🥀🌿🌿🥀🌿🌿🥀🌿🌿🥀🌿🌿🥀🌿🌿
#بادبرمیخیزد
#قسمت 159
✍ #میم_مشکات
سراغ زن رفت:
- جورابا چنده خانوم?
-پنج تومن دخترم
شمردشان، ده تا بودند:
-یدونه هزاری دارین?
ّزن هزاری را از جیبش در اورد:
- حاج خانوم امروز چهارشنبه ست، من به نیابت امام زمان، این ده تا جوراب رو از شما میخرم پنجاه تومن، به خودتون میفروشم هزار تومن
تراول را داد، هزار تومنی را گرفت، لبخندی به زن که داشت برای خودش و امامش دعا میکرد زد و راه افتاد.
این عادت همیشگی راحله بود. اسمش را گذاشته بود روز های امام زمانی. هر روزی از هر هفته که بود فرق نمیکرد. مهم این بود که با این روش، اسمی از امامش به زبان جاری میشد...
مردان و زنانی که با وجود تنگدستی دست گدایی دراز نمیکنند و میخواهند از مسیری شرافتمندانه امرار معاش کنند. اگر انانکه میتوانند دستشان را نگیرند، در گناه به انحراف رفتنشان شریکند. جوانی که با نواختن سازی کسب در امد میکند، پیر مردی که سر چهار راه دستمال میفروشد یا زنی که وزنه ای دارد و عابران را وزن میکند، اگر معاشش تامین نشود و مجبور شود دست به دزدی بزند یا زنی مجبور شود ... ایا ما نیز در گناهش شریک نیستیم?
اگر برای خودمان خرید میکنیم، نمی شود کمی ارزانتر بخریم تا برای دیگری نیز چیزی باقی بماند? نباید "شلخته درو کرد تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید?"*
گاهی باید شلخته درو کرد، گاهی باید شلخته خرج کرد...
با حسی خوب راهی دانشکده شد. باید عجله میکرد وگرنه دیرش میشد.
روزها پشت سر هم میگذشت و تغیر خاصی در حال سیاوش دیده نمیشد. زندگی تقریبا روال عادی خودش را پیدا کرده بود.
راحله و بابا ایرج یک در میان پیش سیاوش میماندند. نیازی به همراه نبود اما دلتنگی نمیگذاشت تنهایش بگذارند. شب هایی که پیش سیاوش نبود انگار چیزی روی قلبش سنگینی میکرد. دوری اش را تاب نمی آورد.
عصر جمعه بود. راحله دید کاری ندارد، ترجیح داد زودتر پیش سیاوش برود. کتابی را برداشت و اماده رفتن شد. روزها رو به کوتاهی میرفت و شبهای طولانی حوصله را سر میبردند و کتاب خواندن بهترین راه گذران وقت های بیکاری بود.
از طرفی فکر میکرد شاید خواندن کتاب برای سیاوش و شنیدن صدای آشنا شاید بتواند به بهبود وضع هشیاری سیاوش کمک کند.
وارد راهروی بیمارستان که شد، احساس کرد پرستارها در هول و ولا هستند. دکتر را پیج میکردند و مرتب بین ایستگاه پرستاری و اتاق سیاوش در رفت و آمد بودند.
خودش را به اتاق رساند. چند تایی پرستار با دستگاهی تازه دور تا دور تخت سیاوش را گرفته بودند. دستگاه را در فیلم ها دیده بود. دستگاه شوک الکتریکی بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ فهمیدنش ساده بود اما باورش مشکل:
-چی شده خانم پرستار?
-لطفا بیرون باشید...
- یعنی چی بیرون باشم، اینجا چه خبره?
یکی از پرستار ها به طرف راحله آمد:
-عزیزم بیرون باش بذار کارشون رو بکنن
راحله وحشت زده دست پرستار را که سعی میکرد بیرونش ببرد گرفته بود:
-چی شده خانم پرستار? توروخدا بهم بگین
پرستار که زن مهربانی به نظر می آمد، از التماس راحله دلش به درد امد:
-چیزی نیست ان شالله.. براش دعا کن
راحله را بیرون در گذاشت، به داخل اتاق برگشت و در را بست...
راحله به طرف پنجره اتاق دوید:
دورتا دور تخت سیاوش ایستاده بوند. دکمه های پیراهنش باز بود، یک نفر با دست، قفسه سینه سیاوش را فشار میداد و همزمان عددی را به پرستاری که داشت دسته های دستگاه شوک را به هم می سایید گفت:
-صد ژول
پرستار دسته ها را روی قفسه سینه سیاوش گذاشت و سیاوش روی تخت تکان خورد.
