سلام رفقا چند تا موضوع رو باید خدمتتون عرض کنم😍😉
موضوع اول در مورد رمان و پارت گذاری بود📝✒️
بعضی ها گفته بودند که چرا پارت گذاری نامنظمه که باید بگم اول اینطوری بود و😔 من معذرت خواهی می کنم♥️🙏 اما الان دیگه کاملا درست شده و روزی سه پارت خدمتتون ارائه شده الانم که قراره انشالله روزی چهار تا پارت بذاریم براتون☺️ راضی هستین صلوات 🙈☺️😍
خب 🧡رمان قلب های نارنجی 🧡رو به اتمام هست باید بگم که ما این رمان را فقط و فقط آخر هفته ها میذاشتیم خدمتتون و قراره که به جای این رمان رمان اخلاقی دیگه براتون بذاریم دارم تاکید می کنم که این رمان، یک رمان اخلاقیه و خیلی هم خوبه😍😉
موضوع دوم در مورد اون لینک ناشناس بود که بعضی ها اصرار داشتند که پیامش را توی کانال قرار بگیرد😉😉
اما خوب من به دلایلی که برای لینک مشکلی پیش اومده نمیتونم براتون در کانال بزارم و مجبور شدم که آیدی ادمین ها رو بذارم که شما بہ پیوی مراجعه کنید😊👌 و با ما در ارتباط باشید و منتظر شنیدن نظرات 🤔 پیشنهادات 😍و انتقادات🙂 شما هستیم😇
برخی از دوستان درخواست داشتند که در مورد حوزه صحبت کنیم🙂🙂
ما در این مورد تخصص نداریم ولی میخوام با یہ کسی در موردش صحبت میکنم تا بهمون کمک کنن 😊 وما هم در این موضوع بتونیم به شما مطالبی ارائہ بدیم 🙃
یه موضوع دیگه در مورد تم ها بود🙈 که برخی دوستان تاکید داشتند که تم های بیشتری در کانال بزاریم🙏😉 و برخی هم درخواست داشتند که ما آموزش تم در کانال داشته باشیم 😍
در مورد این موضوع بگم که شما اگه تم سفارشی میخواین میتونین به ایدی زیر مراجعہ ڪنین 😍 اما در مورد اموزش تم بگم ڪہ میتونیم جز یکی از سورپرایز های کانال قرار بدیم 👌 و براش زمان مشخص ڪنیم 🙂
@Sahebazaman_313
-خانومت رو با یه بچه نوزاد تنها میذاری میری سوریه...😳🤱
برات سخت نیست؟🙄
- زنم 🧕و بچم👶👧 و همه هفت جدّم فداے یه کاشیِ حرم بی بی س..😍♥️
شهیدمصطفۍ صدرزاده ♡ 🍃
j๑ïท➺°.•@Sarall
•◦|𝓫𝓮 𝔀𝓲𝓽𝓱 𝓰𝓸𝓭 𝓫𝓮 𝓴𝓲𝓷𝓰
با خدا باش پادشاهی ڪن :)🎈
#عاشقانہ_اے_باخدا💞
ٺنھـا☝️🏻ڪسیڪھ
هــرگز قلبٺ♥️رانخواهد شـڪســٺ ،
همـان ڪسیســٺ ڪہ
آن را سـاخـٺھ اسـٺ😌💎
فقط بہ خـدا تڪیہ ڪـنیم✌️🏻🌱
j๑ïท➺°.•@Sarall
#پارت169
آلما از میان گرداب اندوهش زد زیر خنده، یک خنده ی کوتاه؛ اما به هر حال خندید.
بعد ساده را محکم و عذرخواهانه در آغوش گرفت و گفت:« مرسی که هستی رفیق!»
پنجاه روزی طول کشید تا آلما از کمای روحی بیرون بیاید.
در این مدت اتفاق های ریز و درشتی افتاد.
خانواده ی مرادی که میخواستند از همه چیز فرار کنند خانه شان را فروختند و رفتند.
مردم خانه هایشان را تکاندند، شیشه هایشان را برق انداختند و از روی آتش هایی که سرخی شان را با زردی خود مبادله میکردند پریدند.
دست آخر سفره های هفت سین شان را پهن کردند و به امید گرفتن سررشته ی کار در دستشان، رشته پلوها و آش رشته ها را پختند.
اما در این میان هوای نوشتن نمایش نامه ای که به سر ساده افتاده بود دست به قلمش کرده بود.
در دید و بازدیدها چیزی که از یاد نمیبرد قلم و دفتری بود که همیشه توی کیفش می گذاشت.
مدام به ماجراهای آن روز فکر میکرد.
میخواست همین که آلما از بند غصه رها شد و از خانه بیرون آمد نمایش نامه اش را به او تقدیم کند و بگوید این از نمایش نامه، حالا کارگردانیش با تو!
موضوع نمایش نامه اش درباره ی سه دوست بود که هر کدام به طریقی سروکارشان اول با سیگار و سپس مواد مخدر می افتاد و سه نوع واکنش مختلف نشان میدادند.
شیدا غر زد:« آخه این چه موضوعیه؟ دیگه بسه دوره کردن اشک و آه. یه چیزی بنویس یکم مغز مون باد بخوره. اه!»
ساده اعتراضش را نپذیرفت:« فقط با چشم های بازه که میشه سر و کله مون رو ببریم هواخوری.»
شیدا با دلخوری گفت:« حالا نمیشه گاهی وقتا چیزی بنویسی که یکم باهاش حال کنیم؟»
ساده گفت:« هرچیزی به وقتش!» و قول داد که نمایش نامه ی بعدی اش یک طنز جانانه باشد.
شیدا همانطور که به سمت اتاق درازه میرفت زیر لب گفت:« به خدا وقتش همین الانه ساده ی بیشعور.»
سهراب هم که آن روزها همدل شیدا بود در یک موقعیت مناسب کنار پدر نشست و از او خواست اگر می شود خانه شان را عوض کنند.
پدر گفت که به فکرش هست.
سهراب توضیح داد که منظورش رفتن به یک خانه ی بزرگ تر نیست؛ فقط دلش میخواهد از این خانه بروند.
گفت که خاطرات رضا آزارش میدهد.
پدر قول داد تمام تلاشش را میکند تا به زودی به یک خانه ی بهتر بروند.
گفت که خودش هم دلش لک زده برای یک جابه جایی، برای چند متر اکسیژن بیشتر.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
j๑ïท➺°.•@Sarall