eitaa logo
صادقیه اردکان
1.9هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
12 فایل
"صادقیه اردکان" (مردمی) "مراسم هفتگی چهارشنبه شبها" خیابان امام رضا (ع) - بیت‌الاحزان تلفن 32252545 حمایت مالی کارت 5041727010083432 اَدمین @admin_sadeghieh_ardakan لینک مستقیم کانال https://eitaa.com/joinchat/1690304513C50d0c1cf31
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹💠مسابقه کلمه‌یابی حدیث💠🔹 بمناسبت میلاد اسوه‌ی صبر، خطیب عشق، عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری(سلام‌الله‌علیها) و روز 🎁 : ▫️به ۱۰ نفر از برندگان توسط فروشگاه پشتیبان این سری از مسابقه، جوایز نقدی و ارزنده‌‌ای به ارزش ۵۰/۰۰۰ تومان اهدا خواهد شد. 🔘 پاسخ های خود را تا پایان روز دوشنبه اول دیماه ۹۹ و به شماره سامانه پیامکی صادقیه ارسال بفرمائید:👇 1000‌2000‌114 ◽️نکات قابل توجه: ♦️پاسخ خود را تایپ کرده سپس علامت ستاره(*) نام و نام خانوادگی، مجدد علامت ستاره(*) و کدملی خودتون رو نوشته (نه یک کلمه بیشتر نه کمتر) و به صورت یک پیامک به سامانه فوق ارسال فرمائید. به دلیل اینکه جواب توسط کامپیوتر تصحیح میشود به این نکته توجه بفرمائید. بطور مثال:👇 متن حدیث * نام‌ونام‌خانوادگی * کد ملی ♦️هر کد ملی فقط یکبار می تواند پاسخ خود را ارسال کند. ♦️این جدول بر اساس روایتی زیبا از پیامبراکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم) طراحی شده است. ♦️برای راحت تر شدن حل جدول دو کلمه "برمی‌انگیزد" و "بِسان" مشخص شده و چینش و حرکت مابقی حروف به صورت عمودی(بالا به پایین و بالعکس) و افقی(راست به چپ و بالعکس) طراحی شده است. ♦️خانه‌های جدول پایین نشانگر تعداد حروف هر کلمه می‌باشد و حرف ابتدای هر کلمه مشخص می‌باشد. مثلاً کلمه آخر شش حرفی و حرف اول آن "میم" می باشد در جدول بالا دنبال حرف "میم" بگردید و ببینید به طرف راست یا چپ و بالا یا پایین حرف "میم"، چه کلمه‌ای شش حرفی بدست میاد. ♦️خط تیره بین خانه‌های جدول پایین، نشانگر فاصله بین کلمات می‌باشد. ♦️پس از مشخص شدن هر کلمه حروف آن کلمه در کلمات دیگر استفاده نمی‌شود. ♦️برای سهولت در پیدا کردن کلمات، می‌توانید عین این جدول را روی کاغذ کشیده و حروف را جاگذاری کرده تا کلمات بدست بیاید. هرگونه سؤال در مورد جدول را فقط از آیدی کانال بپرسید.👇 @admin_sadeghieh_ardakan با تشکر از حمایت فروشگاه ( بلوار امام خامنه‌ای، جنب حسینیه بازارنو) @sadeghieh_ardakan
آخرین مهلت ارسال پاسخ مسابقه ساعت ۱۲ امشب☝️
