#پارت101
ساده گفت:« احمق جون چرا نمیفهمی؟ میخوام کمکت کنم.»
آلما عصبی رو کرد به آسمان:« بار پروردگارا! منو از شر دوستانم نجات بده!»
ساده گفت:« هر چی میخوای بگو. خیر، شر برای من فرقی نداره. اگه نمیخوای با پری حرف بزنم باید خودت همه چیو بگی.»
آلما به ماشینی که آن سوی خیابان ایستاده بود اشاره کرد و گفت:« حالا بیا بریم تا بعد بت بگم.»
ساده با دیدن ماشین جا خورد:« با کی اومدی؟»
_با مامانم.
ساده زیر لب گفت:« مامانت!» و تند رو برگرداند:« تو برو من کار دارم.»
آلما تقریبا داد زد:« چرا نمیفهمی الاغ؟ حرف زدن با پری فایده ای نداره.»
ساده هم صدایش را بلند کرد:« لازم نیست پری رو تو به من معرفی کنی.»
_باور کن من پری رو بهتر از تو میشناسم. برای همین سراغش نرفتم.
ساده گفته ی شیدا را به یاد آورد:« خودم میدونم برای چی به پری کاری نداری.»
آلما یکه خورد:« برای چی؟»
همین موقع مادر آلما از ماشین بیرون آمد و آلما را صدا زد.
آلما دست ساده را کشید:« بیا!»
_کجا؟
_مگه نمیخوای بری خونتون؟
ساده نگران شد:« شما هم میخواین بیاین خونه ی ما؟»
از عرض خیابان گذشتند:« نه بابا. الان چه وقت خونه ی دوست رفتنه!»
مادر آلما همانطور بود که ساده فکر میکرد: خوش فکر و خوش سخن و خوش پوش.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall