eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
515 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
ز گهواره تا گور 🌸چادری هستم بدجـــ❤ــــــور @sarall
خدایا مُح👑تم @sarall
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° چون برگشتش غیر منتظره بود فاصله بینمون خیلی کم شد و بستنیم به لباسش خورد. بلند گفتم وایی و زدم رو صورتم با ترس بهش زل زدم‌ داشت به لباسش که لکه سفید بستی قیفیم روش چسبیده بود نگاه میکرد. بخاطر سوتی های زیادی که داده بودم دلم میخواست بشینم وفقط گریه کنم ،چون کاره دیگه ای هم ازم بر نمیومد. قیافش جدی بود.همینم باعث شد ترسم بیشتر شه. شروع کردم به حرف زدن :آقای رسولی هم دانشگاهیمه .زنگ زد چندتا سوال درسی ازم بپرسه بعدشم بخاطر موفقیتم تو امتحان بهم تبریک گفت.بخدا فقط همین بود.اون سوال احمقانه رو هم،چون هل شدم پرسیدم. نفسم گرفت انقدر که همچیزو پشت هم و تند تند گفتم.سریع یه دستمال تمیز از جیبم در آوردم.انقدر ترسیده بودم که چیزی نمیفهمیدم.میترسیدم به چشم هاش نگاه کنم دستمال و کشیدم روی پیراهنش و بستنی و از روش برداشتم همینطور که پیراهن و پاک میکردم گفتم :توروخدا ببخشید. بخدا حواسم نبود .اصلا در بیارید براتون میشورمش میارم بلاخره جرئت به خرج دادم و سرم و بالا گرفتم و بهش نگاه کردم تا ببینم چه عکس العملی نشون داده. با یه لبخند خوشگل،خیلی مهربون نگام میکرد دلم با دیدن نگاهش غنج رفت گفت:من ازتون توضیحی خواستم؟ به بستنی آب شده ی توی دستم نگاه کرد و ادامه داد:دیگه قابل خوردن نیست . بریم یکی دیگه اش و بخریم. از این همه مهربونی تو صداش،صدای قلبم بلند شد! یه شیر آب نزدیکمون بود رفتم طرفش و دستم و شستم.محمد منتظرم ایستاده بود رفتار مهربونش یه حس خوب و جایگزین ترسم کرده بود. همراهش رفتم پیش ریحانه که با اخم نگامون میکرد. +دوساعته کاشتین اینجا من و، کجایین شما؟ چه غلطی کردم نگفتم روح الله بیاد. از حرفش خندمون گرفت.ریحانه به لباس محمد نگاه کرد و گفت :پیراهنت چیشده؟لکه چیه روش؟ محمد خندید و گفت :بستنیه،یا شایدم...! شرمنده نگاهم و ازش گرفتم که گفت بیاین با من. ریحانه صداش در اومد :وا یعنی چی؟دیگه کجا میرین؟ محمد سوئیچ ماشین و به ریحانه داد و گفت :منتظر باش زود میایم ریحانه چشم غره ای داد و رفت تو ماشین . دلم چیزی نمیخواست ولی جرئت حرف زدن نداشتم .میترسیدم لب واکنم و دوباره سوتی بدم.در سوپری و باز کرد .من رفتم تو ومحمد پشت سرم اومد. رفت طرف یخچال و منتظر نگام کرد چیزی نگفتم که گفت :از اینا؟یا از همون قبلیه؟ خجالت میکشیدم حرفی بزنم.من بستنی شکلاتی خیلی دوست داشتم. از اینکه منتظر گذاشته بودمش بیشتر شرمنده شدم _فاطمه خانوم اگه نگین کدومش و بیشتر دوست دارین مجبور میشم از هر کدومش یدونه بردارم! حرفش به دلم نشست.قند تو دلم آب شده بود.نتونستم لبخند نزنم .رفتم طرف یخچال و یه بستنی کاکائویی گرفتم . با همون لحن مهربونش گفت : همین فقط؟ بهش نگاه کردم،انگار فهمیده بود نمیتونم چیزی بگم یدونه از همون بستنی برداشت و یه نگاه به خانوم فروشنده انداخت که با ظاهر نامناسبی به محمد خیره بود. بعد چند ثانیه تردید به طرفش رفت. به رفتارش دقت کردم. بدون اینکه نگاهی بهش بندازه ده تومن وبه همراه بستنی روی میزگذاشت. منم بستنیم و کنارش گذاشتم خانومِ با غضب پول و گرفت و بقیه اش و روی میزگذاشت . تشکر کردم و بیرون رفتیم. از اینکه کنارش راه میرفتم احساس غرور میکردم.