🍀﷽🍀 انگار هر چی غم عالم بود تو این جمله اش بود. خیلی دلم می خواست بپرسم دل تنگ کی؟ ولی ترسیدم بپرسم. ازجوابش ترسیدم. خیلی آرام به طرف اتاقش رفت.و من کتاب رادر بغلم فشردم و آرزو کردم کاش آرش اعتقادات این مرد را داشت. با صدای گریه ی ریحانه طرف اتاقش رفتم، دستم را روی سرش گذاشتم، تبش قطع شده بود. بغلش کردم و غذایی که عمه اش برایش درست کرده بودو همیشه درظرف مخصوصش می گذاشت از یخچال برداشتم وگرم کردم و دادم خورد. ریحانه سرحال شده بود،چند تا اسباب بازی مقابلش ریختم تا بازی کند. کتابی را که آقای معصومی داده بود را باز کردم تا نگاهش کنم. متوجه یک برگه شدم که لای کتاب بود، با خط خوش خودش این شعر را با قلم ریزخطاطی کرده بود. به جز غم تو که با جان من هم‌آغوشست مرا صدای تو هر صبح و شام در گوشست چراغ خانه چشم منی نمی‌دانی که بی تو چشم من و صحن خانه خاموشست وقتی خواندمش تپش قلب گرفتم، همین جوربه نوشته خیره مانده بودم شاید مدت طولانی. حالا فهمیدم منظورش از دل تنگی خفه ام می کند یعنی چی. آنقدرحجب و حیا داشت که اصلا فکر نکنم من رادرست دیده باشد چطوری... با این فکر لبخندی روی لبهایم امد و نمیدانم چرا تصویر عصبانیه مامانم جلوی چشم هایم ظاهرشد. بیچاره مدام می گفت تو نروآنجا، سعی کن بچه رااینجابیاوری، من خودم نگهش میدارم. ولی آقای معصومی اجازه نمیداد خوب حقم داشت. بیچاره مامانم از این که اینجا می آمدم همیشه ناراضی بود و سفارش می کرد مواظب همه چی باشم. ولی من آنقدرازاین معلم سربه زیرم تعریف می کردم که کم‌کم‌ مامان اعتمادکرد. می گفتم مامان تا وقتی من آنجاهستم او زیاد بیرون نمی آید، بیرون هم بیاید زیاد اهل حرف زدن نیست، به جزدرمواقع ضروری. آنجا مثل ادارس اودراتاق خودش کارش را انجام میدهد من هم این ور، گاهی که شاگردهایش برای آموزش خطاطی می آیند، از من می خواهدکه ازاتاق ریحانه بیرون نیایم. حتی برای بازکردن درهم خودش می رود. این حرفها خیال مامانم را راحت می کرد بااین حال سفارش کرده بود به کسی نگویماینجاکارمی کنم. به جز خانواده خودمان و خاله ام کسی ازاینجاکارکردنم خبرنداشت. ✍ 👇 @sadeghieh_ardakan
🍀﷽🍀 با بستن در خروجی و وارد شدن به کوچه، دنیایی از افکاربه ذهنم هجوم آوردند، غرق در افکارم بودم که با صدای سلامی به خودم امدم. با دیدن آرش که دست به سینه ایستاده بودوبه ماشینش تکیه داده بود شوکه شدم.به نظر یک خشم پنهانی هم داشت که نمی توانست خوب مهارش کند. –خانم رحمانی لطفا بفرمایید من می رسونمتون. بعد رفت در ماشین را باز کردو اشاره کردکه بشینم. با اخم گفتم: –شما از اون موقع اینجا بودید؟ یه کم هول کردو گفت: –راااستش نگرانتون بودم. وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –خوب با یه مرد تنها با یه بچه... حرفش را قطع کردم و پرسیدم: –شما از کجا می دونید؟ ــ دونستنش زیاد سخت نبود،لطفا شما سوار شید براتون توضیح می دم. عصبانی گفتم: –کارتون اصلا درست نبود، شما حق ندارید تو کارای من دخالت کنید وبعد راهم راگرفتم و رفتم. دنبالم امد و گفت: –شما درست میگید، من معذرت می خوام.