردم،
قصه لرزش شانههای پدر و من که نمیدانستم برای چیست.
پدرم با اینکه کارگری ساده بود همیشه از خاطرات حضورش در دفاع مقدس میگفت و توصیه میکرد:
«پسرم، دفاع مقدس و رشادت و مجاهدت برای اسلام و دین هیچوقت تمامشدنی نیست و تا دنیا هست مبارزه بین حق و باطل هم خواهد بود انشاءالله روزی هم نوبت تو خواهد شد».
دوران کودکی و مادری که کلید رفتنم به قتلگاه در دستان اوست و او بود که اجازه داد. مادرم همیشه میگفت «تو را محسن نام گذاشتم بهیاد محسن سقطشده خانم حضرت زهرا(سلام الله علیها)»
#قصه_کودکی
به قلم شهید حججی در #اسارت
قبل از #شهادت🌷
#شهیدمحسنحججی🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
«وقتی محسن از سوریه برگشت، خانوادهی خودم و خانوادهی محسن را برای شام به خانه دعوت کردم و ولیمه دادم.
آن شب محسن کمی عجیب شده بود.
مهمانها که رفتند، رفتم رو به رویش نشستم و با گریه گفتم: «محسن! چیه؟ چرا دستت حالت سوختگی داره؟
چرا صدای منو خوب نمیشنوی؟
به من بگو چی شده.»
سرش را انداخت پایین و گفت:
«وقتی بهت میگم من لیاقت شهادت ندارم، یعنی همین! به تانک من موشک میخوره ولی من هیچیم نمیشه»
گفتم: «چی شده؟»
بغض کرد و گفت:
«چند شب پیش که رفته بودیم عملیات، بعد از اینکه چند تا شلیک موفق داشتم، یه موشک اومد خورد به تانک ما. وقتی دیدم از بالای تانک آتیش میاد، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که دستم رو بگیرم جلو صورتم. همه گفتن که صد درصد من شهید شدم، اما دریغ! فقط دستام این طوری شد و یکی از گوشام هم سنگین شده.»
بعد با حسرت گفت: «زهرا! لابد یه جای کارم می لنگه و یه جای کارم اشکال داره که شهید نمیشم.»
او به ملاقات آیتالله ناصری می رود و روحیه میگیرد. برای اعزام دوم چله جمکران میگیرد تا اینکه در شب سی و ششم جواب میگیرد و بار دیگر عازم سوریه میشود.
🎙راوی: همسر شهید
#شهیدمحسنحججی🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌷#شهیدمحسنحججی🌷
اگر روزی خبر شهادتم را دیدی، زمانی را در مقابل خود فرض کن که حسین بن علی در کنار جگر گوشه اش علی اکبر حاضر شد...
داغ تو بیشتر از داغ اباعبدالله نیست... پس صبور باش پدرم،
میدانم سخت است اما می شود...
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR