🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲
#بادبرمیخیزد
#قسمت46
✍ #میم_مشکات
#فصل_دهم:
خواستگاری
راحله آخرین استکان را توی سینی گذاشت، نگاهی به رنگ چایی ها انداخت و رو به معصومه گفت:
-خوبه?
معصومه سیبش را گاز زد و با شیطنت گفت:
-آره، داغ داغه، بریزی روش حسابی میسوزه
راحله خنده ریزی کرد و برخلاف همیشه که در این مواقع استرس و اضطراب داشت، کاملا آرام سینی را دست خواهرش داد و همانطور که داشت جادرش رامرتب میکرد تا بتواند سینی را بگیرد گفت:
-تو که خیلی هیجان دوست داری چرا آقا حامد خودتون رو نمیسوزونی?
معصومه که از این لفظ هم خجالت کشیده بود و هم به نظر می آمد بدش نیامده گفت:
-اینجوری نگو، هنوز که چیزی معلوم نیست!
چند وقتی بود که بو هایی می آمد... دختر عمه و پسر دایی دلباخته هم شده بودند و قرار بود اقا حامد همین روزها با اسب سفیدش پا پیش بگذارد و عروسش را خوشحال کند. معصومه و حامد یک سال اختلاف سن داشتند و از بچگی با هم بزرگ شده بودند... درست است که تقید به امور مذهبی رابطه آنها را از یک سنی کمرنگ تر از بچگی کرده بود اما دوست داشتنشان را تغییر نداده بود. و حالا، اقا حامد که از شر کنکور راحت شده بود قرار بود اسبش را زین کند و معصومه هم پای کتاب ها به جای تست زدن خیال میبافت...
راحله میخواست جوابش را بدهد که صدای مادر که امر به آوردن جای میکرد مانع شد. سینی را از دست خواهرش گرفت، گونه سرخ اش را بوسید و آرام به طرف پذیرایی رفت.
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....