لطفا بیایین سوارشید براتون توضیح میدم. ولی من گوش نکردم و به راهم ادامه دادم. به دو خودش را به مقابلم رساند وکف دستهایش را به صورت عذر خواهی به هم رساند وسرش راکمی پایین آورد وگفت: –خواهش می کنم. قلبم درجاایستاد، زیادی نزدیکم شده بود،لرزش دستهایم را وقتی خواستم چادرم را جلوتر بکشم دید و یک قدم عقب رفت. به رو به رو خیره شدم وطوری که متوجه حال درونم نشود گفتم: –همین جا توضیح بدید من سوار نمیشم. صدای لرزانم را که شنید، دوباره یک قدم دیگر عقب تر رفت و گفت: –خواهش می کنم، اینجا جای مناسبی نیست برای حرف زدن مردم نگاهمون می کنند. باورم نمی شد این همان آرش است که خودش را دراین حدکوچک می کند. دلم نمی خواست بیشتر از این ناراحتش کنم. دلم می گفت سوار شو، و من به حرفش گوش کردم.تنبیه سختی برای این دلم خواهم داشت که این روزها سوارم بود. ــ فقط تا ایستگاه مترو. چیزی نگفت، ماشین حرکت کرد. می دانست وقتش کم است پس زود شروع به صحبت کرد. –راستش بعد از این که پیادتون کردم و رفتم کنجکاو شدم،بعد مکثی کردوادامه داد: –می خواستم ببینم کجا کار می کنید، برگشتم و دیدم رفتید اون خونه که درش سبزه. ✍ 👇 @sadeghieh_ardakan
🍀﷽🍀 جلو امدم و دیدم که روی زنگ اسم صاحب خونه نوشته شده، خب برام عجیب شدکه چرا اسمش روی زنگه، بعد به حالت پرسشی نگاهم کرد. با عصبانیت به روبه روم نگاه کردم و گفتم: –خب! هیچی دیگه چون اسمش رو در بود تحقیق در موردش برام راحت شد، بعد زیر لبی ادامه داد با تحقیق میدانی فهمیدم که بر اثر تصادف سال پیش همسرش رو از دست داده و... سعی می کردم خودم را کنترل کنم و آرامشم راحفظ کنم. آرام حرفش را قطع کردم. –اونوقت الان اینا به شما مربوط میشه؟ نگاهش به دست هایم کوک شد. –شما برام خیلی مهم هستیدراستش من قصد بدی ندارم واقعا نگرانتونم، من... ماشین را کنار خیابان پارک کردوادامه داد: –من می خوام نظر شمارو راجع به خودم بدونم. و این که قضیه ی اینجا امدنتون رو، اگه نگید، خواب و خوراک رو ازم می گیرید. نگاهش کردم تا حقیقت حرفایش را از چشمهایش بفهمم. آنقدرنگران نگاهم می کرد، نتوانستم فکری جزصداقت درموردش داشته باشم. ــ راستش یه جورایی مجبور شدم بیام از ریحانه مراقبت کنم. به خاطر لطف آقای معصومی. اخمایش رادرهم کرد و گفت: –چه لطفی؟ ــ قصه اش یه کم طولانیه. لبخند محوی زد. –من سرو پا گوشم. آهی کشیدم و گفتم: –پارسال با دختر خاله ام که تازه گواهی نامه گرفته بود رفته بودیم خیابون گردی که هم بهم شیرینی بده هم دست فرمونش رو نشونم بده. ✍ ... @sadeghieh_ardakan
هدایت شده از صادقیه اردکان
فروشگاه حجاب نوین پشتیبان این سری از مسابقه کلمه یابی کانال عرضه کننده‌ی: 🌸 جدیدترین و زیباترین شال و روسری 🌸 انواع چادرهای زنانه و دخترانه (ساده و نگین دار) 🌸 انواع مقنعه زنانه و دخترانه 🌸 انواع جوراب و ساق دست اردکان، بلوار امام خامنه‌ای، جنب حسینیه بازارنو شماره تماس 09133579872 به مناسبت ولادت حضرت زینب (سلام الله علیها) و به پاس تشکر از زحمات پرستاران عزیز ✨تخفیف ۱۵ درصدی ویژه پرستاران✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 160 از قرآن کریم @sadeghieh_ardakan
ترجمه صفحه 160 @sadeghieh_ardakan
نکات تفسیری صفحه 160 @sadeghieh_ardakan
💠 حدیث روز 💠 💎 توصیه رسول خدا (ص) برای ماه زمستان 🔻رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله: أَلشِّتـاءُ رَبیـعُ الْمُـؤمِنِ یَطُولُ فیهِ لَیْلُهُ فَیَسْتَعینُ بِهِ عَلی قِیامِهِ وَ یَقْصُرُ فیهِ نَهارُهُ فَیَسْتَعینُ بِهِ عَلی صِیامِهِ؛ ◻️ زمستان بهار مؤمن است، از شبهای طولانی‏اش برای شب‌زنده‌داری، و از روزهای کوتاهش برای روزه‏ داری بهره می‏‌گیرد. 📚 وسائل الشیعه: ج ۷، ص ۳۰۲، ح ۳ @sadeghieh_ardakan
پاسخنامه مسابقه 👇
مسابقه کلمه‌یابی حدیث پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم) بمناسبت میلاد با سعادت حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) و روز مَنْ قَامَ عَلَی مَرِیضٍ یَوْماً وَ لَیْلَةً بَعَثَهُ اللَّهُ مَعَ إِبْرَاهِیمَ الْخَلِیلِ (ع) فَجَازَ عَلَی الصِّرَاطِ کَالْبَرْقِ اللاّمِعِ پاسخ:👇 🔹هر کس یک شبانه روز از بیمارى مراقبت کند خداوند او را همراه با ابراهیم خلیل برمی‌انگیزد و بسان برقی درخشان، از صراط می‌گذرد🔹 منبع حدیث: ثواب الاعمال، ص۲۸۹ @sadeghieh_ardakan
با تشکر فراوان از حجت‌الاسلام حیدریان بابت ارائه احادیث مسابقات و همچنین عرض تشکر داریم از فروشگاه حجاب نوین بابت جوایز این سری از مسابقه که تقبل کردند. اجرکم عندالله @sadeghieh_ardakan
۸ ✴️زیر چتر گفتگو استفاده از جمله ها و واژه‌های منفی ممنوع❌ مثل؛ تو که همیشه... تو که هیچ وقت... اسم همدیگه رو هم چند بار لابلای حرفاتون مؤدبانه و با احترام، صدا بزنید! @sadeghieh_ardakan
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال👇 سلام نمیدونم چه واژه و کلمه ای برای تشکر و قدردانی از صداقت و راستی و درستی کانال شما در برگزاری مسابقه به کار ببرم که کامل و جامع باشه به موقع و زمانی که میفرمایید مسابقه برگزار میشه، در مدت زمان کوتاهی برندگان مشخص میشن و جوایز به حسابشون واریز میشه و برخلاف کانال های دیگه که هنوز پیام ها و جوابها رو نخوندن ولی برندگان رو نمیدونم چطور اعلام می‌کنن. همینطور از شما ادمین بزرگوار کمال تشکر و سپاسگزاری رو دارم شما مرتب آنلاین و همیشه و در هر زمان هر سوال و مشکلی که داشتیم پاسخگو بودید از شما کمال تشکر و سپاسگزاری رو دارم. و در آخر از اینکه با مردم رو راست و صادق هستید و مصداق بارز اسم کانالتون هستید و به اسم دین و دیانت و خدا و پیغمبر مردم رو سر کار نمی‌گذارید و کلاه سرشون نمی‌گذارید صمیمانه ازتون سپاسگزارم. الهی عاقبت بخیر بشید. @sadeghieh_ardakan
🍀﷽🍀 بعد از این که تو یه رستوران شام خوردیم گفت، بریم توی خیابونهای خلوت یه دور دوری کنیم. من اول مخالفت کردم ولی با اصرارهای اون کوتاه امدم آخه اون برام مثل خواهرمه، از بچگی با هم بودیم و هستیم. واسه همین نخواستم بزنم تو ذوقش و قبول کردم. با سرعت می رفت و من همش بهش تذکر می دادم که آروم تر، ولی اون اونقد ذوق داشت که اصلا انگار نمی شنید.