توماشین نشستیم. ریحانه :چه عجب اومدین بلاخره تازه یادم افتاد پرو پرو اومدم وتو ماشینشون نشستم. به ریحانه گفتم :من بازم مزاحمتون شدم +بشین سر جات عروس خانوم . الان که دیگه نباید تعارف کنی. بستنی تو دستم و که دید گفت :فعلا بستنیت و بخور از اینکه پیش محمد من و اینطور خطاب کرد خیلی خجالت کشیدم.محمد از توآینه یه نگاهی بهم انداخت.لبخند زده بود. سعی کردم عادی باشم و انقدر سرخ و سفید نشم .بستنیم و باز کردم و بدون توجه به حضور محمد شروع کردم به خوردنش. یخورده شهرگردی کردیم و بعد چند دقیقه، محمد یه کوچه مونده بود به خونمون ایستاد و گفت :فاطمه خانوم ببخشید،میترسم پدرتون ببینن منو .سوء تفاهم شه براشون. _خواهش میکنم .ببخشید بهتون زحمت دادم .خیلی لطف کردین پیاده شدم و گفتم :بابت بستنیا هم ممنونم. بخاطر پیراهنتون بازم عذر میخوام. خندید و چیزی نگفت میخواستم با ریحانه هم خداحافظی کنم که محمدبهش گفت همراه من بیاد _نه میرم خودم راهی نیست. ریحانه جون تو زحمت نکش ریحانه پیاده شد و گفت :ببین فاطمه جان بزار یچیزی و برات روشن کنم این آقا داداش من یه حرفی بزنه.حرفش دوتا نمیشه.یعنی تا فردا صبحم وایستی اینجا نزاری من باهات بیام محمد اجازه نمیده تنها بری خندیدم و بهش نگاه کردم با لبخند به روبه روش خیره بود ازش خداحافظی کردم و با ریحانه رفتیم .با اینکه چند قدم ازش دور شده بودم ،حس میکردم دلم به شدت براش تنگ شده بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ریحانه باهام حرف میزد و من سعی میکردم نگاه قشنگ محمد و صدای مهربونش و برای همیشه تو ذهنم ثبت کنم. هر ثانیه بیشتراز قبل عاشقش میشدم هرثانیه بیشتر از قبل بهش وابسته میشدم. با احساس درد بازوم،رشته افکارم‌ گسسته شد. ریحانه:فاطمه میزنم میکشمتا حواست کجاست؟بی ادب دوساعته دارم فَک میزنم. _ببخشید عزیزم تو دلم ادامه دادم :تقصیره این داداشته که برام هوش و حواس نزاشته. رسیدیم خونه و ازش خداحافظی کردم. محمد بهش زنگ زده بودو وقتی از نبود بابا مطمئن شد گفت سر کوچه میاد دنبالش. در و باز کردم و مستقیم به اتاقم رفتم مامان سرش تو گوشیش بود باباهم کتاب میخوند از فرصت استفاده کردم و به بابا گفتم : میشه باهم حرف بزنیم ؟ کتابش و بست و گفت : بله بفرما از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم راضیش کنم. _بابا،از وقتی فرق بین خوب و بد و تشخیص دادم تا الان که ۲۰ سالم شده فهمیدم که هیچ وقت نشد بدم و بخواین .تا الان هرکاری کردین واسه خوشبختی من بود.بابا من شمارو خوب میشناسم همونطور که شما منو میشناسین،منم میشناسمتون .میدونم میتونین آدم ها رو از رنگ نگاهشون بخونید... پس چرا با ازدواج ما مخالفت میکنین؟چی از نگاهش خوندین؟ من که میدونم با محمد مشکلی ندارین .من که میدونم راضی نیستین به هیچ وجه کسی و تو مشکل و سختی بندازین. آدمی که دست همه رو تو شرایط سخت گرفته امکان نداره دلش راضی شه کسی و اذیت کنه . +فاطمه نگاهم و ازش گرفتم _بعله +اون واقعا دوستت داره؟ _یعنی میخواین بگین متوجه نشدین؟ +فاطمه اون حتی حاضر نشد بخاطرتو از کارش بگذره بازم میگی دوستت داره؟ _مگه همیشه نمیگفتین بهترین آدما اونایین که ارزش هاشون وعقایدشون و باچیزی عوض نکنن؟واسه محمد کار جز ارزش هاش به حساب میاد +بخاطر محمد مصطفی رو...؟ _نه بابا بخدا نه.این دوتا هیچ ربطی بهم ندارن .بابا درست نیست بخاطر دلخوریتون از من اون بیچاره انقدر اذیت شه... میدونم فهمیدید چقدر آدم با اراده ای توروخدا اجازه بدید... +فاطمه حرفات داره نا امیدم میکنه . میگی میدونی خوشبختیت و میخوام ،میگی میدونی میتونم آدم هارو بشناسم‌،با این وجود با من بحث میکنی؟