بسم الله*
گاهی مسیر یک و نیم کیلومتریِ مترو تا سر خیابان را
پای پیاده می آیم
نگاهی به دور و برم می اندازم
یک وقت هایی می شود که
خودم را
تنها
- چادریِ- کلِ خیابان می بینم!
لبخند می زنم ... رو به آسمان می کنم و می گویم:
خدایا !
ممنونم که بهم اجازه دادی،بین همه ی این آدمای رنگ وارنگ یه دونه باشم...
شک ندارم که این یه فرصتِ ویژه اس تا برایِ تو هم یکی یک دونه باشم!
@sarall💚🌺
سلام علیکم بر دوستان گل خودم🌺 انشاالله سال جدید حالتون عالی تر از عالی باشه ❤️ توپ تر از توپ باشه ❤️روز های خوبی رو پشت سر بگذارید ❤️و همیشه و در همه حال موفق و موید باشید😘😘😘
خب بعد از این همه مقدمه چینی برم سر اصل مطلب😜😁
به مناسبت فرا رسیدن سال نو رمان دارم براتون چه رمانی❤️🌷
اصلا عالییییی ❤️❤️
ژانر:#عاشقانه_مذهبی
حتما بخونید و از دستش ندید🌸🌹
یاعلی✋
🌺 رمان عشق با طعم سادگی! 🌺
نویسنده:m-alizadeh
ژانر #عاشقانه_مذهبی
خلاصه :
می گفت نباشم چون حس می کردسادگی اش این روزها خریدار ندارد !
اما داشت !من خریدار بودم همه سادگی های عاشقانه اش را ! …
قدم زدم کنارش در جاده های سادگی تا بفهمد من فقط عشق را با یک طعم کنارش می پسندم آن هم طعم سادگیست!
اصلا سادگی یعنی زندگی ! یعنی خودت باشی و او…
دور از همه حرفهایی که نمی ارزد حتی به گوش کردن !
دور از لذت هایی که فقط برای چند ثانیه و گذراست و فقط زرق و برق دنیا!
اصلا سادگی یعنی عاشقی!
خواندن عشق با طعم سادگی خالی از لطف نیست اگر بدانی لحظه های عاشقی چه قدرناب می شوند وقتی ساده باشی ولی عاشق..
#پایان_خوش
🗓حدیث_روز
✅ امام کاظم علیهالسلام فرمودند:
🔻 خداوند فرشتهای دارد که هر روز و شب ندا میدهد:
👈 بندگان خدا دست از گناه بردارید که اگر چهارپایان در حال چرا و کودکان شیرخوار و پیران خمیده نبودند، هر آینه چنان عذابی بر شما نازل میشد که در هم کوبیده میشدید.
📚 کافی/جلد۲/ص۲۷۶
@sarall 🌺
🗓حدیث_روز
✅ امام کاظم علیهالسلام فرمودند:
🔻 خداوند فرشتهای دارد که هر روز و شب ندا میدهد:
👈 بندگان خدا دست از گناه بردارید که اگر چهارپایان در حال چرا و کودکان شیرخوار و پیران خمیده نبودند، هر آینه چنان عذابی بر شما نازل میشد که در هم کوبیده میشدید.
📚 کافی/جلد۲/ص۲۷۶
@sarall 🌺
امسال عید دید و بازدید نمیریم
به خاطر خانواده ام و
به خاطر همه کسانی که دوستشان داریم
چون
"نبودنشون از ندیدنشون سخت تره"
#در_خانه_بمانیم
@sarall
✨﷽✨
#حکایت_دنیا 🍃🌸
🐜قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید ...
باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد ...
مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد ... اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت ... در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد ...
دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود ...
💥این است حکایت دنیا ...
@sarall 🌺
🌟💙🌟💙🌟💙🌟💙🌟💙🌟💙🌟💙
#بادبرمیخیزد
#قسمت151
✍ #میم_مشکات
مثل این چند روز، راحله ساکت و غمزده بود. این مدت در میان جمع راحله سعی کرده بود که چیزی بروز ندهد اما سیاوش حالش را از نگاهش می فهمید. کلافه دستی در موهایش کشید:
-تو این چند روز چت شده راحی?
راحله نفسی کشید که شبیه آه بود. چقدر وقتی سیاوش راحی صدایش میکرد دوست داشت. بی توجه به سوال سیاوش گفت:
-اون شب گفتی سر فرصت همه چیز رو برام توضیح میدی. خب فک میکنم الان دیگه وقت مناسبی باشه...میخام بدونم
-بازجویی میکنی?
- نه. اصلا، فقط دوست دارم بدونم چه چیزی وجود داره که از گفتنش طفره میری.
سیاوش ساکت شد. یعنی نیما توانسته بود اینقدر راحله را نسبت به او بدبین کند? راحله اینقدر زود راجع به او قضاوت کرده بود?
نه! اگر راحله قضاوتی کرده بود الان اینجا ننشسته بود تا حرفهایش را بشنود. لبخند کمرنگی زد و دلخوش شد به اینکه راحله اینقد عاقلانه رفتار کرده بود:
-من نمیدونم چی شده که تو یکدفعه اینقدر مصر شدی که این قضیه رو بفهمی...
اگه تا حالا نگفتم چون به نظرم ارزش نداشت. لزومی نداشت بخوام تورو ناراحت کنم اما اینطور که به به نظر میاد یکی این وسط داره این وسط موش میدوونه
سیاوش همانطور که حرف میزد نگاهش به آینه بود. بعد از چند بار تغیر مسیر متوجه شد که ماشینی تعقیبشان می کند. حس کرد ماشین را می شناسد. همان پارس سفید رنگ ...
اخم هایش را در هم کشید. ذهنش روی آن ماشین متمرکز شد و ناخودآگاه سکوت کرد.
راحله سکوت و اخم سیاوش را که دید دلش لرزید. سیاوش چیزی را پنهان میکند وگرنه این اخم و سکوت و طفره رفتن ها چه معنی داشت.
دوباره صدای گوشی بلند شد. یک فیلم بود. فیلمی که در آن نیما دست سیاوش را گرفته بود و میرقصید. دختری که بازوی سیاوش را گرفته بود و خودش را بالا کشیده بود و نزدیک صورت سیاوش شده بود و بعد فیلم قطع شد و پیامی در انتها :
تیکه آخرشو حذف کردم چون میدونم تحملش رو نداری هرچند حدس اینکه چی شده آسونه ...
حس کرد الان است که خفه شود. انگار از سیاوش می ترسید. شیشه را پایین داد. باز هم هوا کم بود...
- ماشینو نگه دار
- الان نمیشه
راحله سعی کرد ارام باشد اما تحمل هم حدی داشت. از صبح تا حالا خودش را نگه داشته بود. دیگر نمیتوانست. لبریز کرده بود. نمیدانست چه کسی راست میگوید چه کسی دروغ. باید تنها میماند. الان فقط به تنهایی نیاز داشت. دور ماندن از همه آدم ها:
-چرا نمیشه? لابد میخوای لفتش بدی تا یه چیزی سر هم کنی
- چی میگی راحی... الان نمیشه. یه نفر دنبال ماست.. خطرناکه
- هیچ کس دنبال ما نیست.. برای چی باید دنبال ما باشه? لابد قراره بازم تو سوپر من قصه باشی? آره?
سیاوش نمی توانست تمرکز کند. از یک طرف راحله، از یک طرف آن ماشین سفید.
راحله با گریه و التماس گفت:
-گفتم نگه دار سیاوش..توروخدا نگه دار
سیاوش فرمان را چرخاند و کنار خیابان نگه داشت.
چرخید رو به راحله. این چشم های غمگین و اشکبار انگار دلش را شخم میزد. خواست دستان راحله را بگیرد که راحله دست هایش را عقب کشید. سیاوش تعجب کرد.
-چرا سیاوش? چرا? مگه من چکارت کرده بودم?
- چی چرا خانمی? چی شده? من نمیدونم از چی حرف میزنی
باور کن اینا همش یه نقشه ست. من میدونم کی وسط این ماجراست... جریان اون طوری که تو فکر میکنی نیست. من بهت توضیح میدم. فقط بذار از اینجا بریم بعد
راحله همان طور که هق میزد با دستهای لرزان فیلم را پلی کرد و گوشی را طرف سیاوش گرفت:
-چی رو میخوای توضیح بدی?
سیاوش نزدیک بود چشم هایش از حدقه بیرون بزند. خشکش زده بود. آن مهمانی آخر... آن دختر... نیما زهرش را ریخته بود
راحله همان طور که در را باز میکرد گفت:
-نمیبخشمت سیاوش... هیچ وقت
تا راحله دستش را به سمت در برد سیاوش نگاهش را در اینه به ماشین دوخت. ان ماشین سفید عقب تر ایستاده بود.باید مانع راحله میشد...پیاده شد و دنبال راحله که کنار خیابان راه میرفت راه افتاد.
- راحی... راحی جان داری اشتباه میکنی... بذار برات توضیح بدم... توروخدا بیا سوار شو... اینحا خطرناکه... راحلههههه
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂
#بادبرمیخیزد
#قسمت152
✍ #میم_مشکات
بدون توجه به سیاوش به راهش ادامه داد. قصد کرد از خیابان رد شود تا شاید سیاوش دست از سرش بردارد. به خیابان زد. سیاوش نگاهش برگشت روی آن ماشین سفید. ماشین به حرکت در امده بود و داشت سرعت میگرفت:
-صبر کن راحله... نرو تو خیابون
راحله گوش نکرد. به وسط خیابان رسیده بود:
-راحلههه، ماشییین
با چند قدم بلند خودش را به وسط خیابان رساند.
راحله برگشت تا ماشینی که سیاوش اخطارش را داده بود ببیند اما یکدفعه جلوی چشمش سیاه شد ...
همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. وقتی چشم هایش را باز کرد در دستش احساس سوزش میکرد. چادرش دورش پیج خورده بود و روسری اش جلوی چشمش را گرفته بود. حس کرد استین لباسش داغ شده.
دست برد و روسری اش را عقب کشید تا بتواند ببیند. استینش پاره شده بود، پوست دستش کامل کنده شده بود و خون جاری بود.
در سرش احساس درد داشت. چشم هایش را از شدت سوزش و درد بست. یکدفعه یاد سیاوش افتاد. چه خبر شده بود? فقط فریاد سیاوش در گوشش مانده بود:
-راحله، ماشین
دورش چند نفری ایستاده بودند:
-خانم? حالتون خوبه?
- یکی زنگ بزنه اورژانس
نگاهش را به اطراف چرخاند. آن طرف هم شلوغ شده بود. لنگان لنگان جلو رفت:
-سیاوش? سیاوشم?
جمعیت راه را برایش باز کرد. از حرکت ایستاد. آن مردی که خونین و مالین وسط خیابان درار کشیده بود سیاوش او بود?
پیراهنش پاره شده بود، یکی از کفش هایش از پایش در آمده بود، صورتش خاکی شده بود و موهای همیشه مرتبش پریشان و به هم ریخته :
-بهش دست نزنین.. ممکنه نخاعش آسیب ببینه ...
- زنگ زدیم به اورژانس...الان میرسه
مات ایستاده بود و زمزمه های اطرافیان را می شنید:
-من دیدم چی شد...خانم رو نجات داد...خانم? نسبتی با شما دارن?
-اره، من قبلش دیدم با هم بگو مگو داشتن..فک کنم زن و شوهرن...ایشون میخواست از خیابون رد شه متوجه ماشین نبود. اگه بغلش نکرده بود الان خانم این بلا سرش اومده بود
سیاوش تنها کاری که توانسته بود بکند این بود که راحله را از پشت در بغل بگیرد، بازوهایش را دورش بپیچد و در خودش جمع شود تا بدنش سپری شود برای راحله.
برای همین یکدفعه همه چیز جلوی راحله سیاه شده بود. وقتی سرش را برگردانده بود، سیاوش دستش را پشت سر راحله گذاشته بود و به سینه فشار داده بود تا سرش ضربه نخورد و خودش از پشت روی کاپوت ماشین پرت شد بود. بعد از افتادن، قفل دستهایش باز شده بود، راحله روی زمین پرتاب شده بود و غلت خورده بود.
-اره منم دیدم...خیلی مردونگی کرد
راحله نگاهش برگشت روی مرد و زیر لب زمزمه کرد:
-مردانگی!
دوباره چرخید سمت سیاوش... انگار تازه فهمیده باشد چه شده..
نگاهی به دست سیاوش انداخت. پشت دستش روی زمین کشیده شده بود و پوستش رفته بود.... زیر سرش خون راه افتاده بود. صدای ضعیف ناله ای از بین دندان های قفل شده اش بیرون آمد و دیگر هیچ...
احساس ضعف کرد، پاهایش سست شد. زانو زد.
سعی کرد سرش را بالا بگیرد. تلاش کرد روی زانو بلند شود. دستش را به سمت سیاوش دراز کرد. یک آن فکر کرد نکند سیاوش ....
و با این فکر، سرش گیج رفت و نقش زمین شد...
#ادامه_دارد...
.....★♥️★....
@Sarall
.....★♥️★.....
🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂
#بادبرمیخیزد
#قسمت153
✍ #میم_مشکات
چشم هایش را باز کرد. جلوی چشم هایش سفید بود. چند باری پلک زد تا دیدش واضح شود. سقف سفید اتاق بود. سر چرخاند. یک طرف پنجره بود و نور غروب آفتاب. یک طرف هم مادر که آرام نشسته بود و با لبخندی گرم نگاهش میکرد. این زن عجیب بود. انگار هیچ چیز نمی توانست از پا درش بیاورد. آرامشش ساختگی نبود. گویی باور به وجود خداوند در زندگی و اینکه او هست و میبیند، در تک تک سلول هایش رسوخ کرده بود. باور کرده بود که زندگی تحت نظارت و هدایت خداوند است، هر اتفاقی حکمتی دارد و هیچ دلیلی برای نگرانی وجود ندارد.
-بهتری دختر مامان?
راحله تنها به یک چیز فکر میکرد:
-سیاوش! سیاوش کجاست مامان?
نگاه مادر موقع حرف زدن چنان آرام بود که راحله حرفش را باور کرد:
-خوبه... اتاق اون طرفی، دکتر بالا سرشه
-مامان، تقصیر من بود.. سیاوش به خاطر من اینجوری شد
اشک هایش سرازیر شد:
-من حرفش رو گوش نکردم... اون گفت خطرناکه
خواست دستش را تکان دهد که احساس درد حرفش را قطع کرد:
-آخ خ خ
- آروم باش مادر، دستت زخم شده، پانسمانش کردن... سعی کن زیاد تکونش ندی
اشک هایش همچنان جاری بود:
-گریه نکن مادر... اتفاقیه که افتاده... کاریش نمیشه کرد. خیره ان شالله
چقدر خوب بود که مادر سرکوفت نمیزد. نمی گفت من که گفتم... چه خوبست که پدر و مادر ها یادشان نرود که روزی خودشان هم جوان بودند و پر از اشتباه و وقتی اشتباه میکردند سرزنش کردن هیچ سودی نداشت برایشان، حالشان را خوب نمیکرد و اصلا باعث نمیشد که برایشان عبرت شود. اشتباهی که والدین میکنند و فکر میکنند اگر بگویند من که گفته بودم برای فرزندشان تجربه میشود ک دفعه بعد حواسش را جمع کند...
در همین موقع در باز شد و پدر وارد اتاق شد:
-به به! زن و شوهر عاشق! ما همه جوره ش رو دیده بودیم الا اینکه زن و شوهر اونقد همو بخوان که موقع تصادف هم با هم باشن!
و خندید. راحله لبخند کمرنگی زد. دیدن مهربانی و ارامش پدر و مادر مشکلاتش را نصف میکرد. هرچند هنوز هم نگران سیاوش بود:
-بابا میشه منو ببرین پیش سیاوش میخوام ببینمش
مادر نگاهی به پدر کرد و پدر که نگاهش همه چیز را لو میداد سعی کرد خودش را از تک و تا نینداز :
-باشه! بذار حالت بهتر بشه، میبرمت... الان خودت هم نیاز به استراحت داری... من برم برای شما غذای درست و حسابی بگیرم ... غذای بیمارستان فایده نداره
مادر تا دم در پدر را بدرقه کرد و جوری که راحله نشنود پرسید:
-چی شد?
پدر سری به نشانه تاسف تکان داد و نفس عمیقی کشید:
-زنگ زدم پدرش بیاد. البته همه چیزو بهش نگفتم... ناهار شمارو بیارم، اونم رسیده. باید برم فرودگاه دنبالش ... سعی کن فعلا تا بهتر نشده جیزی بهش نگی ..یجوری طفره برو
مادر سری به نشانه تایید تکان داد و وقتی پدر رفت برگشت توی اتاق.
-چند ساعته اینجام مادر? معصومه کجاست?
- سه چهار ساعتی میشه.. معصومه هم اینجا بود دیگه به زور ردش کردم بره ... احتمالا چند ساعت دیگه بیاد دیدنت
-کاش میبردیم سیاوش رو ببینم.. من حالم خوبه ..میتونم راه برم
- نه مادر... بلند شی سرت گیج میره ..اونم مسکن زدن بهش خوابیده، بری فایده نداره فقط بیدارش میکنی
-حالش خوبه?
و مادر فکر کرد چه بگوید که دروغ نباشد:
-شکر!
چند ساعتی به همین منوال گذشت. صدای تق تق در آمد.
-بفرمایید
پدر، معصومه و حامد و پدر سیاوش وارد شدند. راحله نیمه بیدار بود. تخت را کمی بالا اورده بودند. با شنیدن صدای پدر سیاوش فکر کرد سیاوش آمده. صدایشان شباهت عجیبی داشت. چشم هایش را باز کرد:
-خوبی دخترم?
با دیدن پدر سیاوش وا رفت. دلش فقط سیاوشش را میخواست. اشک از گوشه چشمش چکید. پدر سیاوش جلو آمد. خم شد تا پیشانی اش را ببوسد. چقدر بوی سیاوش را داشت. تا به حال اینقد متوجه شباهتشان نشده بود. حالت چهره، صدا، خنده ها، رنگ چشم و حتی شیک پوشی سیاوش عجیب شبیه این مرد بود. دلش لرزید. بدون توجه به آنژیو کت، دستش را بالا اورد و دور گردن پدر سیاوش حلقه کرد و های های زد زیر گریه. پدر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. اشکی از چشمش پایین افتاد:
-آروم باش دخترم
- بابا! اینا منو نمیبرن سیاوش رو ببینم. هیچی به من نمیگن. میترسم. حال سیاوش اصلا خوب نبود. تمام صورتش خونی بود.
پدر سیاوش، یا به قول سیاوش بابا ایرج، راحله را بغل کرده بود و سعی میکرد آرامش کند:
-گریه نکن دخترم... خودم قول میدم ببرمت ببینیش ... بذار حال خودت خوب بشه من خودم میبرمت ... باشه دختر گلم?
راحله سعی کرد آرام باشد. چشم و دماغش را پاک کرد.
راحله با معصومه و حامد هم حال و احوال کرد. کمی ماندند و سعی کردند حال و هوای راحله را عوض کنند. هرچند، راحله اصلا حوصله نداشت و دلش میخواست تنها باشد.
دوست داشت فقط فردا شود تا بتواند سیاوش را ببیند...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
🍀🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
#بادبرمیخیزد
#قسمت154
✍ #میم_مشکات
راحله وحشت زده نگاهش بین سید و مادر در حرکت بود:
-عمل مغزی? چرا?
در همین حین پدرش به همراه پدر سیاوس از راه رسیدند، راحله به سمت پدرش رفت:
-بابا? آقا سید چی میگن? سیاوش مشکل مغزی داره?
پدر راحله را در بغل گرفت و سرش را روی سینه گذاشت:
-آروم باش دخترم، چیزی نیست... یه عمل ساده ست. خوب میشه
راحله همانجا، در آغوش پدرش آنقدر گریه کرد تا آرام شد. با کمک پدر و مادرش به اتاقش برگشت و سعی کرد تا کمی بخوابد. حالا که از زنده بودن سیاوش مطمئن شده بود کمی آرام تر شده بود هرچند دلهره جدیدی پیدا کرده بود.
پدر سیاوش پشت پنجره رفت، تنها پسرش، پسری که همیشه به داشتنش افتخار میکرد، حالا مثل یک تکه گوشت بی حرکت، روی تخت افتاده بود. چشم هایش پر از اشک شد. دستی روی شانه اش حس کرد.پدر راحله بود:
-قوی باش مرد
- من و سیا خیلی به هم وابسته ایم. سیاوش تو جوونی مادرشو از دست داد، خواهر هاشم ازدواج کرده بودن، برای همین خیلی به هم وابسته شدیم. دیدنش اینجوری خیلی برام سخته
پدر راحله، همان طور خیره به تخت سیاوش گفت:
-حالتو درک میکنم. برای همین میگم باید سرپا باشی، چون سیا بهت وابسته ست. اون خوب میشه ولی اگه ببینه اتفاقی برای تو افتاده از پا در میاد
پدر، سری به نشانه تایید تکان داد.
و حاج یوسف خیره به تخت داشت به این فکر میکرد که در آن روز، ظهر عاشورا، چه کشید پدری که پسرش را قطعه قطعه دید. آنچنان که برای بلند کردن و بردنش، عبا پهن کرد و دیگران را به کمک طلبید تا ...
و دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. برای اینکه، حلقه های اشکش را کسی نبیند، همان طور که میرفت گفت:
- میرم کارای عملش رو انجام بدم...
*
چهار ساعتی میشد که پشت در اتاق عمل بودند. از بس راه رفته بود کف پاهایش گز گز میکرد:
-بشین مادر.. تو حالت هنوز خوب نشده
مادر راست میگفت. دستش همچنان باند پیچی بود، ماهیچه هایش کوفته بود و به سختی راه میرفت. ضعف داشت.
به اصرار مادر روی صندلی نشست.
مدام صدای سیاوش در ذهنش تکرار میشد:
-صبر کن راحله... جریان اونجوری ک تو فکر میکنی نیست... برات توضیح میدم
کاش به حرفش گوش کرده بود. کاش توانسته بود خودش را کنترل کند. چرا عجولانه تصمیم گرفته بود?
این کاش ها در ذهنش تکرار میشد اما چه فایده? دیگر زمان به عقب برنمیگشت... فقط باید دعا میکردند.
مادر زیر لب ذکر میگفت، پدرش عصبی تسبیح می انداخت، و پدر سیاوش همچون مرغی سرکنده این طرف و آن طرف میرفت. معصومه حواسش به راحله بود و حامد با چهره ای غمگین اماده ایستاده بود تا اگر کاری باشد سریع انجام دهد.
سید با کلی هماهنگی و ریش گرو گذاشتن استادش را برای جراحی آورده بود به این بیمارستان. جراحی که به مهارت شهره بود. قبول نمیکردند که دکتر دیگری در بیمارستانی که محل کارش نیست جراحی کند.
خودش هم نتوانسته بود بیرون منتظر بماند. البته استادش مخالف حضورش در اتاق عمل بود برای همین قول داده بود فقط ناظر باشد. استاد میترسید علاقه اش به رفیقش باعث شود احساساتی رفتار کند.
صادق گویی چوب خشکی باشد، بی حرکت بالای سر سیاوش ایستاده بود و نگاهش میخ شده بود روی دست های دکتر. از پیشانی اش عرق می چکید. استاد نگاهی به سید کرد، خوشش آمد از این رفاقت ...لبخندی زد که از زیر ماسک معلوم نبود و به پرستار اشاره ای کرد تا پیشانی صادق را هم خشک کند.
