eitaa logo
سبک شهدا
1.3هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
66 فایل
کپی بدون لینک همراه دعای عاقبت بخیری = حلال☆ <تاریخ تاسیس : <۱۳۹۸/۹/۲۴ تقدیم به ساحت مقدس حضرت مادر(س)
مشاهده در ایتا
دانلود
میخواهم بارها برات حرف بزنم اما اشک‌هایم امانم را بریده‌اند...🥀😭 تو از کدام دسته از فرشتگانی که واقعاً دلها را با خود می‌بری... درست مثل 🌸🌺قصه‌های دلبری...🌺🌸 تو همانی که تازه شناختمت ... اما انگار سال‌هایی را با تو گذرانده‌ام و چه روزهایی که کسی پشت من نبود... اما کسی را کنار خود حس می‌کردم شاید بعد از خدا اون تو بودی و نگاهت که حال دلم رو خوب می‌کردی... گاهی هم بیخود میشدم و گریه کنان نگاهم را به آسمان می‌دوختم...😭 شاید تو همان بودی که سرم را بالا می‌گرفتی و دلم را آرام می‌کردی...😍❤️ @SABKESHOHADA @SABKESHOHADA
@SABKESHOHADA برشی از کتاب بعد از قبولی در دانشگاه های باواسطه و بی واسطه شروع شد نمیتوانستم حتی فکر کنم . این اذیتم می کرد. به نگاه کردن و از بین کتاب ها ،چشمم به کتاب افتاد. روایت از زبان همسرشان... کتاب را ک مرور می کردم به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد ،به شود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت دهد. تصمیم گرفتم به جای روزه چهل روز ،چهل روز دعای توسل بخوانم؛به این نیت ک از این وضعیت خارج شوم. هرچه است اتفاق بیفتد و آن کسی که دوست دارد نصیبم شود. درست روز بیستم برای خواستگاری به خانه ما آمده بود،تصورش را نمی کردم توسل به این گونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد.
💠صدای بچه ها حواسم را به کل پرت می کرد و نمیتوانستم روی مطالب کتاب تمرکز کنم. کتابم را پرت کردم و نشستم یک دل سیر گریه کردم. گفتم :((اینجا جای درس خوندن نیست !)) دوره مجردی هم همین طور حساس بودم. گاهی مواقع شب هایی که امتحان داشتم و مهمان می آمد می رفتم داخل انباری درس می خواندم! این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی میکرد. ☘ شروع میکرد به صحبت :((آروم باش خانم. آخه این بچه ها این طوری با نشاط بازی کنن خوبه یا خدای ناکرده مریض باشن و توی خونه افتاده باشن؟ این طوری پر جنب و جوش باشن خوبه یا برن سراغ بازی های کامپیوتری و موبایل؟ فردا بچه های ماهم بخوان بازی کنن همین حرف رو می زنی؟)) با حرف هایش آرامم میکرد.♥️ به روایت همسر شهید
🌱فردای روزی که صاحب خانه خبر داد مستاجر قبلی خانه رو خالی کرده با حمید رفتیم که دستی به سر و روی خانه بکشیم. اولین بار با خودمان آینه و قرآن و یک قاب عکس از امام خامنه ای بردیم. این قاب عکس همان عکسی بود که با هم برای خانه مشترکمان پسندیده بودیم. حمید گفت:((باید اول حضرت آقا خونه ما رو ببینن)). قرآن را وسط طاقچه گذاشتیم. یک طرف آینه یک طرف هم قاب عکس. حمید دو قدم عقب تر از طاقچه چند دقیقه ای خیره به عکس حضرت آقا نگاهی کرد و گفت:((می بینی آقا چقدر توی دل برو و نورانیه. به خاطر ایمان زیاده. حاضرم هرکاری بکنم ولی یه لحظه لبخند از روی چهره آقا کنار نره)). 🦋 🌷 🍀
💠صدای بچه ها حواسم را به کل پرت می کرد و نمیتوانستم روی مطالب کتاب تمرکز کنم. کتابم را پرت کردم و نشستم یک دل سیر گریه کردم. گفتم :((اینجا جای درس خوندن نیست !)) دوره مجردی هم همین طور حساس بودم. گاهی مواقع شب هایی که امتحان داشتم و مهمان می آمد می رفتم داخل انباری درس می خواندم! این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی میکرد. ☘ شروع میکرد به صحبت :((آروم باش خانم. آخه این بچه ها این طوری با نشاط بازی کنن خوبه یا خدای ناکرده مریض باشن و توی خونه افتاده باشن؟ این طوری پر جنب و جوش باشن خوبه یا برن سراغ بازی های کامپیوتری و موبایل؟ فردا بچه های ماهم بخوان بازی کنن همین حرف رو می زنی؟)) با حرف هایش آرامم میکرد.♥️