مگه من بچه ام که باهات لج کنم. تو عقلت کامل شده منم به نظرت و انتخابت احترام میزارم. ولی دلم میخواست بیشتر ازاین بهم احترام بزاری و به حرفام اعتماد کنی دیگه‌مهم نیست حالا که بحث و به اینجا کشوندی بزار برات بگم فاطمه من قصدم از تمام مخالفت هام واسه این بود که بیشتر بشناسمش، میخواستم امتحانش کنم. میخواستم از احساس تو بیشتر بدونم.دلم نمیخواست احساسی و بدون منطق رفتار کنی. من از دار دنیا یه بچه بیشتر ندارم اونم به سختی و بعد کلی نذر و نیاز خدا بهم هدیه کرد .از من انتظار داشتی به راحتی قبول کنم با کسی ازدواج کنی که تازه شناختیمش؟ سرنوشت تو برام خیلی مهمه. آینده ات واسم خیلی مهمه. خودت برام خیلی مهمی. مگه من جز تو و مادرت چی دارم؟ الان هم اونی میشه که تو میخوای، اگه انقدر مطمئنی خوشبخت میشی من نه شرطی دارم نه مخالفتی، یعنی از اول هم‌نداشتم،فقط تو اونقدر برام ارزش داشتی که به راحتی قبول نکنم. رفتم کنارش نشستم و بوسیدمش : فاطمه باید قول بدی خوشبخت شی و هیچ وقت از انتخابت پشیمون نشی. واینکه،کسی از حرف های امشبمون چیزی نفهمه.فقط تو و مادرت میدونین نیت من چی بوده. _چشم بابا چشم‌ حس میکردم امشب بهترین شبه زندگیمه.دل پرازآشوبم آروم گرفته بود انقدر حالم خوب بود که دلم میخواست زنگ بزنم به محمد و همه چیز و براش بگم .بگم بابام راضی شده و دیگه مشکلی نیست. ولی صبر کردم تا فردا به ریحانه خبر بدم. ___ چهار روز از آخرین دیدارم با محمد گذشته بود.با مامانم و دختر خالم‌ تو راه آزمایشگاه بودیم.از اینکه قرار بود محمد و ببینم‌به شدت خوشحال و هیجان زده بودم.از وقتی که بابام به ازدواجمون رضایت داد احساس میکنم دارم رو ابرها راه میرم. داشتم به محمد فکر میکردم که،سارا زد رو بازوم‌و گفت : عروس خانوم‌پیاده شو رسیدیم. اینطور خطاب شدن من رو سر ذوق می آورد.از ماشین پیاده شدم ‌و روسریم رو مرتب کردم. با مامان هم قدم شدم و رفتیم داخل.با اینکه ساعت ۸ و نیم صبح بود،آزمایشگاه تقریبا شلوغ بود.با چشم هام دنبال چهره آشنا میگشتم که یهو نگاهم به محمد افتاد و با شوق گفتم‌: مامان،اونجان رفتیم سمتشون. ریحانه که تازه متوجه ورودمون شد،ایستاد و با قدم های بلندخودش رو به ما رسوند.بعد سلام و احوال پرسی با مامان و دخترخاله ام‌،طبق معمول خودش و تو بغلم پرت کرد و گفت: سلام زن داداش خوشگل من
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° محمد به مامان اینا سلام میکرد. خجالت زده ریحانه رو از خودم جدا کردم و نگاهم و سمت محمد چرخوندم که با لبخند سرش و پایین گرفته بود. با صدای آروم به ریحانه سلام‌کردم و با تشر اسمش و صدا زدم ریحانه خندید و گونه ام و بوسید یه قدم جلوتر رفتم که محمد هم سرش و بالا گرفت. بهش سلام کردم‌که با همون لبخند روی صورتش جوابم و داد. محمد و مادرم به طرف پذیرش رفتن و ماهم روی صندلی ها منتظر نشستیم.به محمد نگاه کردم، یه پیراهن چهار خونه با زمینه خاکستری پوشیده بودو یه شلوار مشکی هم پاش بود. بهش خیره بودم که ریحانه گفت : دختره به کی نگاه میکنی؟ گیج برگشتم طرفش و گفتم :چی؟هیچکی. ریحانه خندید و سارا آروم کنار گوشم‌ گفت:فاطمه آبرومون و بردی.انقدر ندید بدید بازی در نیار. سعی کردم به حرفش اهمیت ندم. مامان اومد و گفت: فاطمه جان، با آقا محمد برو ازتون خون بگیرن. از جام بلند شدم و به طرف محمد رفتم که منتظر ایستاده بود. باهاش هم قدم شدم و سمت اتاق نمونه گیری رفتیم. آزمایشگاه خلوت تر شده بود. یه آقای جوونی که روپوش سفید تنش بود با دیدنمون کنار در گفت : واسه نمونه گیری اومدین ؟ _بله رو به من ادامه داد: خانوم بشینید اینجا لطفا وبه صندلی کنارش اشاره کرد.رفتم و روی صندلی نشستم. محمد کنارم ایستاد و روبه همون آقا گفت: ببخشید،شما میخواین ازش خون بگیرین ؟ اونم در حالی که وسایلش و از کشوی کنار دستش بیرون‌ میاورد گفت : بله، خانومی که خون میگرفت هنوز نیومده سرم‌و بالا گرفتم و به محمد نگاه کردم میخواستم واکنشش و ببینم که گفت :نه دیگه تا من هستم،چرا شما زحمت بکشید بعد با لبخند رو به من ادامه داد: فاطمه خانوم لطفا پاشین. از شدت تعجب زبونم‌بند اومده بود. از جام بلند شدم و کنارش ایستادم اون‌آقا هم گفت:یعنی چی؟مگه من مسخره شمام‌؟خودتون میتونستین خون بگیرین چرا اینجا اومدین ؟ مگه بیکاریم که وقتمون و میگیرین؟ داشت با عصبانیت ادامه میداد که محمد با لبخند گفت : ببخشید که وقتتون و گرفتیم اون آقا هم زیر لب یه چیزایی گفت و با اخم یکی دیگه رو صدا زد. یه پیرمردی روی صندلی نشست. با رگبند محکم دستش و بست. دلم برای پیر مرده سوخت،اون آقا هرچی لج از محمد داشت و سر پیر مرد بیچاره خالی کرد.یک لحظه هم اخم از چهرش کنار نمیرفت. هنوز از کار محمد گیج بودم. هم خندم‌گرفته بود،هم متعجب شدم‌و هم از سیاستش ترسیدم.محمد به سمت دیگه ی اتاق رفت ومنم پشت سرش میرفتم. یه آقای دیگه ای که تقریبا بزرگ تر از قبلیه نشون میداد به محمد اشاره زد که پیشش بره. رفتیم طرفش که گفت: اگه میخوای خون بگیری روی این صندلی بشین. محمد نشست و آستین پیراهنش و بالا برد. فکر کردن به چیزی که گفته بود باعث شد،با تمام وجودم لبخند بزنم. مهم بودن برای محمد،حس خیلی لذت بخشی بود. داشت ازش خون میگرفت که محمد به صندلیش تکیه داد و سرش و بالا گرفت. کارشون تموم شده بود. ازش خون گرفت و یه چسب هم روی جای زخمش گذاشت. از صندلی بلند شد و آستینش ودرست کرد. رفتیم طرف پذیرش و محمد پرسید که اون خانوم کی میاد؟مسئول پذیرشم گفت،مشخص نیست، شاید یک ساعت دیگه. باهم به سمت مامان اینا رفتیم. مامان با دیدنمون گفت: تموم شد بچه ها؟ محمد:از من نمونه خون گرفتن،ولی از فاطمه خانوم نه...! مامان:چرا؟ به محمد نگاه کردم و منتظر موندم که اون جواب بده.بعد یخورده مکث گفت:خانومی که نمونه میگیرن،یک ساعت دیگه میان مامان:من باید برم،دیرم شد.دیگه کسی نیست ازش خون بگیره؟ محمد جدی جواب داد:هستن،ولی خانوم‌ نیستن! مامان لبخندی زد و چیزی نگفت که محمد ادامه داد:اگه اجازه بدین،ما فاطمه خانوم و میرسونیم. مامان:باشه من که مشکلی ندارم‌. ببخشید من باید برم بیمارستان وگرنه میموندم. رو به سارا ادامه داد: خاله تو نمیای با من؟ممکنه زمان ببره ! سارا:چرا،شما برید من میام مامان با ریحانه خداحافظی کرد و رو به محمد گفت:ممنونم پسرم،مراقب خودتون باشین.فعلاخداحافظ بدون‌اینکه منتظر جواب بمونه به سرعت از آزمایشگاه بیرون رفت.سارا بهم نزدیک شد و با صدای آرومی گفت :فاطمه جون این پسره خیلی سختگیره،از الان اینجوریه پس فردا که باهاش ازدواج کنی بدبختت میکنه.یخورده بیشتر فکر کن.هنوزم وقت داری ها.بیا و همچی و بهم بزن، تو نمیتونی با همچین آدم سختی کنار بیای پریدم‌وسط حرفش: _ساراجان،ممنونم از نصیحتت!مامان منتظرته،برو. یه پوزخند زد و دور شد. کنار ریحانه نشستم.نگاهم به محمد افتاد که به دیوار تکیه داده بود و پلک هاش و بسته بود. کنار من یه صندلی خالی بودکه اون طرفش یه خانوم‌نشسته بود.محمد به صندلی نگاهی انداخت و دور شد. با چشم هام دنبالش کردم. به فاصله چند ردیف از ما یه صندلی خالی کنار دیوار بود که رو اون نشست و به دیوار تکیه داد. ریحانه با گوشیش سرگرم بود
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ریحانه با گوشیش سرگرم بود. دلم‌طاقت نیاورد.حس کردم حال محمد بد شده .رنگ به چهره نداشت.با عجله از آب سرد کن یه لیوان برداشتم‌ از یه خانمی هم که تو یه اشپزخونه ی کوچولو ایستاده بود چندتا قند گرفتم و توش انداختم.یه قاشق یک بار مصرف مربا خوریم ازش گرفتم و همونطور که هَمِش میزدم،به طرف محمد رفتم‌. کنارش که ایستادم چشمش و باز کرد با نگرانی پرسیدم:حالتون خوب نیست؟چیشده؟سرگیجه دارین؟ کوتاه جواب داد:خوبم به لیوان تو دستم خیره شد. با سرعت بیشتری قاشق و تو آب چرخوندم و گفتم‌:اَه،چرا حَل نمیشه؟ مشغول کلنجار رفتن با قندهای توی آب بودم که صدای ریحانه رو شنیدم. ریحانه:چیشده؟داداش محمد خوبی؟ محمدخندید و نگاهش و از لیوان توی دستم به چشم هام چرخوند و گفت:آب یخه!حل نمیشه! گیج به لیوان نگاه کردم و تو سرم زدم. ریحانه هم خندید. برگشتم و یه لیوان دیگه برداشتم‌و توش آب جوش ریختم.پنج تا قند بهش اضافه و کردم و با قاشق همش زدم تا خنک شه. رفتم سمت محمد.بعدیک دقیقه که لیوان و نگه داشتم تا خنک شه، خواستم لیوان و به محمد بدم که متوجه نگاهش شدم. سرش و پایین گرفت.لیوان و به دستش دادم و خودم هم روبه روش ایستادم. آب قند و سرکشید و بدون اینکه بهم‌نگاه کنه گفت : دستتون درد نکنه با نگرانی بهش خیره شده بودم. ریحانه که تا الان دست به سینه به ما نگاه میکرد با شیطنت گفت :بچه ها ببخشید که نقش خروس بی محل رو براتون ایفا کردم،من برم سرجام بشینم. محمد صداش زد ولی ریحانه بی توجه رفت و سرجاش نشست.حس کردم باعث آزارش شدم که میخواست خواهرش کنارش بمونه. چند لحظه بعدازش فاصله گرفتم و روی صندلی ردیف وسط نشستم.طرف چپم یه خانوم نشسته بود و صندلی اون طرفم خالی بود.سنگینی نگاه محمد و حس میکردم و با اینکه خیلی نگرانش بودم به طرفش برنگشتم و سعی کردم بی تفاوت باشم. نمیدونم چقدر گذشت که محمد بلند شد وبه طرف پذیرش رفت. چند لحظه بعد برگشت.سرم و پایین گرفتم که نگاهم بهش نیافته. کاری که کرده بود باعث تعجبم شد. اومد و روی صندلی خالی کنارم ‌نشست. سرم‌و بالا نیاوردم ولی زیر چشمی نگاش میکردم. تسبیحی که براش خریده بودم و از تو جیبش برداشت و ذکر میگفت. بلاخره خودم و راضی کردم و برگشتم طرفش و گفتم‌: چرا حالتون بد شد؟ همونطور که نگاهش و به دستش دوخته بود گفت :یادتونه که چند وقته پیش مجروح شدم. خون زیادی ازم رفت و بعد از اون جراحی کم خون شدم،واسه همینم یخورده سرگیجه گرفتم. دوباره با نگرانی پرسیدم:الان حالتون خوبه؟ سرش و به طرفم چرخوند و با لبخند بهم خیره شد. +به لطف آب قند شما،عالی...! یاد سوتیم افتادم و آروم خندیدم. فکر کنم اونم به آب یخی که براش آوردم فکر میکرد ، که بعد ازاین جمله اش خندید. یاد حرف های سارا افتادم.اگه من فاطمه ی قبل بودم و محمدی رو نمیشناختم که بخوام عاشقش شم، واقعا اینطور زندگی کردن برام‌سخت بود،ولی الان مطمئن بودم زندگی اینطوری در کنار همچین آدمی برام پر از هیجانه،بر عکس تصور سارا! دوباره کارهای امروزش و حرف هاش و به یاد آوردم و خندم گرفت. دلم‌میخواست زودتر بهم محرم شه،تا بتونم دستش و بگیرم و بگم که چقدر خوشحالم از بودنش
فرمانده آمریکایی پایگاه عین‌الاسد: در حمله‌ ایران، چند تن از سربازانمان از پنجره بیرون پرت شدند و چندنفر را هم موج انفجار گرفت. اونا که توی پایگاه داخل عراق موجی شدن رو نمیدونم اما روسای اصلیتون توی آمریکا رو همچین موج انفجار گرفته که هر شب دارن بجای انگلیسی، فارسی توئیت میزنن!