دکتر آخرین بخیه را زد و رو به دستیارش گفت:
-دکتر موسوی? محل رو ببندید
و رو به بقیه گفت:
-خسته نباشید
و رفت تا دست هایش را بشورد...
صادق نفس راحتی کشید، از دکتر تشکر کرد و به طرف در خروجی رفت.
**
یک ساعت دیگر هم گذشت. دیگر همه داشتند نگران میشدند.
یکدفعه در اتاق عمل باز شد و سید در حالیکه ماسک را از جلوی دهانش پایین میکشید و کلاهش را برمیداشت از اتاق بیرون آمد.
حالت چهره اش نشان نمیداد خوشحال است یا ناراحت. راحله با دیدن سید فکر کرد در این مورد با سیاوش هم عقیده است :
" سید با این قیافه خنثی ش، کفر آدمو در میاره، نمیشه فهمید خوشحاله یا ناراحت"
همه به طرفش هجوم بردند:
-چی شد آقا سید? عمل خوب بود?
همه مات شده بودند روی دهان سید. بالاخره صادق دهان باز کرد، لبخند کمرنگی زد و گفت:
-خطر رفع شد
و با این حرف، صدای نفس های حبس شده بود که رها میشد و شکر گفتن هایی که فضا را پر کرد.
اما حاج یوسف چیزی را در چهره سید دید که نگرانش میکرد اما ترجیح داد در جمع حرفی نزند. سید ادامه داد:
-الان دکتر میان کامل براتون توضیح میدن
بعد کلافه دستی به صورت و محاسنش کشید، با اجازه ای گفت و راهش را از میان جمعیت باز کرد و رفت.
همه خوشحال بودند اما حاج یوسف همان طور که نگاهش خیره به رفتن سید مانده بود با خودش فکر کرد:
- این پسر یک چیزیش بود
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
🍀🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴🍀
#بادبرمیخیزد
#قسمت155
✍ #میم_مشکات
دو هفته ای از عمل سیاوش گذشت. همه آمده بودند ملاقات. حتی سودابه!
سودابه ای که با دیدن سیاوش و فهمیدن اینکه چه اتفاقی افتاده، غش کرده بود و هیچ کس نفهمید این بیهوشی بیشتر از اینکه از سر علاقه باشد از ترس بود.
ترس از مردن سیاوش و اینکه او نیز شریک جرم باشد! هرچه باشد او شماره راحله را به نیما داده بود. هرچند اصلا فکرش را نمیکرد نیما چنین قصدی داشته باشد.
پلیس از طریق دوربین های بانک همان خیابان توانسته بود پلاک ماشین ضارب را پیدا کند و حالا جستجو برای پیدادکردن مسبب این واقعه در جریان بود.
از طریق شماره هایی که به راحله و گوشی سیاوش پیام داده بود، فهمیده بودند که شمارها تماما متعلق به کسانی ست که با قیمتی گزاف و وسوسه انگیز به شخصی به اسم جهان فروخته اند اما هنوز پی تغیر نام و واگذاری نرفته بودند.
با صحبت های راحله و پیدا کردن جهان، معلوم شد جهان شماره ها را برای نیما خریده و حالا نیما بود که قطره آبی شده بود و در زمین فرو رفته بود.
همه این اتفاقات وقتی افتاد که سیاوش بیهوش و بی حرکت، روی تخت ای سی یو خوابیده بود.
سطح هشیاری سیاوش تغیری نکرده بود و پدر حالا می فهمید دلیل آن گرفتگی سید را.
راحله هر روز وقت ملاقات بیمارستان بود طوری که دیگر همه کارمندان بیمارستان و پرستارها اورا میشناختند. آرام می آمد و آرام می رفت. مادر سفره انداخته بود، نذر کرده بود، پدر سیاوش چندتایی گوسفند برای یتیم خانه های شیراز قربانی کرده بود و پدر راحله همان طور که به کارهای آگاهی و پرونده و وکیل میرسید، دورا دور احوال سیاوش را می پرسید یا با تلفن از بیمارستان جویای احوالش میشد و وقت ملاقات را که محدود بود برای راحله میگذاشت و بابا ایرج.
