eitaa logo
مسیرِ تو...
91 دنبال‌کننده
115 عکس
9 ویدیو
0 فایل
در مسیر تو ره پویم، تا تو را جویم، لیک می دانم خوب که مسیر خود هدف است وقتی هدف خداست... دفتر دلنوشته های من... @FShafaghat
مشاهده در ایتا
دانلود
سرخوش آن عید غدیری که ز دستان تو عیدی گیریم...
خسته را خسته کی کند سرحال...؟!
منی که خود متخلق نبوده ام چه کنم؟! زبان ز گفته کردار ناقصم خجل است...
و دلم چون پرنده ای آزاد فکر پرگشودن از قفس است...
کاش هر لحظه برایت غزلی نو بسرایم...
امان از من، امان از دل، امان از تو، و از مشکل.... امان از هر چه با من کرد این من، آه از دل آه از دل‌‌‌....
بدون هیچ کلامی بدون بردن نامی مرا گذار و گذر...
و خسته ام، بسی دل شکسته و پریشان حال مگر حسین مداوای قلب من گردد... @Saaraann
به جای ترک زندگی ، زندگی را درک کن...
📌داستانک سلام نماز را که دادم.سرم را به چپ و راست گرداندم و تکبیر گفتم. همانطور که صلوات می فرستادم و تعقیب می خواندم با چشم هایم در صف های عقب جماعت دنبال دخترم گشتم. ندیدمش. بلند شدم ببینم کجاست. صف سوم نشسته بود کنار تنها دوست چادری اش که البته او هم فقط در مسجد چادر می پوشید. هر چند 7 سالی بزرگتر از دخترم بود اما خوب و قابل اعتماد بود. بهترین گزینه ای بود که در این مکان تبلیغی عائد دخترم شده بود. گوشی دوستش در دستش بود و بازی میکرد آمدم بگویم اینجا هم گوشی؟! اما، زبانم در دهانم نچرخید. لب گزیده به جایگاه نمازم برگشتم. به افراد نشسته در صف نگاه کردم که اغلب پیر و بقیه میان سال و هم سن و سال خودم بودند. تنها افراد جوان آنجا دختران من و همان تنها دوستشان بود. به عقب برگشتم. خانمهایی با ناخن کاشت (۱)در قسمت زینبیه مسجد نشسته بودند و صدای دختران نوجوان و کودکانی موافشان و بدون حجاب در حیاط مسجد به گوش می رسید. یادم آمد ماه پیش، شهادت امام محمد باقر(ع)در مجلس روضه ای شرکت کردیم. روضه خوان سوزناک می خواند همانطور که اشک هایم جاری بود متوجه دخترم شدم که گوشی به دست سرگرم دنیای مجازی است. آرام از زیر چادر گوشی را گرفتم و گفتم: مادر، مجلس احترام دارد! موقع روضه دیگر گوشی را کنار بگذار. از لای چادر نگاهم به اطراف افتاد. در حالی که پیرها و میان سالها چادر بر صورت کشیده و گریه میکردند جوانهای مجلس مبهوت به گوشه ای خیره شده بودند و کوچکترها سرشان به گوشی و بازی گرم بود. چه کردند این گوشی ها با ما و نسل ما؟! یادم به حرفهای استاد پیرم افتاد وقتی با سوز دل و دغدغه مند می گفت به داد دبستان ها برسید، که همه چیز دارد از دست می رود! میگفت: ما مشغول زندگی عادی هستیم و در خواب و غربی ها روز و شب برای بردن فرهنگ ما در حال تکاپو... ما نسل نمازجماعت و مسجدیم، نسل حجاب و عفاف و روضه و گریه ایم اما نسل امروز چه؟ ماه رمضان امسال، قبل افطار در حالی که با همسرم سوره یس می خواندیم، دخترانمان برنامه محفل می دیدند. و حالا که محرم است،ما عاشورا می خوانیم و علقمه، و فرزندانمان حسینه معلی می بینند. البته که به فرمایش امیرالمومنین(ع) باید فرزند زمان خود بود اما، دلم برای این دینداری نو می سوزد. این دینداری طعم شیرین و ماندگار دین داری ما را ندارد... با صدای مکبر به خودم آمدم . دخترم گوشی را زمین گذاشته بود و آماده نماز می شد. صدای قهقهه جوانها و نوجوانهای بیرون مسجد به گوشم رسید. به جماعت پیر و میانسال حاضر در صف نگریستم. به راستی، چه کسی چراغ های مساجد را بعد ما روشن نگه خواهد داشت؟! پ.ن:یک بار در کنار ضریح حضرت معصومه(س) به خانم جوانی که ناخن کاشته بود با نهایت ادب و مهربانی گفتم: می دانی با این ناخنها نمی شود نماز خواند؟ به چشمهایم خیره شد و گفت: من نماز نمی خوانم! ولی دلم خیلی پاک است! @Saaraann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️به راستی، چه کسی چراغ های مساجد را بعد ما روشن نگه خواهد داشت؟!
باید رفت... باید دنبال پرچمت تا ابد رفت...
حالیا، عاشقم و عشق مرا از قلم انداخته است... چه کند واله سرگشته از خاطره ها پاک شده؟
آسمان دل ابری مرا نیم نگاهی آقا ای که خورشید فروزنده عالم تابی...
چشمهایت کار طوفان میکند با قلب من عاقبت خانه خرابم میکنی با این نگاه... @saaraann
صبح ها بعد خواب عاقلم و شب ها قبل خواب عاشق ولی من در برزخ زاده شده و در برزخ خواهم خفت... @saaraann
بعضی آدمها مثل طوفان می مانند مثل سیل، مثل زلزله! ناگهان از راه میرسند به زندگی ات لگد میزنند همه چیز را فرو میریزند و می روند و تو می مانی و دنیایی از آوار روی سرت! و تو دو راه بیشتر نداری: زیر آوار بمانی و درد بکشی و رنج ببری تا تمام شوی یا اینکه خودت را از آن زیر برهانی گرد و خاکت را بتکانی لباسی تازه بر تن کنی و دنیایت را از نو بسازی... تو کدام راه را برمی گزینی...؟ @saaraann
بر این غریق وحشت دنیا ترحمی....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح را نفس بکش با امتداد طلوع ، طلوع کن بر زندگی و بر رنج ها دیده ببند هر روز، به زندگی سلامی دوباره باید کرد راز زیبازیستن ، زیبا دیدن است نگاهت سراسر شوق و امیدواری...✨ @saaraann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و روحم رها می گردد در زلال رحمت بی کرانه ات... و همه جا آغوش مهربانه ات احساس میشود... و من در خودم گم میشوم با هر عبورت... چه زیباست آن روز که جز تو نباشی، که جز تو نبینم، که جز تو نخواهم... @saaraann
✍🏻 آدم هایی از جنس خودمان ✳️از کوچه های تنگ و باریک عبور کردم تا رسیدم. زنگ در را زدم و با باز شدن در، پرده برزنت پاره دم در توجهم را جلب کرد. وارد شدیم. با دخترم آمده بودم .می خواستم بیاید تا دنیا دیده شود. تا دنیایی متفاوت از آنچه در آن می زیست با آدمهایی به ظاهر متفاوت اما از جنس خودش ببیند. با اولین قدم بوی تازه ای به مشامم رسید. از در و دیوار خانه کهنگی میبارید در آستانه در مادرش را دیدم. زنی بین 50 و 60 ، با پیراهنی سیاه و ساده با لبخندی که تمام صورتش را پر کرده بود. با آغوش باز از ما استقبال کرد. گفتم : خدا بد ندهد! و مادرش گفت خدا بد نمی دهد هر چه می دهد خوب است! از دیشب که موضوع را تلفنی به من گفت در دلم آشوب بود. انگشت کوچک دست چپش لای نرده های راه پله خانه قدیمی کوچکشان گیر کرده بود و قطع شده بود. خانه 50 متری که هفت بچه قدو نیم قد را در خودش جای داده بود و از فرط کهنگی بیم آن بود که سقفش بریزد! ✳️چند سالی بود می شناختمش. از وقتی به خاطر بچه های دوقلویم نیاز به کمک کار داشتم تا از پس زندگی بربیایم. با اینکه ده سالی از من کوچکتر بود هفت فرزند قدو نیم قد داشت. بچه ها خاله صدایش میزدند . واژه کارگر را دوست نداشتم به بچه ها گفته بودم دوست مامان است و برای کمک می آید. افغانی بود به ظاهر اما همه 12 خواهر و برادرش در ایران به دنیا آمده و بزرگ شده بودند. در حین کار با هم حرف میزدیم و در این چند سال چه درسها که از او گرفتم. مهربان و ساده و صمیمی بود و بسیار باکرامت. مصداق بارز محتاج نان شب ، با این حال هیچ وقت ندیدم گله ای از زندگی داشته باشد. خمس هم میداد و می گفت ما زندگی خوبی داریم الحمدلله. بعضی از اطرافیانمان وضعشان بدتر از ماست! شاکر بود و همیشه لبخند روی لبش بود. برادرش از شهدای فاطمیون بود. یک بار پرسیدم شما غذا چه می خورید؟ و ناباورانه فهمیدم سبک زندگیشان برای ما قابل درک نیست. مگر می شود به بچه ها نهار نان خشک و چای داد و اینهمه شاد و سالم زندگی کرد؟! ✳️کنارش نشستم و با مهربانی دست پانسمان شده اش را گرفتم. آرام و مظلوم گریه میکرد. برایم تعریف کرد که حتی یک سرم به من نزدند و فقط گفتند برو تهران . 6 ساعت بیشتر برای پیوند فرصت نداری. اما بعد از حدود 20 ساعت هیچ کس برایش کاری نکرده بود! با خودم فکر کردم چطور اینهمه وقت با انگشت قطع شده بدون حتی یک مسکن درد را تحمل کرده است؟! حالا یک زن جوان سی ساله بود با این نقصان و 7 فرزندی که باید بزرگ می کرد. در دلم آشوب بود از این حجم تبعیض! چرا؟ فقط چون افغانی بود؟ چون بی زبان و بی های و هوی بود نباید به دادش رسید؟ چون فقیر و بی کس بود؟ چون دستش به جایی بند نبود؟ یاد وصیت امام حسین(ع)افتادم که فرمود: "إِيَّاكَ وَ ظُلْمَ مَنْ لَا يَجِدُ عَلَيْكَ نَاصِراً إِلَّا اللَّهَ" ✳️در طول زندگیم بارها تبعیض را بین ایرانی و افغانی دیده ام. توی خیابان ، توی اتوبوس و در بین کارگران. با خودم فکر میکنم: مگر افغانستان 150 سال پیش از ایران جدا نشد؟ پس این حجم از بیگانگی چه معنایی دارد؟! انگار عده ای خوش ندارند اتباع از امکانات کشورشان برخوردار باشند. شاید گمان می کنند از خودشان کم می شود اما، مگر در قبال این امکانات خدمات دریافت نمی کنند؟! کارگران فاقد بیمه، با دستمزدی به مراتب کمتر از معمول و کارآیی بیشتر! این افراد هر چند شناسنامه ایرانی ندارند اما شناسه انسانی دارند. انسانند و مسلمان، صبور و سخت کوش. مگر نه اینکه ما مسلمانیم و اعتبار و ارزش افراد به تقوای آنان است. در کجای قرآن و یا سیره نبوی به ملیت و قومیت و ارج نهادن به آن اعتبار داده شده است؟ فرمودند : حقوق همسایگانتان را ادا کنید . آیا هیچ گاه سخنی از قومیت همسایه و هم وطن بودنش به میان آمده است؟! مگر نه اینکه وطن و ملیت یک اعتبار و قرارداد است همه ما انسانیم و اهل دنیا. اهل اینجا و آنجا بودن تنها یک اعتبار است و بس! من که از دوستان افغان خود جز صفا و صمیمیت، جز ایمان و صبر و جز خوبی چیزی ندیده ام. ✳️به چهره معصوم فرزندانش نگاه کردم که دور تخت مادرشان حلقه زده بودند. دوست دارم فرزندانم را بیشتر با آنها معاشرت بدهم تا چون من از آنان صبر و استقامت و انسانیت بیاموزند. معاشرت با آدمهایی از جنس خودمان که در کوهی از رنج زندگی می کنند ولی از زندگیشان بوی رضایت به مشام می رسد... @saaraann
خسته را باید نشستن، جان من...
موسم عاشقی ات گشت و دلم
                                         از کف رفت...
یه روزی به یه نقطه ای می رسی که دیگه هیچی خوشحالت نمیکنه! تا حالا به این نقطه رسیدی؟! مهم نیست. من دلم می خواد یه روزی به این نقطه برسم که دیگه هیچی ناراحتم نکنه! این مهمه!
تنگ است این دلم به هوای حرم ولی شش گوشه می شود دل من در هوای تو...