صدای موسیقی که از ماشین پخش میشد خیلی بلند بود که البته بی تاثیر نبود توی سرعت بالا. از یه خیابون فرعی که خواست وارد اصلی بشه اصلا سرعتش رو کم نکرد چون فکر می کرد اونجا خیلی خلوته، ناگهان ماشین پژویی جلومون سبز شد. دیگه خیلی دیر شده بود واسه ترمز گرفتن. ماشین سعیده با قدرت کوبیده شد به اون پژوکه رانندش آقای معصومی به همراه همسرو فرزندش بودو اون فاجعه اتفاق افتاد. همسر آقای معصومی چون کمربند نبسته بودپرت شد تو شیشه ی جلوی ماشین و ضربه ی مغزی شدبعد از اینکه مدتی توی کما بود فوت شد و خود آقای معصومی هم پاهاش آسیب دید. دلیلش هم این بود که آقای معصومی در لحظه ی تصادف بر می گرده و دستش رو می زاره رو ی بچه که توی صندلی عقب ماشین خواب بوده. خوشبختانه چون بچه داخل صندلی کودک بوده وکمربندش روهم بسته بوده وپدرش هم به موقع به دادش رسیده، ریحانه کوچولو طوریش نشده بود، فقط خیلی ترسیده بودوهمش گریه می کرد. اونم چه گریه های وحشتناکی، تا مدتها صداش توی گوشم بود. دختر خالمم آسیب جدی دیده بود و یک ماه بیمارستان بود ولی بالاخره به مرور بهتر شد، در حقیقت از مرگ به طور معجزه آسایی نجات پیدا کرد. منم آسیب های سطحی دیدم که با چند روز بستری توی بیمارستان حالم خوب شد. به این جاش که رسیدم زیر لبی گفت: –خدارو شکر. ✍ 👇 @sadeghieh_ardakan
🍀﷽🍀 مشکلات ما بعد از اون شروع شد. آقای معصومی از دختر خالم شکایت کردوبدتر از همه این که ماشین دختر خالم بیمه نبودواندازه پول دیه هم پول نداشتیم که بپردازیم. شوهرخاله ام، هم توانایی مالی نداشت که بخواد بپردازه. دو راه بیشتر نداشتیم یا بایدپول رو می دادیم یا دختر خالم می رفت زندان. آقای معصومی هم اون روزا حال خوشی نداشت، کسی رو هم نداشت از خودش و بچش نگهداری کنه. البته یه پدرو مادر پیر داره که خودشون به نگهداری احتیاج دارند ولی بازم امدن و یک ماهی موندن تهران و از بچه نگهداری کردند.یه خواهر ناتنی هم داره که با تصمیم پدرو مادر آقای معصومی زمینی توی شهرستان داشتند که فروختند و این خونه دو طبقه رو خریدند که خواهرو برادر یه جا باشند با این شرط که زهرا خانم خواهر آقای معصومی از بچه نگهداری کنه. ولی از اونجایی که سند خونه رو پدر آقای معصومی می زنه به نام پسرش، دامادش بهش برمی خوره و دیگه اجازه نمیده زهرا خانم بیاد پایین و بچه رو نگهداره. چون مثل این که می گفته باید بخشی از خونه روهم میزدن به نام زنش. یه روز که رفته بودم واسه چندمین بار از آقای معصومی خواهش کنم که از شکایتش صرف نظر کنه. یه جورایی مجبور شد مشکلاتش رو بهم بگه، می گفت دیه رو می خوام که واسه بچم پرستار بگیرم.تا کی تو منت این و اون باشم.می خواست یکیم باشه که غذایی براش بپزه و کارای خونشون رو انجام بده.منم یهو بهش گفتم شما از شکایتتون صرف نظرکنید،خودم پرستار بچتون میشم و کارای خونتون رو هر روز میام انجام میدم. از حرفم جا خوردو گفت: –واقعا؟ خانوادتون اجازه میدن؟ منم با اطمینان گفتم: –اگر اجازه بدن شما شکایتتون رو پس می گیرید؟ با سرش جواب مثبت داد. خیلی خوشحال شدم و بلند شدم رفتم و به خالم و مامانم گفتم رضایت آقای معصومی رو گرفتم. ولی نگفتم چطوری. بعد از این که آقای معصومی شکایتشون رو پس گرفتن، منم بهشون گفتم یه قرار داد بینمون بنویسیم واسه یک سال. ولی اون گفت:نیازی نیست من بهتون اعتماد دارم. وقتی خانوادم فهمیدن بگذریم که چه الم شنگه ایی به پا شد. دختر خالم می خواست خودش این کارو کنه، ولی هم هنوز کاملا خوب نشده بود، هم آقای معصومی می گفت نمی خواد کسی رو که باعث این حادثه شده ببینه. به هر حال بعد از کشمکش های فراوان من کارم رو شروع کردم. البته زهرا خانم وقتی متوجه موضوع شد گفت من تا ساعت دو میام پیش بچه شما از ساعت دو به بعد بیایید تا شب. چون شوهرش ساعت دو از سرکار میومد و دیگه نمیشد بیاد پایین. خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم، اینجوری به دانشگاهم هم می رسیدم، آرش با تعجب به حرفهایم گوش می کرد، به اینجا که رسیدم پرسید: – خوب پس چرا دوشنبه ها نمیایید دانشگاه؟ ✍ 👇 @sadeghieh_ardakan
🍀﷽🍀 –چون روزهای دوشنبه شوهرزهراخانم کلاسرکارنمیره ومنم بایدازصبح برم اونجا... البته روزهای دیگه بیشتر کارهای خونه روخود زهرا خانم انجام میده، من کار زیادی انجام نمیدم. فقط مواظب اون بچه ی بی مادرم. نفس عمیقی کشید. –خب اگه خواهرشون صبح ها نمیومد که شما یک سال از زندگی میوفتادید، اونوقت می خواستید چی کار کنید؟ سرم پایین بود و نگاهم به گوشه ی چادرم که دور انگشتم می پیچیدم و بازش می کردم. استرس داشتم دلم می خواست زودتر به خانه بروم. نگاه سنگینش را احساس می کردم. ــ خب فکرش رو کرده بودم دوترم مرخصی از دانشگاه می گرفتم. ــخب این خواهرش یعنی زهرا خانم، چرا قبل از خرید خونه از بچه مراقبت نکرد؟ ــ چون خونشون خیلی دور از برادرش بود، تقریبا خارج از شهر، رفت و آمد براش سخت بود. نگاه دلخورم راازصورتش گذراندم و گفتم: –اگه سوالاتتون تموم شد من برم که حسابی دیرم شده. ــ نظرتون رو نگفتید. ــ راجع به؟ ــ راجع به من. بی توجه به حرفش دستم را روی دستگیره درگذاشتم و همانطور که بازش می کردم گفتم: –واقعا دیرم شده، خداحافظ. "چه توقعاتی دارد وسط خیابان راهم راگرفته، تخلیه اطلاعاتی کرده، حالانظرم راهم می خواهد." خیلی فوری گفت: –می رسونمتون. ــ نه اصلا. مترو شلوغ بودو جابرای نشستن نبود، خیلی خسته بودم،ولی افکارم اجازه نمی داد به این شلوغیها فکر کنم. امروز روز عجیبی بود، با فکر کردن به آرش در دلم غوغا به پا می شد، یک حس خوشایند و دل پذیر. ✍ ... @sadeghieh_ardakan
دوستان درباره جوایز سوال کرده بودن که چیه👇 برای برندگان خواهر از طرف فروشگاه حجاب نوین هدیه‌ای به ارزش ۵۰ هزار تومان اهدا خواهد شد برای کسانی که اردکان هستن تشریف میبرن همونجا هرچی خواستن به دلخواه میگیرن برای خواهرانی که شهر دیگه هستن براشون پست میشه. برای برندگان برادر هم مبلغ ۵۰ هزارتومان از طرف فروشگاه به حسابشون واریز خواهد شد. @sadeghieh_ardakan