eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
512 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
بنا به درخواست اعضا پروفایل عاشقانه مذهبی تقدیم نگاهاتون🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس و حال این روزا😂😂 نگو دیده بودم که بهم بر می خوره ❤️ برای عوض کردن جو😜😜
شبتون مهدوی❤️
🌿🍀🌿🍀🌿🍀🌿🍀🌿🍀🌿🍀 ‍ : آغاز داستان همیشه زمان زودتر از اونچه که ما فکر میکنیم میگذره. وقتی در خود زندگی هستی شاید روزها کند عبور کنن و یا اتفاقاتی که می افتن خیلی برات تازگی داشته باشن یا با خودت فکر کنی که این اتفاق هرگز برات کهنه، تکراری یا عادی نمیشه ولی بعدها وقتی از بیرون نگاه میکنی زودتر از اونی که تو فکر کردی گذشته.. داستان راحله و نیما هم از همین قسم معادلات زمانی بود. روزی که نیما به خواستگاری آمد، هیچ کس فکرش را نمیکرد که اینقدر سریع کارها ردیف شوند و روزی فرا برسد که با جواب نهایی راحله مراسم نامزدی برپا شود. و امروز، ان روز بود. بنابر درخواست هر دو طرف، چون فعلا تنها مراسم نامزدی بود تا دو نفر بیشتر از قبل آشنا شوند، مهمانی دعوت نشده بود. تنها خانواده داماد بودند که با هدایا و کادو های مرسوم آمده بودند تا عقد موقتی بین عروس و داماد جاری شود...عقدی چند ماهه... راحله نخواسته بود تدارک خاصی دیده شود. نه در لباس نه در مهمانی.. چرا که دوست نداشت چنین القا شود که این مراسم وزن آنچنانی برای او و خانواده اش دارد. او از نیما خوشش آمده بود. عیب خاصی هم در او نمیدید اما به هرحال این مراسم با مراسم قطعی و نهایی فاصله داشت و تنها خواندن محرمیتی بود صرف حرف زدن برای آشنایی بیشتر. وقتی راحله در لباس حریر با مهره های سفید و گلهای شیری رنگش با چادری که مادرش از کربلا آورده بود بالای مجلس نشست، پدر با دیدن دختر دردانه اش در لباس عقد آنقدر ذوق زده شد که نتوانست جلوی اشک گوشه چشمش را بگیرد و طبق معمول، این قطره کوچک از چشم خانم جانش مخفی نماند. مادر هم لبخندی زد و بغض همراه شادی اش را فرو داد. عاقد آمد، اجازه پدر، دیدن شناسنامه ها و خوانده شدن محرمیت و ... چند ساعتی طول کشید تا مراسم و عکس و رو بوسی و ... تمام شود. بالاخره وقتی خانواده داماد رفتند و خانواده عروس هم برای راحتی عروس و داماد آنها را رها کردند و پی کار خودشان رفتند، عروس و داماد توانستند نفس راحتی بکشند. راحله که هنوز خجالت میکشید دزدانه نگاهی به نیما کرد. نیما سرش توی گوشی بود و لبخند روی لبانش... راحله کمی نگاهش کرد و به شوخی گفت: ... .....★♥️★..... @Sarall .....★♥️★.....
💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮 ‍ -حالا همه رو خبر نکن نیما که تازه متوجه راحله شده بود سرش را بلند کرد و گفت: -چیزی گفتی? راحله بلند شد، چرخی دور میز که کادو ها و قران و اینه رویش بود زد و گفت: -گفتم نمیخوای چیزی بگی? نیما صفحه گوشی اش را قفل کرد، گوشی را در جیبش گذاشت و گفت: -چشم..من از الان در خدمت شما هستم، امر? و بعد برای عوض شدن فضا پیشنهاد داد تا بروند و در باغ قدم بزنند. اینکه در ان ساعت ها چه گذشت و چه حرفهایی بین آنها رد و بدل شد را به تخیل خواننده وا میگذاریم چرا که بعضی حرفها برای نوشتن نیستند. خصوصا حرف های عاشقانه. چون حرف های عاشقانه وقتی با روح و لحن خود گفته میشوند جذابند و اگر روی کاغذ بیایند حرفهای کلیشه ای، لوس و تکراری خواهند بود. حرف هایی که شنیدنشان برای هرکسی از زبان دلدارش دلنشین است اما مرور حرفهای عاشقانه رد و بدل شده بین دیگران جذابیتی نخواهد داشت. آن شب وقتی راحله روی تخت خودش غلت میزد حس شیرینی که با روح و جانش تجربه کرده بود نمیگذاشت خواب به چشمانش بیاید. البته خودش را به خواب زده بود تا معصومه با سوال هایش کلافه اش نکند. دوست داشت این حس شیرین را به تنهایی تجربه کند اما غافل بود که فردا در دانشکده افرادی مشتاق تر و کنجکاو تر از معصومه را خواهد دید و نمیتواند خود را به خواب بزند و این اتفاق شاید تاوان آه های حسرت بار معصومه بود که آن شب تا صبح از زور کنجکاوی نتوانسته بود خواب راحتی برود. طبق معمول اولین نفر سپیده بود که سر راهش سبز شد اما قبل از اینکه از مراسم و داماد سوالی بپرسد گله کرد که چرا راحله اورا دعوت نکرده است. راحله گفت: ... .....★♥️★..... @Sarall .....★♥️★.....
💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮 ‍ -من دوست داشتم اما قرار بود فقط خانواده ها باشن. اگر من دوست خودم رو دعوت میکردم خب بقیه هم دوست داشتن یکی رو دعوت کنن سپیده که ذاتا دختر خوش قلبی بود این دلیل را پذیرفت و نرم شد و خب میدانست اگر بخواهد قهر بماند از فضولی خواهد ترکید. البته شاید اگر در همان حالت قهر می ماند بهتر بود چون در تمام طول راه با سوال هایش راحله را کلافه کرد... خب در کلاس و دانشگاه هم که تکلیف معلوم بود. پسر ها از نیما و دخترها از راحله، توقع شیرینی داشتند. راحله و نیما قصد داشتند در دوران نامزدی در دانشگاه طوری برخورد کنند که کسی نفهمد اما از آنجا که همیشه یک سری از کلاغ ها منتظر اخبار دسته اول هستند همه میدانستند چه شده و انکار قضیه راه ب جایی نمیبرد. این شد که هر دو را مجبور کردند بروند و دو تا جعبه شیرینی بگیرند. از شما چه پنهان که خب، برای هر دو نفر هم تجربه شیرینی بود این خرید دو نفره...برای همین مخالفتی نکردند. وقتی هر دو جعبه شیرینی در دست وارد حیاط دانشکده شدند اولین کسی که مقابلشان ظاهر شد کسی نبود جز دکتر پارسا... سیاوش که داشت از دانشکده خارج میشد با دیدن خانم شکیبا دوشادوش یک مرد جوان که با هم گفت و خندی هم داشتند تعجب کرد. قبل از اینکه بتواند به چیزی فکر کند به آنها رسیده بود. نیما سلام کرد و در حالیکه در جعبه شیرینی را باز میکرد گفت: -بفرمایید استاد...شیرینی نامزدی.. و بعد شوخی کنان اضافه کرد: -هرچند شما شیرینی ازدواجتون رو به ما ندادید سیاوش که انگار در دنیای دیگری بود ناباورانه دست کرد و اتوماتیک وار دانه ای از شیرینی ها را برداشت و نگاهی گیج و مبهوت به خانم شکیبا انداخت. نگاهی که رگه هایی از خشم در آن موج میزد. راحله قبلا هم این چشم های ابی رنگ را وقتی عصبانی میشد دیده بود. رنگ ابی تیره شان با آن برق غضب الود ادم را یاد دریاهای طوفانی، کف آلود و تیره فام شب می انداخت .... راحله یکباره تنش لرزید. اما نیما که گویا بیخیال تر از این حرفها بود متوجه این نگاه نشد و با بی خیالی گفت: -خب، با اجازه ما بریم استاد.. بچه ها منتظرن و رو به راحله گفت: -بریم راحله جان و راه افتاد. راحله خودش را از زیر نگاه پارسا بیرون کشید و دنبال نیما به راه افتاد. جرات نمیکرد برگردد و دوباره استاد را ببیند. اما وقتی به اندازه کافی دور شدند نیم نگاهی یواشکی به عقب انداخت و دید پارسا همانطور که از در دانشگاه بیرون میرفت شیرینی را طوری با عصبانیت در سطل زباله پرتاب کرد که گویا داشت مسبب تمام مشکلات زندگی اش را پرتاب میکند... مغزش هنگ کرده بود. آن نگاه پارسا، این برخورد، آخر چرا? اما این تنها سوال ذهنش نبود. چرا نیما اینقدر بیخیال بود? چطور متوجه نگاه استاد نشده بود? مگر میشود مردی نسبت به همسرش اینقدر بی تفاوت باشد?آن هم مردی با اعتقادات مذهبی نیما? و این سوال برایش خیلی مهم تر از رفتار گیج کننده پارسا بود. اولین روز نامزدی چقدر تلخ شروع شده بود... ... .....★♥️★..... @Sarall .....★♥️★.....
🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀 ‍ : تصمیم سیاوش و اما سیاوش... وقتی از در دانشکده بیرون می آمد خشمش هر لحظه بیشتر میشد و اخم هایش در هم تر! طوری که وقتی جلوی در بیمارستان نگه داشت تا صادق سوار شود ، سید از اخم هایش وحشت کرد و پرسید: -یا ابوالفضل... این چه قیافه ایه? و سیاوش که گویا تازه به خودش آمده باشد نطق ش باز شد: -وقتی میگم دختر جماعت احمقن میگی چرا.. فقط دنبال اینن که شوهر کنن. اینقدرم هول هستن که نگاه نمیکنن به کی بله میگن. فکر میکردم این یکی یکم عاقله اما انگار همشون سرو ته ی کرباسن و صادق در حالیکه آور کتش را عقب میگذاشت با همان خون سردی اعصاب خرد کنش گفت: -خب لطفا قسمت اول ماجرا رو بگو تا ببینم چی شده -ولش کن..اصلا ارزش نداره.. خلایق هرچه لایق..اصلا به من چه و صادق هم چون اخلاق سیاوش را بلد بود میدانست هر اصراری نتیجه عکس خواهد داشت برای همین شانه ای بالا انداخت و گذاشت تا سیاوش آرام شود و خودش حرف بزند. اما گویا این بار آرام شدنی در کار نبود. تا سه روز سیاوش همچنان عنق بود و صادق مات و مبهوت این رفتار. چرا باید ازدواج یک دختر، اینقدر برای سیاوش مهم باشد? تنها حدسی که زد این بود که نکند سیاوش ... برای همین تصمیم گرفت از ته و توی ماجرا سر در بیاورد و آنقدر پا پی سیاوش شد تا بالاخره سیاوش دهان باز کرد: -همین دختره..شکیبا... همون که اول ترم با هم دعوا میکردیم -همون چادریه? -اره،خودش..دختره احمق!! صادق قاشقی سالاد خورد و گفت: -خب چرا احمق?چکار کرده? - نامزد کرده!! سید همان طور که قاشق را بالا برده بود تا توی دهانش بگذارد چندثانیه ای به سیاوش خیره شد و گفت: -میبینم که پیش بینی من درست از آب در اومد و زد زیر خنده و ادامه داد: -خب تو چته حالا?نکنه میخواستی...? و ادامه حرفش در میان خنده هایش گم شد.. ... .....★♥️★..... @Sarall .....★♥️★.....
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻 ‍ سیاوش نگاهی عاقل اندر سفیه به صادق انداخت و گفت: -برو بابا تو هم....قاطی داریا! من حرفم چیز دیگه س...آخه ادم کم بود زن این پسره عوضی شده? -کدوم پسره? -نیما! صادق برای دومین بار قاشق بالا رفته را پایین اورد و در حالیکه گویا باورش نشده بود پرسید: -نیما?نیما محسنی?همون ک میگفتی ...? و سیاوش با عصبانیت جواب داد: -اره،همون...دختره خنگ صادق سرش را پایین انداخت و مشغول بازی کردن با غذایش شد. سیاوش هم که گویا یاداوری این جریان اتش خشمش را از زیر خاکستر بیرون اورده بود جوری با عصبانیت تیکه کبابش را میجوید که انگار نیما محسنی زیر دندانش بود. مدتی به سکوت گذشت تا اینکه صادق پرسید: -خب میخای چکار کنی? بری بهش بگی? سیاوش خیره در چشمان سید گفت: -بچه شدی?فک میکنی قبول میکنه?اونم با اون روابط حسنه ما! اصن چه دلیل و مدرکی دارم ک ثابت کنم? این آدم اینقد زرنگه تو دانشکده هیچ رد پایی نداره... تنها جایی ک سرو کله ش پیدا میشه تو بسیج و صف اول نماز جماعت و این حرفهاست... هر کثافت کاری داره مال خارج از دانشکده ست... اون دفعه هم که من دیدمش تو باغای نزدیک باشگاه سوار کاری بود.... بخاطر خانواده ش و شغل پدرش بی گدار ب اب نمیزنه... صادق حرفهای سیاوش را با سر تایید کرد و بعد پرسید: - خب حالا چرا برای تو اینقدر مهمه? سیاوش با همان دهان پر گفت: -از حماقت بدم میاد... و صادق با لبخندی مرموز پرسید: -فقط همین? و سیاوش که اصلا حوصله شوخی نداشت گفت: -نه! عاشقش بودم.. تو هم مسخره بازیت گرفته صادق پوزخندی زد و دوباره مشغول غذایش شد. سیاوش احساس کرد آرامتر شده. انگار این اقرار طنز گونه به گوشش خوش آمده باشد. البته خودش هم خیلی دلیلش را نفهمید اما گویی مخدری به رگ و پی اش تزریق کرده باشند در حالتی خلسه گونه فرو رفت و از تندی و عصبانیت ش کاسته شد... ... .....★♥️★..... @Sarall .....★♥️★.....