ناگهان یکی از پرستارها راحله را دید، به طرف پنجره آمد تا پرده را بکشد و راحله صدای مرد را دوباره شنید:
-صد و پنجاه ژول
سیاوش دوباره زیر شوک، تکانی خورد و پرده کشیده شد. دستش از پنجره شیشه ای رها شد. صدای یکی از پرستارها را شنید:
-دکتر کاظمی داره میاد، مریض ارست* داده
حس کرد گوش هایش دیگر هیج صدایی را نمیشنود. تنها صدای تکان خوردن سیاوش روی تخت بود که در گوشش میپیچید
تمام بدنش میلرزید، چرخید و پشت به پنجره شیشه ای ایستاد. سرش را به شیشه تکیه داد، با دست های لرزانش گوشی را در آورد و شماره گرفت:
-بابا! سیاوش حالش خوب نیست! توروخدا بیاین
و صدایش بین هق هق گریه گم شد.
پ.ن:
* جمله ای از رمان سووشون
* arrest : ایست
cardial arrest: ایست قلبی
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
#بادبرمیخیزد
#قسمت160
✍ #میم_مشکات
یک ساعت بعد، همه چیز آرام شده بود. خطر بر طرف شده بود و راحله در آغوش مادرش آرام گرفته بود. دکتر داشت برای پدر ها توضیح میداد:
-یک سکته قلبی بود، خداروشکر برطرف شد...
حال همه خراب بود. حاج یوسف، به دیوار تکیه داده بود، دست هایش را به سینه زده بود، و با دو انگشتش گوشه چشم هایش را گرفته بود و با دست دیگرش تسبیح فیروزه ای اش را رد میکرد. پدر سیاوش روی صندلی نشست و سرش را در میان دست هایش گرفت.
راحله نگاهش را روی جمع چرخاند. احساس کرد تحمل این حجم از غم و غصه را ندارد. نمیتوانست نفس بکشد.
از جایش بلند شد.
-کجا میری مادر?
- باید برم جایی مامان
- با این حالت?
- خوبم مامان... باید برم.. نمیتونم اینجا بمونم
مادر که برافروختگی راحله را دید ترجیح داد مخالفت نکند:
-پس بگو بابا برسونتت
- میخوام تنها باشم... نگران نباشین...جای دوری نمیرم
یاد شبگردی هایشان افتاد. ضبط را روشن کرد. یادش آمد که این آهنگ را سیاوش با چه احساسی برایش میخواند:
به جز تو چی میخوام از این زندگی
دل من تورو ارزو میکنه
کنارم بمون، رو نگردون ازم
تو باشی به من بخت رو میکنه
دلم گریه میخواد
کجاست شونه هات
کجا رفتی ای حس ارامشم
میخوام این شبایی که بارونی ام
با ارامش دستهات اروم بشم
با دوری کنار اومدن
ساده نیست
بذار مثل سایه کنارت باشم
تو مثل همیشه قرارم باشی
تو باشی و من بیقرارت باشم*
اشک هایش عین باران جاری بود.
دیگر جلویش را نمیدید. ماشین را کنار کشید و ایستاد. خاطرات از جلوی چشمش رژه میرفت. سرش را روی دستش روی فرمان گذاشت. صدای گریه و اهنگ مخلوط شده بود.
کمی گذشت تا آرام شود. نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند کجاست. کنار پل علی بن حمزه
نگاهش ماند روی سر در امامزاده. باورش نمی شد. این امامزاده...
یادش آمد به آن روز...
داشتند قدم میزدند و آسمان ریسمان می بافتند که اذان شده بود. راحله اطراف را نگاه کرده بود و چشمش افتاده بود به این امامزاده. پیشنهاد داده بود که نمازشان را همینجا بخوانند. چند نفری آمده بودند برای نماز، نمازشان را خواندند، سلامی دادند، رفتند و امامزاده خالی شد. کل فضا به اندازه یک اتاق بود. ضریح کوچکی در وسط بود. بدون زرق و برق اما بی نهایت دنج و آرام.
سیاوش نگاهی به در و دیوار امامزاده انداخته بود:
-چه جای با حالیه! چند باری سید رو که با رفیقاش اینجا کلاس داشت رسونده بودم اما هیچ وقت داخل نیومده بودم.
راحله متعجب پرسیده بود چه کلاسی?
- نمیدونم! اخلاق و تفسیر و ... با رفقای هم تیپش گعده داشتن.. این سید هم چه جاهایی رو بلده! خیلی اب زیر کاهه!
و خندیده بود. نمازشان را خوانده بودند و نشسته بودند به گپ زدن. خادم امامزاده، وقتی فهمیده بود تازه عروس و داماد هستند، برایشان چای آورده بود و چقدر چسبیده بود.
راحله نگاهی به زیارت نامه اویزان به دیوار کرد: امامزاده حسین بن مجتبی
حالا امشب، وسط دلتنگی ها، نگرانی ها و غصه ها، آمده بود اینجا! یا شاید آورده بودندش!
جایی که اولین نمازشان را با هم خوانده بودند!
کفش هایش را در آورد، داخل شد، سلام داد و زیارت نامه را خواند.
باز هم امامزاده خالی بود، تنها یک نفر گوشه امامزاده نشسته بود و داشت دعا میخواند.
روحانی نبود، اما عبایی داشت که به سر کشیده بود و چهره اش پیدا نبود
زیارتش را کرد. گوشه ضریح نشست. صدای دعا خواندن مرد عبا به سر را میشنید. چقدر قشنگ میخواند. زیارت عاشورا بود. نگاهش ماند روی تابلوی عکس اویزان به دیوار. به آن مرد خوش قامت سوار بر اسب سفید و کنار نهر آب! به آن اسوه ایثار و مردانگی! تیر بر چشم هایش نشسته بود و دست هایش ...
حالا که سیاوشش چشم هایش را از دست میداد شاید روضه ی عباس را بهتر میفهمید!
اشک هایش میغلطید.
اشک همان اشک، دل همان دل، اما گریه بر حسین عجیب ارامش میبخشدت!
راست گفته اند:
" اصلا حسین، جنس غمش فرق میکند"
آنقدر با نوای زیارت عاشورای مرد غریبه، اشک ریخت که حس کرد جگر سوخته اش آرام شده.
چشمانش هنوز به آن مرد و اسبش بود! چیزی در ذهنش گذشت ... سر بلند کرد به آسمان:
- نذر عباس ت کردم! قبول کن
میخواست برود که فکر کرد التماس دعایی به مرد بگوید. با کمی فاصله ایستاد، مرد عبایش را که روی صورت کشیده بود با دست راست گرفته بود. برای خودش نجوا میکرد و روضه میخواند. شانه هایش تکان میخورد.
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#الهی
دلی ده که در حرص و آز بر ما باز نشود
و قـناعــتی ده که چشم امید ما
جز بروی تو باز نشود
#الهی
دستم گیر که دست
آویــز ندارم و
عـذرم بپذیر که
پای گریز ندارم
#خواجه_عبدلله_انصاری
@Sarall
سخنان نائب امام زمان در صبح زیبای مبعث ، گوارای وجودتان...😇
پخش زنده
ساعت ۱۱:۳۰
شبکه های سیما
از طرف دختران پاک سرزمینم
خطاب به کسانی که گفتند:
این همه گرما و چادر!؟
چادرم را از سرما سر نکردم؛ که به گرما درش بیاورم.
@Sarall
💔اللهم ارزقنا زیارت الکـرببلا💔
💚بعـدمـرگم ﺑﻨﻮﯾﺴﯿـﺪ ﺑــﻪ ﺳﻨﮓ ﻟﺤـﺪﻡ
💔ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻋﺸﻖ حسين بن ﻋﻠﯽ ﺭﺍﺑﻠﺪم
💚ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪﮐﻪ ﭘﺮﭘﺮﺷﺪﻩ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﮔﻞ ﯾﺎﺱ
💔ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﺷـﺪﻩ ﻣﺴﺖ ﻭ ﺧـﺮﺍﺏ ﻋﺒـﺎﺱ
💚ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﺯازل ﻣﺬﻫﺒيم
💔ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺗـﺎ ﺭﻭﺯ ﺍﺑـﺪ ﺯﯾﻨﺒﯿﻢ
💚ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪﮐﻪ ﻣﺴﺖ ﺍﺯﻗﺪﺡ ﺳﺎﻏﺮﯾﻢ
💔ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻋﻠﯽ ﺍﮐﺒـﺮﯾـﻢ
💚ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺩﮔﺮﺑﺮ ﺳﺮﺩﻭﺳﺖ
💔ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻋﻠﯽ ﺍﺻﻐﺮﺍﻭﺳﺖ
💚ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮔﻨﻪ ﭘﺮﺩﻩ ي ﻣﻬﺘـﺎﺑﺶ ﺷﺪ
💔ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪﮐﻪ ﺍﻭﺳﯿﻨﻪ ﺯﻥ ﺷﺎﻫﺶ ﺷﺪ
💚ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﻧﺪﺍﺭﺩﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻭﺟﺎ
💔ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪﮐﻪ ﻣـﺄﻭﺍﺵ ﺷﺪﻩ ﮐﺮﺑﺒــﻼ
💚ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻧﻮﮐﺮ ﺑﺪﻋﻬﺪﯼ ﺑﻮﺩ
💔ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ"ﻣﻨﺘﻈﺮ" ﻣﻬﺪﯼ ﺑﻮﺩ
💔السلام علیک یااباعبدالله الحسین💔
💚گر سهم دلم زخرمنت خوشه بوَد
❤️در راه سفر ز خود مرا توشه بوَد
💚چـون قبله نما،گشت به هرسو، بدیدم
❤️شش سمت دلم بسوی شش گوشه بوَد
@Sarall
🌱♥️
#یارســولالله
مانده ام، احمـــد
پیمبر بود یا عطار عشــق
بس که سلمانها
مسلمان کرد با بوی علی
•| @Sarall
ذِکرِ إِمروز:
#یارَبَّالْعالَمینْ✨
{إِیپَروَردِگارِجَهانیان}
۱۰۰مَرتَبِہ
بس كه خاطرخواه دارے و عزيزے كه خدا
جاے گل روے سَرت آيات قرآن ريخته...
#یا_رسول_الله 🍃
سوم فروردین...
سالروز شهادت شهیدِ امربه معروف؛
شهید علی خلیلی❣🍃
@Sarall