راحله در این مدت از خواب و خوراک افتاده بود. صورتش رنگ پریده بود، پای چشمش گود رفته بود و بدنش روز به روز لاغرتر میشد.
سعی میکرد گریه نکند اما هروقت از ملاقات برمیگشت چشم هایش پف کرده بود.
هر بار ک صدای زنگ تلفن بلند میشد همه به سمتش هجوم میبردند که شاید نکند از بیمارستان باشد.
اما در تمام این دو هفته، خبری از سید نبود. سید صادق، رفیق گرمابه و گلستان سیاوش این روزها اصلا به سیاوش سر نمیزد. هیچ کس، حتی زینب خانم، نمیدانست کجا رفته است. هیچ ردی از خودش به جا نگذاشته بود. یک بار راحله تعجبش را از این غیبت بروز داده بود و پدرش با لحنی متفکرانه جواب داده بود:
"لابد کار مهمی داره که رفته"
حسی در لحن پدر بود که راحله فکر میکرد پدرش از چیزی خبر دارد اما نمیگوید. آنقدر مشکلات و غصه ها زیاد بود که فرصت نکرد پاپی پدر بشود برای این حسش و همه چیز را فراموش کرده بود.
دکتر پدر سیاوش را خواسته بود تا با او، درباره وضعیت پسرش صحبت کند. یکشنبه عصر بود و اقای پارسا، مضطرب و مغموم پای میز دکتر نشسته بود.
دکتر کمی پرونده را بالا پایین کرد:
- سطح هشیاری پسرتون هیچ تغیری نکرده
- یعنی معلوم نیست کی از کما بیرون میاد?
- اصلا مشخص نیست، شاید یک روز، شاید یک سال!!
پدر سعی کرد خودش را کنترل کند:
-پس باید چکار کنیم?
-فعلا فقط دعا ازمون برمیاد! هرچی که خدا بخواد
پدر آهی کشید و دکتر ادامه داد:
-با عملی که انجام شد، تونستیم خونریزی. داخلی مغز رو کنترل کنیم و خوشبختانه فعلا مشکلی از اون لحاظ وجود نداره ولی ...
پدر چشم دوخت به چشمان دکتر که داشت روی پرونده بالا و پایین میشد:
-ولی چی?
- متاسفانه بخاطر ضربه، عصب چشمشون اسیب دیه و خب این مساله روی بیناییشون اثر میذاره
- یعنی چشماش ضعیف میشه?
- تا یک مدت که قطعا بیناییشون رو از دست میدن، اما اینکه این نابینایی دائمی باشه یا موقت فعلا معلوم نمیشه
آه از نهاد پدر برآمد....
از پشت شیشه داشت پسرش را نگاه میکرد. خواسته بود پسرش را به اتاق خصوصی منتقل کنند تا هر وقت بخواهد بتواند پیشش باشد. پرستارها داشتند کارهای انتقال را انجام میدادند.
نگاهش خیره مانده بود روی چشم های بسته سیاوش.
یعنی قرار بود آن چشم های شفاف و آسمانی از دیدن باز بماند? یعنی سیاوشش کور میشد?
چطور این خبر را به خانواده شکیبا و راحله میداد?
راحله باید میدانست. پای آینده اش در میان بود. زندگی با یک آدم کور کار راحتی نخواهد بود... باید میگفت تا راحله بتواند با آگاهی تصمیم بگیرد...
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
من شکایت دارم…🤨😠
از آن ها که نمی فهمند چادر مشکی من یادگار مادرم زهراست
از آن ها که به سخره می گیرند قـداسـتِ حجابِ مادرم را ؛
چـــــرا نمی فهمی؟🤦♀️😔
این تکه پارچه ی مشکی، از هر جنسی که باشد
حـــُرمــت دارد !💚🌺
@sarall🌺
4_6030777525519517523.mp3
2.54M
⚡️ ظهور امام زمان (عج) را جدی بگیریم!
✅ حتما گوش بدید و منتشر نمایید.