|•🖤 🖤•| [💚] 🍂آدمیزادی که دیدم ارزشِ خلقت نداشــت ، 🍂من که می‌گویم پادرمیانی کرده است... {🥀} ــــــــــــــــــــــــــــ🖤🍃 📿
#مڹ_سڑبإز_رۿبږ_ٵم
شما مثل من از قافله عقب نمونید😐 اگه اهل رمانی... اگه نیستی... کلا ورود به این کانال برای همه به درد بخوره... پس لینکشو میذارم زود عضو شین #کافه_رمان https://eitaa.com/caferooman
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌈 ༺🦋 @sarall
سلام به ممبر های عزیز❤️
پارت های آخر هفته👇👇
ساده رو ترش کرد:« مادر من! همه که یک جور نیستند.» مادر دلخوشانه تأیید کرد:« آره خب. خدا را شکر که همه یک جور نیستند.» با رفتن خانم مرادی به خانه ی دخترش کم کمک حرف و اندوه مربوط به ماجرای رضا در خانه کمرنگ شد. حتی اگر کسی هم به آن فکر می کرد صدا ی فکرش را در نمی آورد. پنجشنبه همه در تلاطم رفتن به اختتامیه بودند که ببینند ساده ی اهل هنر سهمی از جوایز دارد یا نه اما ناگهان شیدا یادش آمد که آن روز جلسه ی آخر کلاس نجومش بود و نمی توانست غیبت کند. ساده دوشاخه ی اتو را از پریز بیرون کشید و به شیدا گفت:« چند بار بگم! اصلا مهم نیست. با خیال راحت برو.» سهراب گفت:« ولی من تمام کارهایم را تعطیل می کنم و حتما می آیم.» شیدا خندید:« بازار بورس را بگو. بدون تو چطور نواسانتش را تحمل می کند!» سهراب خواست چیزی بگوید که تلفن زنگ زد. پدر بود. به ساده گفت نمی تواند بیاید. با یک ناشر بدعنق قرار دارد. اون هم از ۲ هفته ی پیش. ساده به پدر اطمینان داد وجود مادر و سهراب برای آنکه ببینند او جایزه نمی گیرد کافی است. پدر خندید و یک پند بودایی را به یاد ساده آورد: کار بکن بدون دغدغه ی نتیجه. مادر سراسیمه با ۲ کیسه سیب زمینی و پیاز از راه رسید:« دیر نشد که؟» ساده مانتویش را پوشید:« فقط یک ربع دیگه.» مادر کیسه ها را توی آشپزخانه گذاشت:« برای من ۱۰ دقیقه هم بس است.» سهراب جلوی آینه قدی ایستاد:« ولی من دست کم ۲۰ دقیقه وقت می خوام.» ساده روسری به دست آمد کنار سهراب، کمی او را پس زد و روبه روی آینه ایستاد. روسری اش را مدل دار بست و در حالی که ظاهرش را در آینه چک می کرد به سهراب گفت:« خب تو می تونی یکم دیر تر بیای.» _نه، نه. من باید از اولش باشم. شیدا در حالی که کتاب «زندگی در کهکشان شیری» را در کیفش میگذاشت لبخند زد:« چرا؟ بزرگداشت سرباز های فراری که نیست.» سهراب با حرص رو به شیدا گفت:« شیدا! کمتر حرف بزن.» لبخند شیدا صدا دار شد. سهراب به حالت دادن موهایش پرداخت و ساده به ساعتش نگاه کرد:« یک ساعت دیگه.» ....... @Sarall
تمام پیش بینی های ساده غلط از آب درآمد: حدس می زد باز هم پدر و مادر آلما نمی آیند، مادرش آمد. نگران بود که پری می آید، نیامد. فکر نمی کرد خودش جایزه بگیرد، گرفت. شد بهترین نمایش نامه نویس. شک نداشت آلما دو تا جایزه را می گیرد، نگرفت. فقط شد بهترین بازیگر. خوابش را هم نمی دید جایزه ی ویژه نصیب نمایش آن ها بشود، شد. مطمئن بود دوباره یک سبد گل قشنگ یا چیزی شبیه آن از طرف «او» برای آلما می رسد، نرسید. باور نمی کرد از این همه پیش بینی غلط خوشحال شود، شد. وقتی بوسه ها و گل ها رد و بدل شد ساده سرک کشید تا حال و روز آلما را ببیند. می خواست با مادر او آشنا بشود اما آلما را نیافت. با چشم همه جا را گشت، نبود. رفت سراغ زهرا. _همین ۲ دقیقه ی پیش رفتند. ساده وا رفت:« چه زود!» زهرا پرسید:«کارش داشتی؟» ساده گیج نگاهش کرد:« تو باهاش حرف زدی؟» _با کی؟ _مامان آلما. _نه. مگه باید حرف میزدم؟ ساده جواب نداد و همانطور گیج و حیران ماند. زهرا موبایلش را به سمت ساده گرفت:« اگه کارش داری زنگ بزن.» _به کی؟ _به آلما. ساده راه افتاد:« نه، نه کارش ندارم.» ........ @Sarall
اما آلما با ساده کار داشت، اون هم ساعت یازده و نیم شب. از این زنگ دیر هنگام کسی به ساده غر نزد. هر چه باشد آن روز یک جایزه ی مهم گرفته بود و همه ی اهالی خانواده در احساساتش شریک بودند و به او حق می دادند حتی تا نیمه های شب هم از ااین و اون تبریک بشنود. اما آلما برای خوش و بش و تبریک گفتن زنگ نزده بود. با ساده کار داشت و به قول خودش یک کار مهم. ساده پرسید:« چه کاری؟» _فرض کن برای عزیز ترین کست یک هدیه خریده ای و می خواهی یک جمله برایش بنویسی. _خب؟ _خب به جمالت. چی می نویسی؟ _چه می دونم؟ باید فکر کنم. تازه آدم باید موقع نوشتن احساس خاصی داشته باشد. باید بداند برای کی و به چه مناسبتی می نویسد. آلما کلافه گفت:« گفتم که عزیز ترین کس. مثلا برای تولدش چی می نویسی؟» _این جوری که نمیشه. _چه جوری میشه هان؟ وقت می خوای؟ خب من ۱۰ دقیقه ی دیگه زنگ می زنم خوبه؟ _چرا خودت نمی نویسی؟ _فکر میکنی اگه نوشتن من به خوبی تو بود این وقت شب به تو زنگ می زدم؟ ........ @Sarall
ساده از این تعریف نیم بند به خودش بالید. لحظه هایی که احساس می کرد از آلما سر تر است لحظه های کمیابی بودند. کمیاب و فوق العاده خوش طعم. آن را مزه مزه کرد:« سعی خودم را میکنم.» برق چشم های آلما را از همان پشت خط تصور کرد:« ممنونم. پس من ۱۰ دقیقه ی دیگه زنگ می زنم.» _نه خیلی زوده. _ساده ادا درنیار دیگه. برای تو مثل آب خوردنه. پرنده ی ذوق در دل ساده بالا پرید:« باشه. ۱۰ دقیقه ی دیگه.» گوشی را که گذاشت قلمش را براشت و به صفحه ی سفید نگاه کرد: پس تولد دوستشه «او». یک سبد کشید و توی آن را پر از گل پنج پر کرد. از ذهنش گذشت: عزیز ترین کس. به سبد گل و یاداشت روی آن فکر کرد. فکر کرد فکر کرد و سرانجام نوشت: ای کاش آب های رودی بودم که از شهر تو می گذشت و یا آجرهایی بودم که سقف وخانه ی تو می شدند. چند بار آن را خواند و خوشش آمد. به آلما زنگ زد و جمله را برایش خواند. آلما از سرشادی جیغ بلندی کشید:« خوش به حال عزیزترین کس تو! چه جمله هایی از تو می خواند!» ساده نگفت که «اویی» ندارد اما ناگهان هوس کرد برای پدرش یک کتاب بخرد و توی آن چیزی بنویسد. از کجا معلوم؟ شاید پدر هم به اندازه ی آلما خوشحال شود. ....... @Sarall
توی مدرسه کم کم همه چیز عادی شد. التهاب های اجرای نمایش به خواب رفت و فضا مثل اغلب وقت ها شد. کسل کننده و بی رمق و گاه گداری هم همراه با دلشوره ی امتحان ها و بالا و پایین بودن نمره ها، اما ساده احساس می کرد التهابی بزرگتر از قبل مدام دور و بر آلما می چرخد. بارها سعی کرد علت آن را بیابد اما آلما به جست و جوی او روی خوش نشان نمیداد و ساده از ترس اینکه کنجکاوی هایش باعث شود دوستی او را تمام و کمال از دست دهد کمی پس کشید تا اینکه یک روز اتفاق عجیبی افتاد. زنگ آخر بود. خانم کوهی تازه می خواست درس جدید را شروع کند که آلما کیف به دست با نگرانی بلند شد:« صبر کنین!» همه ی نگاه ها از هر سمت و سو رفت طرف آلما. خانم کوهی پرسید:« چی شده آلما؟» _از کیف من دزدی شده! خانم کوهی جلو رفت:« چی دزدیده اند؟» صدای آلما میلرزید:« نمیتونم بگم. اما صبح توی کیفم بود، حالا نیست.» _اگه نگی چطور میخوای پیداش کنیم؟ چشم های آلما پر از اشک شد:« حتما توی کیف یکی از بچه هاست. باید همه ی کیف ها را بگردم.» کلاس پر از همهمه شد. خانم کوهی با قلمش چند بار روی یکی از نیمکت ها کوبید و گفت:« این کار درستی نیست. تو داری به همه تهمت میزنی.» گونه های آلما خیس شد:« بالاخره یک نفر از کیف من چیزی را که برام خیلی مهمه برداشته. من باید اونو پیدا کنم. باید!» خانم کوهی پرسید:« طلا جواهر بوده؟» _نه، نه. اصلا موضوع این چیزها نیست. _پس موضوع چیه؟ باید واضح و روشن بگی چی گم شده. آلما صدایش را بلند کرد:« گم نشده، دزدیده اند.» و به طرف در کلاس رفت. آنقدر آشفته و نگران بود که متوجه شرایط دور و برش نبود. پشت در کلاس ایستاد و رو کرد به همه ی بچه ها:« تا اونو پس ندین کسی حق نداره از کلاس بیرون بره.» صدای اعتراض بچه ها بلند شد. ساده مانده بود که خواب میبیند یا بیدار است. زهرا زد به شانه ی او:« تو یه چیزی بش بگو. حسابی قاتی کرده.» ........ @Sarall
