#پارت25
آلما لیوان را جلوی چشم های سبز رنگش گرفت:« من که هم عاشق صداشم هم تماشایش.»
زهرا گفت:« من فقط وقتی ۴۰ درجه تب دارم از اینا می خورم.»
آلما با کمکی بد جنسی گفت:« چه حیف که الان تب نداری!» و نوشیدنی اش را تا ته نوشید.
به همه نگاه کرد:« این چه قیافه هاییه که گرفتین؟ حتما باید یه ساعت وقت بذارم و آب پرتقال بگیرم تا بخورین. این هیچ فرقی با آب پرتقال نداره بخورین دیگه.»
ساده زیر چشمی به بچه ها نگاه کرد. هیچ کس حال و روز خوبی نداشت. حس بدی سراغش آمد. آلما خواست سینی را به آشپزخانه برگرداند که زهرا بلند شد و یک لیوان یک قرص برداشت. بعد لبخند معنی داری به آلما زد:« فقط به خاطر کندن مو از خرسه که بر می دارم.»
آلما کمی عصبی شد اما سعی کرد حسش را پنهان کند. نیم لبخندی زد و گفت:« باز هم به هوش تو!» و به همه نگاهکی انداخت:« اینا که از نیم متری هم یه خرس رو تشخیص نمیدن.»
ساده گفت:« چرا میخوای الکی همه چیزو خراب کنی؟ امروز که کارمون خیلی خوب بود.»
آلما پوزخند زد:« معنی خوب رو هم فهمیدیم.»
پری عصبی گفت:« نکنه فکر میکنی خودت بازیگر هاوالودی؟»
همه از این اشتباه لفظی پری خنده شان گرفت و بیشتر از همه آلما. از ترس افتادن سینی آن را روی میز گذاشت و راحت و آسوده خندید.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall
#پارت26
پری که از شدت عصبانیت رنگ به چهره اش نمانده بود داد زد:« زهرمار!»
انگار که همه در یک لحظه سیلی خورده باشند ناگهان ساکت شدند. لحظه ی زهرماری ای بود. ته گلوی ساده مزه ی تلخی به خود گرفت.
هنوز نتوانسته بودند خودشان را از جو پیش آمده نجات دهند که پری بی هیچ نگاهی به هیچ کسی بساطش را برداشت و رفت. بین همه فقط آلما بود که به این اتفاق اهمیت چندانی نداد.
شانه بالا انداخت و گفت:« به درک! اصلا مهم نیست. بدون اونم میتونیم تمرین کنیم.»
ساده پرسید:« موقع اجرا چی؟ بدون اونم میتونیم اجرا کنیم؟»
آلما حیرت کرد:« تا روز قیامت که قهر نکرده!»
همه زیر لب گفتند:« دلت خوش!»
توی راه برگشت زهرا گفت:« ولی خودمونیم پری هم زیادی عصبانی شد. اگه هر کدوممون به جای هالیوود می گفتیم هاوالود خودش هم می خندید.»
سحر گفت:« اصلا پری همیشه همینطوریه خدا و خرمایی.»
زهرا پرسید:« یعنی چی؟»
_ یعنی هر وقت خوبه ته خوبیه. هر وقت هم بد میشه بدجوری بد میشه.
زهرا گفت:« نمیدونستم به این جور آدما میگن خدا و خرمایی.»
لیلا خندید:« همه که نمیگن، سحر میگه.»
روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستند.
زهرا گفت:« به نظر من بیشتر تقصیر آلما بود. توی خونشون بدجوری نحس میشه. من که دیگر پامو اونجا نمیذارم.»
سحر گفت:« خونشون پر از انرژی منفیه. مامانم میگه رفتن به چنین جاهایی خطرناکه.»
لیلا با جان و دل حرف سحر را تائید کرد:« آره واقعا! فکرش رو بکنین! آشپزخونه به اون بزرگی همیشه سوت و کوره. دریغ از بوی یه پیاز داغ سوخته!»
زهرا و سحر خندیدند. لیلا زد به بازوی ساده:« تو چی فکر می کنی؟»
ساده جا خورد:« من؟»
ساده به نمایشنامه ای فکر می کرد که آن همه برای نوشتنش زحمت کشیده بود و حالا یکی از بازیگران مهمش را از دست داده بود. آن هم ۱۰ روز قبل از اجرا.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall
#پارت27
ساده تلخی اتفاق خانه ی آلما را تمام و کمال با خودش به خانه برد.
شیدا روی مبل توی پذیرایی کتاب به دست و عینک به چشم خوابش برده بود.
با همان تلخی از کنار او گذشت.
توی اتاق همه لباسش را عوض کرد.
بی آنکه به کاج و لانه ی ۲ قمری جوان نگاهی بیندازد از اتاق بیرون آمد.
خواست به آشپزخانه برود که احساس کرد صدای زیر لب نماز خواندن مادربزرگ را می شنود.
تردید کرد اما خوب که گوش داد به طرف اتاق درازه راه افتاد.
سرش را برد تو. خودش بود.
تلخی ماجرا در دلش رنگ باخت.
پاورچین جلو رفت و پشت مادربزرگ روی تخت نشست.
گاه گداری که برای خاله ی ساده یک سفر کاری پیش می آمد و مصادف می شد با زمانی که مادربزرگ خانه شان بود به پیشنهاد خود مادربزرگ از بین ۳ فرزند دیگری که داشت او را می آورد خانه ی ساده اینا.
وقتی مادربزرگ خارج از قرارداد های همیشگی به خانه شان می آمد احساسات ساده ۱۰۰ بار بیشتر از روز های قرارداد غلیان می کرد.
نماز مادربزرگ که تمام شد ساده او را از پشت محکم بغل کرد و گونه اش را بوسید:« چه روز خوبی اومدی مادربزرگ! نمی یومدی من از غصه می مردم.»
مادربزرگ هم خنده کنان او را بوسید و آهسته گفت:« زحمت میشم برای مامانت اما چی کار کنم که هیچ جا مثل خونه ی شما راحت نیستم.»
ساده گفت:« به مامان چی کار دارین. اگه زحمته همش برای من.»
مادربزرگ از توی کیفش یک تل سر بیرون آورد و گرفت رو به او.
ساده آن را گرفت:« دستتون درد نکنه! برای من؟»
مادربزرگ سر تکان داد:« وقتی می نویسی بزن به سرت.»
ساده خندید:« یعنی کار عینکو میکنه؟»
_ مو که بریزه دور چشم، چشم ضعیف میشه.
ساده تل را به سرش زد و به مادربزرگ گفت:« تا شما نمازتون رو بخونین براتون چای دارچینی دم میکنم.»
اما مادربزرگ دست ساده را گرفت و نگذاشت برود. ساده ماند که چه کارش دارد. مادربزرگ از توی کیفش یک پاکت نامه بیرون آورد و داد به ساده.
_ این چیه؟
چشم های مادربزرگ برق زد آهسته گفت:« بازش کن!»
ساده پاکت را باز کرد. توی آن یک چک بانکی بود. نگاهش پی صاحب چک رفت:« ماله باباعه؟!»
و بلا فاصله رقمش را خواند و حیران و کشدار گفت:« ۹۰ میلیون ریال معادل ۹ میلیون تومن!!!»
و با چشم هایی گرد شده به مادربزرگ گفت:« از کجا؟»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall