در بیرون شهر، باغی 🌴 داشتند. گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند.
یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر🌞، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست🕊.
نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت.🎶
امام علیه السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند: « سلیمان! ... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است.🐥 زودباش به آن ها کمک کن!...🐍
با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخورد کرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟»
امام رضا (علیه السلام) فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!» ✨
راوی : سلیمان ( یکی از یاران امام رضا علیه السلام )
منبع : پایگاه اطلاع رسانی حوزه
hawzah.net
#قصه #داستان
#امام_رضا_علیه_السلام
https://eitaa.com/S_MAHDAVIRAJAEESHAHR