eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
513 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقا چند تا موضوع رو باید خدمتتون عرض کنم😍😉 موضوع اول در مورد رمان و پارت گذاری بود📝✒️ بعضی ها گفته بودند که چرا پارت گذاری نامنظمه که باید بگم اول اینطوری بود و😔 من معذرت خواهی می کنم♥️🙏 اما الان دیگه کاملا درست شده و روزی سه پارت خدمتتون ارائه شده الانم که قراره انشالله روزی چهار تا پارت بذاریم براتون☺️ راضی هستین صلوات 🙈☺️😍
خب 🧡رمان قلب های نارنجی 🧡رو به اتمام هست باید بگم که ما این رمان را فقط و فقط آخر هفته ها میذاشتیم خدمتتون و قراره که به جای این رمان رمان اخلاقی دیگه براتون بذاریم دارم تاکید می کنم که این رمان، یک رمان اخلاقیه و خیلی هم خوبه😍😉
موضوع دوم در مورد اون لینک ناشناس بود که بعضی ها اصرار داشتند که پیامش را توی کانال قرار بگیرد😉😉 اما خوب من به دلایلی که برای لینک مشکلی پیش اومده نمیتونم براتون در کانال بزارم و مجبور شدم که آیدی ادمین ها رو بذارم که شما بہ پیوی مراجعه کنید😊👌 و با ما در ارتباط باشید و منتظر شنیدن نظرات 🤔 پیشنهادات 😍و انتقادات🙂 شما هستیم😇
برخی از دوستان درخواست داشتند که در مورد حوزه صحبت کنیم🙂🙂 ما در این مورد تخصص نداریم ولی میخوام با یہ کسی در موردش صحبت میکنم تا بهمون کمک کنن 😊 وما هم در این موضوع بتونیم به شما مطالبی ارائہ بدیم 🙃
یه موضوع دیگه در مورد تم ها بود🙈 که برخی دوستان تاکید داشتند که تم های بیشتری در کانال بزاریم🙏😉 و برخی هم درخواست داشتند که ما آموزش تم در کانال داشته باشیم 😍 در مورد این موضوع بگم که شما اگه تم سفارشی میخواین میتونین به ایدی زیر مراجعہ ڪنین 😍 اما در مورد اموزش تم بگم ڪہ میتونیم جز یکی از سورپرایز های کانال قرار بدیم 👌 و براش زمان مشخص ڪنیم 🙂 @Sahebazaman_313
خب دیگھ گفتنی هارو گفتم 😉 فعلا صحبتی نیست 🙂 ببخشید خیلی حرف زدم 😜😋
-خانومت رو با یه بچه نوزاد تنها میذاری میری سوریه...😳🤱 برات سخت نیست؟🙄 - زنم 🧕و بچم👶👧 و همه هفت جدّم فداے یه کاشیِ حرم بی بی س..😍♥️ شهیدمصطفۍ صدرزاده ♡ 🍃 j๑ïท➺°.•@Sarall
•◦|𝓫𝓮 𝔀𝓲𝓽𝓱 𝓰𝓸𝓭 𝓫𝓮 𝓴𝓲𝓷𝓰 با خدا باش پادشاهی ڪن :)🎈 💞 ٺنھـا☝️🏻ڪسی‌ڪھ هــرگز قلبٺ♥️رانخواهد شـڪســٺ ، همـان ڪسی‌ســٺ ڪہ آن را سـاخـٺھ اسـٺ😌💎 فقط‌ بہ خـدا تڪیہ ڪـنیم✌️🏻🌱 j๑ïท➺°.•@Sarall
پارت های پایانی رمان 🧡🧡
آلما از میان گرداب اندوهش زد زیر خنده، یک خنده ی کوتاه؛ اما به هر حال خندید. بعد ساده را محکم و عذرخواهانه در آغوش گرفت و گفت:« مرسی که هستی رفیق!» پنجاه روزی طول کشید تا آلما از کمای روحی بیرون بیاید. در این مدت اتفاق های ریز و درشتی افتاد. خانواده ی مرادی که میخواستند از همه چیز فرار کنند خانه شان را فروختند و رفتند. مردم خانه هایشان را تکاندند، شیشه هایشان را برق انداختند و از روی آتش هایی که سرخی شان را با زردی خود مبادله میکردند پریدند. دست آخر سفره های هفت سین شان را پهن کردند و به امید گرفتن سررشته ی کار در دستشان، رشته پلوها و آش رشته ها را پختند. اما در این میان هوای نوشتن نمایش نامه ای که به سر ساده افتاده بود دست به قلمش کرده بود. در دید و بازدیدها چیزی که از یاد نمیبرد قلم و دفتری بود که همیشه توی کیفش می گذاشت. مدام به ماجراهای آن روز فکر میکرد. میخواست همین که آلما از بند غصه رها شد و از خانه بیرون آمد نمایش نامه اش را به او تقدیم کند و بگوید این از نمایش نامه، حالا کارگردانیش با تو! موضوع نمایش نامه اش درباره ی سه دوست بود که هر کدام به طریقی سروکارشان اول با سیگار و سپس مواد مخدر می افتاد و سه نوع واکنش مختلف نشان میدادند. شیدا غر زد:« آخه این چه موضوعیه؟ دیگه بسه دوره کردن اشک و آه. یه چیزی بنویس یکم مغز مون باد بخوره. اه!» ساده اعتراضش را نپذیرفت:« فقط با چشم های بازه که میشه سر و کله مون رو ببریم هواخوری.» شیدا با دلخوری گفت:« حالا نمیشه گاهی وقتا چیزی بنویسی که یکم باهاش حال کنیم؟» ساده گفت:« هرچیزی به وقتش!» و قول داد که نمایش نامه ی بعدی اش یک طنز جانانه باشد. شیدا همانطور که به سمت اتاق درازه میرفت زیر لب گفت:« به خدا وقتش همین الانه ساده ی بیشعور.» سهراب هم که آن روزها همدل شیدا بود در یک موقعیت مناسب کنار پدر نشست و از او خواست اگر می شود خانه شان را عوض کنند. پدر گفت که به فکرش هست. سهراب توضیح داد که منظورش رفتن به یک خانه ی بزرگ تر نیست؛ فقط دلش میخواهد از این خانه بروند. گفت که خاطرات رضا آزارش میدهد. پدر قول داد تمام تلاشش را میکند تا به زودی به یک خانه ی بهتر بروند. گفت که خودش هم دلش لک زده برای یک جابه جایی، برای چند متر اکسیژن بیشتر. ........ j๑ïท➺°.•@Sarall