ساده بی آنکه بداند چه می خواهد بگوید بلند گفت:«آلما!» آلما نگاهش کرد:« باید کیف همه را بگردم. استثناء هم ندارد.» و به همه نگاهی انداخت:« همه ی کیف ها رو میز.» اعتراض بالا گرفت. خانم کوهی عصبانی جلو رفت:« من چی؟ منم کیفمو بزارم رو میز؟» آلما چیزی نگفت. ساده رفت پیش او، دستش را گرفت:« جون من بیا بشین. قول میدم خودم برات پیداش کنم.» آلما دستش را بیرون کشید:« نه همین الان! اگه بچه ها برن بیرون دیگه هیچ وقت پیداش نمیکنم.» ساده کلافه گفت:« آخه چی بوده که انقدر مهمه؟» _چرا نمیفهمی ساده؟ فقط برای من مهمه. خانم کوهی پرسید:« یعنی ارزش مادی نداره؟» آلما قاطعانه گفت:« نه، اصلا.» _پس چرا فکر میکنی اونو دزدیده اند؟ دوباره اشک های آلما دوباره سرازیر شد:« اگه ندزدیده اند پس چی شده؟ از کیفم پر کشیده؟» خانم کوهی دلش سوخت:« مطمئنی اونو با خودت آورده بودی مدرسه؟» _بله، بله. تا همین زنگ پیش توی کیفم بود. ساده گفت:« اصلا چرا اونو با خودت آوردی مدرسه؟» _دلم می خواد، به کسی ربطی نداره. ........ @Sarall
‍ 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 ✨ ازعالمي پرسیدند بالاترین وزنه چندکیلو است که یه نفر بزنه وبهش بگن پهلوان گفت بالاترین وزنه یه پتوی1کیلویی است که هنگام نمازصبح بتواندازروی خودبلندکند هرکی این وزنه روبلندکنه پهلوان است @Sarall
💎فرشتگان از خداوند پرسیدند: خدایا تو که بشر را آنقدر دوست داری!! چرا غم را آفریدی؟ خداوند فرمود : غم را به خاطرخودم آفریدم! چون این مخلوق من تا غمگین نباشد به ياد خالقش نمى افتد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Sarall ‌‌‌
#والپیپڔ♥️🍬 @Sarall
#قاب_گوشی_لاکچری @Sarall
جوان گفت:« زيارت بخوان.» گفت:« سواد ندارم.» جوان شروع کرد به خواندن. سلام داد به معصومين تا امام عسگري. پرسيد:« امام زمانت را مي شناسي؟» مرد جواب داد:« چرا نشناسم؟» گفت:« پس سلام کن» مرد دستش را روي سينه اش گذاشت:          «السلام عليک يا حجه بن الحسن العسکري» جوان خنديد: « و عليک السلام و رحمه الله و برکاته» برگرفته از کتاب « تا همیشه آفتاب» @Sarall
*سلام سردار!* چقدر دوهفته نبودنت زود گذشت ... *واقعا نیستی سردار؟* هنوز باور نمیکنم نبودت را چقدر خوب شد که نیستی ... خوب شد نبودی و ندیدی خوب شد ندیدی که رفیقت چطور میگوید گردنم از مو باریک تر است... خوب شد ندیدی رفیق دیگرت را چطور در "مجلس "حاضر کردند... بهتر که ندیدی چطور تمام زحمات سالهای سال تو و رفقایت را زیرسوال بردند...🔍 خوب شدکه ندیدی همان پرچم که تو و دوستانت برای به قله نشاندن آن ده ها شهید دادید را دوباره آتش زدند... ولی حیف شد. نیستی که سنگ صبور دل آقا باشی.. حداقل با نگاه به ابروان شمشیرمانند تو زخم دلش التیام یابد... *جایت حسابی میان نمازگزاران این هفته خالی است*. حاج قاسم !آخرین نماز جمعه را کی پشت سر آقا خواندی؟ راستی حاج قاسم ... از آنطرف چه خبر؟ لبخندحضرت زهرا(س) را دیدی؟ آغوش اباعبدالله چقدر شیرین بود؟ دست ابالفضل را بوسه زدی؟ چه خبر از حاج همت؟ چه خبر از سردارهمدانی؟ حاج احمد را دیدی؟ ........🌹🌹🌹........ حاج قاسم ! اگر ان بالاها خوش میگذرد ما پایینی هارا یادت نرود.... یادت نرود دستمان را بگیری... ماخیلی این پایین تنهاییم🥺😓 خواهش میکنم سردار! دست مارا بگذار توی همان دست هایی که بوسه شان زدی کمکمان کن....😓🙏🙏
🔴 #فوری: لزوم توجه فوری اهل ایمان به #دعای_مخزون و انجام #قربانی برای سلامتی و حفظ رهبرمان امام خامنه‌ای (حفظه الله) : ⭕️ اللَّهُمَّ اجْعَلْ قائِدَنَا الخامنه‌ای فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ 🙏 🔴 خدایا! رهبر عزیزمان امام خامنه‌ای را در حصن و قلعه محکم و پناهگاه و جوشن و زره مخصوصت قرار بده، که هرکس را که خودت بخواهی در آن قلعه مخصوصت قرار می‌دهی تا گشایش یابد 🙏 🔻این دعای مخزون است (الکافی ج۴ ص۴۵۸). آن را هم با ذکر زبانی، و بسیار در قلب خودمان -بدون آوردن به زبان- با ابتدا به ۵ صلوات و یک آیت الکرسی بخوانیم🙏