💥💫💥💫💥💫💥💫💥💫💥💫💥💫
#بادبرمیخیزد
#قسمت166
✍ #میم_مشکات
چند دقیقه بعد، بابا ایرج، در حمام نشسته بود و داشت موهای پسرش را ماشین میکرد. راحله هم دم در ایستاده بود و تماشایشان میکرد و میخندید به شو خی هایشان. سیاوش عین بچه مدرسه ای هایی که دوست ندارند مویشان کوتاه شود یکسره غر میزد:
-میگم بابا خراب نکنی موهامو! چهار راه بندازی وسطش
- حرف نزن بچه، میدونی چند بار بچه بودی خودم موهاتو زدم?
-والا تا جایی که من یادم میاد بیشتر وقتها عمو مهران سر مارو میتراشید. اول مهر که میشد تو خونه مادر بزرگ، من و کیا و فرزاد و بقیه پسرارو به صف میکرد و دونه به دونه کچلمون میکرد. با اینکه معلم بود اون لحظه به نظرم حس یه پشم چین رو داشت که داره پشم گوسفندارو میزنه! اخرشم تا دو سه جای کله مون رو زخم و زیل نمیکرد ول کن نبود.
- اینقد حرف نزن ببینم چکار میکنم
- میدونی، الان که فکر میکنم میبینم خنده هاش خیلی خبیثانه بود!
سیاوش این را گفت و زد زیر خنده ولی یکدفعه با دردی که در گوشش احساس کرد تقریبا داد زد:
-بابا گوشمو بریدیا! من کور شدم شما نمیبینی?
آری، پدر نمیدید، چرا که با وجود لبخند ها و شوخی هایش، پرده اشکی که جلوی چشم هایش بود نمیگذاشت ببیند. چگونه بببند سیاوشش با چشمانی نابینا جلویش نشسته و اشکش در نیاید?
پسری که تا دیروز درس میخواند، درس میداد، رانندگی میکرد، حالا قرار بود تبدیل شود به آدمی طفیلی که حتی برای راه رفتن محتاج دیگران است?
اینها بود که اشک میشد در چشمان پدر و نمیگذاشت ببیند. و این جمله اخر سیاوش، تیر خلاص بود. نتوانست تحمل کند. اشکی را که میخواست از نوک دماغش پایین بچکد با سر استینش پاک کرد، ماشین را خاموش کرد.
راحله که می دید پدر چه تلاشی میکند برای اینکه جلوی سیاوش گریه نکند گفت:
-بدین به من بابا! یه بلایی سرش میارم که التماس کنه شما براش بزنین
- خدا به دادم برسه. بذار وصیت کنم اقلا
پدر لبخندی مغموم زد، ماشین را به دست راحله داد و غیبش زد. رفت توی اتاق، سر گذاشت به دیوار و های های زد زیر گریه...
دکتر برای سیاوش چند جلسه ای فیزیو تراپی نوشته بود. استخوان پایش موقع شکستن جابجا شده بود برای همین بعد از جوش خوردن نیاز به مراقبت داشت.
از طرفی دو ماه بیهوشی کمی ماهیچه هایش را تحلیل برده بود جوری که بدون چوب زیر بغل راه رفتن برایش سخت بود. بخاطر چشمش و آن خونریزی اولیه، هم یک سری اسکن لازم بود.
راحله سعی میکرد، برای جلسات فیزیو تراپی و کارهای پزشکی که هنوز لازم بود خودش در کنار سیاوش باشد که یک وقت سیاوش فکر نکند خسته شده یا حس کند سربار دیگران است. هرچه باشد هرکسی با همسرش کمتر رو در بایستی دارد.ذ
این کارها، در کنار کلاس های درس و مراقبت ها و کارهای خانگی سیاوش که هموز به نابینایی اش عادت نکرده بود جسم راحله را خسته میکرد. گاهی وقتها شبها سیاوش بی خواب میشد یا اگر میخوابید خواب های آشفته میدید و راحله مجبور بود کمکش کند و به همین خاطر دچار کمبود خواب هم شده بود طوری که گاهی احساس ضعف میکرد و چشمش سیاهی میرفت.
با وجود همه اینها خوشحال بود. خوشحال از اینکه سیاوش دوباره به زندگی برگشته و میتواند در کنارش باشد. با این فکر ها نیرویی تازه میگرفت و میتوانست سختی ها را تحمل کند.
آن شب، مادر برای تشکر از زحمات سید صادق او و همسرش را برای شام دعوت کرده بود.
وقتی آمدند، پسر کوچک دو-سه ساله ای هم همراهشان بود. پسری بامزه و خوش رو با موهایی حالت دار و خرمایی. همانطور که در بغل سید بود، با چشم های درشت و سیاهش هیجان زده اطراف را میپایید و با زبان دست و پا شکسته سوال میپرسید.
شباهت عجیبی بین این پسر و زینب خانم بود طوری که همه فکر کردند لابد خواهر زاده ای، برادر زاده ای ست که به خاطر علاقه وافری که به زینب خانم داشته خودش را به مهمانی تحمیل کرده!
از آن بچه های سرتق که وقتی کسی را دوست دارند آویزانشان می شوند و میخواهند هرجا که میرود پا به پایش راه بیفتند!
و حالا این عمه یا خاله مهربان جور این پسر بچه شیرین را کشیده بود.
اما تعجب همه وقتی بیشتر شد که دیدن این آقا حیدر کوچک، زینب را مامان خطاب میکند و سید صادق را پدر!
وقتی سیاوش فهمید بچه ای همراه مهمانهاست، راحله را کناری کشید و گفت:
-باید زودتر بهت میگفتم اما پیش نیومد، بعدشم که اون اتفاقا افتاد. یه وقت چیزی نپرسی ازشون، بعدا همه چیز رو برات توضیح میدم. فعلا کاملا عادی رفتار کن
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....