eitaa logo
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
1.4هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌شھادت‌آن‌است‌که‌متفـاوت‌بھ‌آخر ‌برسے... وگرنھ‌مرگ‌ڪھ‌پایان‌همھ‌قصھ‌هاست:) شهیدےکہ‌حاج‌قاسم‌عاشقش‌بود♥ روزتاسـوعابـہ‌آرزوش‌رسید🕊 کپی؟ نعم. مدیر: @gomnam_00_315 <ناشناسمون> 👀 https://daigo.ir/secret/4632984607 ادمین تبادلات: @khadem_yazahra
مشاهده در ایتا
دانلود
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت137 این اولین شبی بود که قرار بود با همسفرم ؛ هم اتاق باشم. وارد ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت138 حالا او بود که سرش را پایین انداخته بود. متعجب گفتم: - شما مگر موهای من را دیده اید؟! حال او هم دست کمی از من نداشت دستانش را به هم گره زده بود و با تمام توانش گفت: - موقعی که برای آوردن چادر نمازتان رفتید... وسط حرفش پریدم - واااااااای!!! ناراحت بودم که چرا چنین شد متوجه بود که من از این اتفاق چقدر دلخورام - زهرا بانو... من الان گفتم بعد از خواندن خطبه من وشما... یعنی ناراحت نباشید... شما و من که گناهی نکردیم... حجب و حیا در وجودم جوری آتش به پا کرده بود که نمی توانستم سرم را بالا بیاورم. هیچ نمی گفتم همین امر باعث شد آقا سید جعبه ی خرید را جلو بیاورد و رو به من بگوید: - میشود از این ها هم استفاده کنید؟ این را با لحنی پر از خواهش گفت. در دلم چیزی فرو ریخت ؛ یعنی این جعبه و وسایلش را برای من خریده بود ؟؟ این حرفها را تفسیر می کردم جوری که از هرطرف به جاهای خوب میرسید. تعلل جایز نبود من عاشق خریدهای توی دستش بودم شاید کم کم عاشق صاحب این خریدها هم شده بودم. بلند شدم و جعبه را گرفتم بدون اینکه لحظه ای نگاهش کنم تشکر کردم. که ذوق کردنش از صدایش مشخص بود وقتی پر شیطنت و آرام گفت: - تنها برازنده ی موهای خرمایی شماست... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت138 حالا او بود که سرش را پایین انداخته بود. متعجب گفتم: - شما مگر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت139 هوای مدینه ؛ هوای خیلی گرمی بود. در این شهر حس و حال عجیبی را تجربه می کردم. شهر، شهر پیامبر بود و مقدس ترین مکان بر روی زمین... فاصله ی هتل تا مسجد پیامبر زیاد نبود همراه کاروان پیاده به مسجد النبی رفتیم. این مسجد، مسجدی بود که پیامبر خودش آن راساخته بود وحالا آرامگاه رسول خدا در آن قرار داشت. بهتر بود تا لحظه ای که در مدینه هستم خود را از دیدن و توسل در این مکان محروم نکنم. در حیاط مسجد چترهای باز شدای ؛ قرار داشت تا شدت گرما را برای زائران کمتر کند. برای لحظه ای زیر چتر ایستادم تا از شدت گرما در وجودم کمتر شود. زیر چادر مشکی ام داشتم جان میدادم. همان موقع بود که آقاسید با بطری آب خنکی کنارم آمد. - خوبید؟ - خیلی گرمه ؛ چادر هم مشکی هست و گرما را ده برابر می کند الان است که تلف شوم. همان طور که آب را می داد با روی خوش و با لبخند به من گفت: عرقی که در گرما برای حفظ حجاب می ریزید, دانه دانه اش خورشید می شود . شما خورشید خدا هستید. در ضمن می دانستید عرقی که زیر چادر می ریزید سه جا برای شما نور می شود: - در درون قبر - در برزخ - در قیامت حالا باز هم از گرما نالان هستی؟ از حق نگذریم صحبت هایش نسیمی از بهشت را برایم آورد. جواب لبخندش را با لبخند دادم و گفتم: - بهترین انرژی را به من دادید. - الحمدالله حالا برویم که عقب نمانیم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت139 هوای مدینه ؛ هوای خیلی گرمی بود. در این شهر حس و حال عجیبی را
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗زهرابانو💗 قسمت140 قبرستان بقیع نزدیک مسجد پیامبر بود. قبرستانی که قدیمی ترین و بزرگترین قبرستان دنیای اسلام است. محلی که امامان معصوم ما بدون ضریح و آرامگاه در آن قرار دارند. روبه آقاسید ؛ که حالا بیشتر کنارم بود و احتمالا مراقبت ویژه از امانتیش را انجام میداد کردم و گفتم: - چقدر اینجا بزرگ است... - بله درسته ؛ بقیع در لغت به زمین بزرگی گفته میشود که توی آن درخت ها و ریشه های درخت زیادی باشد. در این قبرستان بسیاری از یارای پیامبر و چهار تا از امام ها و تعداد زیادی از افراد پاک دفن شدند. قبرامام حسن (ع)، امام سجاد(ع)، امام جعفر صادق (ع) و امام محمد باقر (ع) توی این قبرستان قراردارد. خانم ها را که به داخل قبرستان راه ندادند ولی آقایون همه به داخل رفتند و از خیابان هایی که بین قبر هابود فقط عبور می کردند و حق نزدیک شدن به قبر ها را نداشتند. ما خانم ها همه کنار هم پشت دیوار قبرستان فقط نظارگر بودیم. یک طرف گنبدسبز پیامبر ؛ یک طرف قبر امامان غریب... پشت دیوار بقیع زیر لب آرام برای خودم دعا می خواندم و برای مظلومیت این مکان اشک می ریختم. دعا برای فرج مهدی زهرا،برای تمام عزیزانم که تک تک یادشان کردم و برایشان توفیق دیدن این مکان را آرزو کردم. امروز هم پر برکت تمام شد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗زهرابانو💗 قسمت140 قبرستان بقیع نزدیک مسجد پیامبر بود. قبرستانی که قدیمی ترین و بزرگتر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت141 امروز بعد از خواندن نماز شب و نماز صبح ام دیگر خواب به چشمانم نیامد. روشنی زیر در نشان میداد آقا سید هم نمازهایش را خوانده و بیدار است. بیکار و کلافه روی تخت دراز کشیده بودم که صدای قرآن خواندن سید را شنیدم پشت در نشستم و سرم را به در تکیه دادم و خوب گوش کردم. گوش کردن به قرآن عجب آرامشی داشت بخصوص وقتی کسی می خواند که مجذوب صدایش هستی... آرام چشمانم را بستم و گرم آرامش محیط اطرافم شدم. صدایی که به در می خورد من را از خواب نازم بیدار کرد. هُل شده گفتم: - بله... - زهراخانم آماده شوید تا برای صبحانه و زیارت دوره برویم. - چشم... واااای خدای من... من پشت در خواب رفته بودم!؟ این گردن دیگر گردن نمیشد. مثل چوب خشک شده بودم به هر سختی بود بلند شدم و سریع آماده شدم. بعد از خوردن صبحانه همراه کاروان به زیارت دوره رفتیم. اول مسجد قبا اولین مسجدی که پیامبر ساختند و درآن نماز خواندند برای همین اهمیت بیشتری داشت. بعد هم از مسجدهای" سعبه، فتح، سلمان فارسی، امام علی و.... دیدن و زیارت کردیم. خسته به هتل برگشتیم و بدون هیچ حرف و صحبتی به اتاق رفتم تا موقع شام چند ساعتی را بخوابم . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت141 امروز بعد از خواندن نماز شب و نماز صبح ام دیگر خواب به چشمانم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت142 هنوز چشمم گرم نشده بود که صدای آقاسید آمد - زهرابانوووو... نمی دانم ازقصد" زهرابانو "را کشیده و زیبا می گفت یا من این چنین می شنیدم. همان طور که خوابیده بودم پتو را روی خودم کشیدم ؛ چشمانم را بستم و آرام جوری صدایم را فقط خودم بشنوم گفتم: - جانم آقاسید دوباره صدایش آمد - زهراخانم چشم بسته خنده می کردم و پیش خود گفتم اگر جوابش ندهم زهراجان می گوید یا نه؟ حالا دیگر به جان در افتاده بود و در می زد. بلند شدم سریع خودم را جلوی در رساندم در که باز کردم از نزدیکی بیش از اندازه ی آقا سید خوابم پرید... یک قدم عقب تر رفتم... یک قدم عقب تر رفت... - بله آقاسید؟ - ببخشید چرا صدا می زنم جواب نمی دهید خب نگران شدم. - داشتم خواب میرفتم - بهتر که نخوابیدید - چرا؟ - بیدار کردن شما از خواب انرژی زیادی می خواهد... ماشاالله خوابتان خیلی سنگین است. داشتم دنبال کلماتی می گشتم تا جوابش رابدهم که با خنده روبه من گفت: - آرام باش می خواستم کلا خواب را فراموش کنی... می خواهیم با هم به خرید برویم فردا که به مسجد شجره می رویم ؛ وقتی برای خرید نیست. پس آماده شوید تا برای خرید سوغاتی به بازار برویم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت142 هنوز چشمم گرم نشده بود که صدای آقاسید آمد - زهرابانوووو... نمی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت143 داشتم آماده میشدم که صدای حرف زدن آقاسید آمد. حتما باز داشت با نرگس صحبت می کرد. خنده ام گرفت... هرموقع حرف بازار و خرید میشد نرگس تماس می گرفت و سفارش می داد. با کمترین سر و صدا رفتم بیرون و روی مبل نشستم. مکالمه ی سید را نگاه می کردم. چند روزی بود که با خجالت کمتری نگاهم را میخکوبش می کردم و اگر متوجه میشد با لبخندی مهربان بهم آرامش میداد. نرگس سراغم را گرفت ؛ ناچار آقاسید بلند شد و به طرف من آمد کنارم روی مبل نشست و گوشی را جوری گرفته بود که هر دو مشخص باشیم. بعد از سلام و احوال پرسی سراغ بی بی را گرفتم که گفت: - رفته دعا ؛ احوال ملوک و ماهان را پرسیدم که گفت: - خوب هستند و چند روز پیش خونه ی بی بی بودند. وقتی نرگس پرسید کجا می خواهید بروید که آماده هستید مجبور شدم بگم برای خرید می رویم. آقاسید روبه من گفت: - گفتی؟! الان تا شب سفارش می دهد. خواستم کارم را توجیح کنم که صدای نازک و با عشوه ای زنانه آقاسید را صدا زد. هر دو به سمت گوشی چرخیدیم. که من دختری بسیار زیبا و پر نازی را کنار نرگس می دیدم. لباس خونه به تن داشت. متعجب نگاه می کردم که نرگس گفت: - ملکه ی عذاب صبر می کردی ورودت را خبر می دادم بعد ظهور می کردی.. خنده ای کرد که پراز قر و عشوه بود. باتمام وقاحت گفت: - شرمنده دلم برای علی جان تنگ شده بود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت143 داشتم آماده میشدم که صدای حرف زدن آقاسید آمد. حتما باز داشت با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت144 علی جان؟ او داشت به آقاسید می گفت علی جان؟ مگر چقدر صمیمی بودند که این طور صدا می کرد؟ انگار زیر پایم خالی شده باشد... توی دلم چیزی فرو ریخت. همان موقع نرگس سریع گفت: - علی جان کیه؟! آقاسید... دختره با چشمهایش حرف می زد رو به گوشی گفت: - علی جان ؛ خوب بی خبر رفتی؟! بالاخره صدای مردی که کنارم نشسته بود بلند شد و به هر زحمتی بود گفت: - سلام شما هم هستید؟ -سلام حالت چه طوره؟ - ممنون آنها شروع کردند به احوال پرسی و من نظارگر این دخترطناز بودم. دلم نمی خواست دیگر در سالن بمانم احساس می کردم که من عضوی اضافه در جمعشان هستم. - علی جان ؛ خانم را معرفی نمی کنی؟ - نگاه سید روی من بود. نمی توانست من را معرفی کند؟ یعنی برایش سخت بود؟ وقتی از آقاسید حرفی گفته نشد خودم به ناچار گفتم: - سلام زهرا هستم همسفر آقاسید... - خوشبختم منم مریم دختر عموی علی هستم. دیگر نمی توانستم این جو را تحمل کنم علی جان گفتنش خنجری بود در قلبم و سکوت سید هم به آن دامن می زد. با یک ببخشید بلند شدم به طرف اتاق رفتم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت144 علی جان؟ او داشت به آقاسید می گفت علی جان؟ مگر چقدر صمیمی بودند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت145 هزار فکر کردم... از خودم عصبانی و ناراحت بودم... من تشنه ی محبت و توجه بودم و سریع جذب شدم. چند روزی بود که خودم را امانتش نمی دانستم. چند روزی بود احساسی در دلم قلقلک می خورد. چه آسان دلم را باخته بودم. دلی که حرم امن عشق است ؛ حالا آن را ویران کده میدیدم . با خودم درگیر بودم که در اتاق به صدا در آمد. - زهرابانو برویم دیر شد؟ جوابی ندادم ولی با شنیدن زهرابانو گفتنش دلم لک زد که در جوابش بگویم جان زهرا بانو ولی افسوس که احساس می کنم حصاری بین من و مرد بیرون قرار گرفته خیسی گونه هایم تایید می کرد. بد دلم را باخته بودم. به خود مسلط شدم و بعد از مرتب کردن خودم بیرون رفتم بدون کوچک ترین نگاهی به طرف ورودی رفتم. سرد و بی روح گفتم: برویم... بدون هیچ حرفی دنبالم آمد هیچ توضیحی نمیداد! شاید من دنبال توجیح شدن بودم. ولی اون تلاشی نمی کرد و این بیشتر من را حرص می داد. تنها حرفی زد این بود - به طرف مسجد النبی برویم. بیرون مسجد النبی مغاره ها و دستفروش های زیادی بود اکثریت هم افغانی و پاکستانی بودند که لباس و پارچه و غیره می فروختند. فروشنده ی مغاره های اطراف همه از مردهای هیکلی و سیاهپوست پر شده بود با نگاه های هیزشان خاطره ی چند روز پیش را برای من یاد آور می شدند. در راه سعی می کردم با فاصله از آقاسید حرکت کنم. نمی دانم چرا دنبال این فاصله بودم. ولی شاید تنها کاری که آرامم می کرد دوری بود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اینم رمان☺️
«💔✨»
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
«💔✨»
بِھِش‌گٌفتَم: ‌ حـٰاجۍمَن‌خِیلےگناھ‌کَࢪدَم.. فکرکنم‌آقام‌حٌـسِین‌ کلًابیخیـالِ‌مـآشده..!💔 گفت: گناھاٺ‌ازشِمࢪلَعنَت‌الله‌بیشٺࢪھ؟! لَبَم‌ࢪوگازگِࢪِفتَم‌گٌفٺَم: اَستَغفِࢪٌالله،نہ‌دیگہ‌دَࢪاون‌حَد! گٌفت:شِمراگه‌ازسینہ‌ۍِ حَضࢪَت‌مِیومدپایین‌و توبہ‌میڪࢪد، آقادستشُ‌میگرفت..!✋🏻シ
در کانال دیگمون😊