#پارت102
به محض شنیدن اسم ساده از دهان آلما با لبخند دلنشینی جلو رفت.
با ساده دست داد و او را بوسید:« پس ساده خانم نمایش نامه نویس شمایید!»
ساده با خجالت سر تکان داد که بله.
آلما به شانه ی ساده زد و گفت:« برای مامان خیلی از تو گفتم.»
وقتی توی ماشین نشستند مادر آلما از توی آینه به ساده نگاه کرد:« البته خیلی آلما نهایت میشه ده پانزده جمله. اون چندان منو تحویل نمیگیره.»
ساده نیم نگاهی به آلما که ساکت جلو نشسته بود انداخت:« خب آلما اینجوریه دیگه.»
مادر آلما تعجب کرد:« یعنی با شما هم زیاد حرف نمیزنه؟»
آلما روبرگرداند و به ساده نگاهی انداخت.
توی چشم های سبز و درخشانش احساس مبهمی گیج میخورد که ساده نفهمید از حرف او دلخور شده است یا سپاسگزار.
از توی آینه به چشم های مادر آلما نگاه کرد:« نه، منظورم اینه که آلما قدر داشته هاشو نمیدونه.»
مادر لبخند زد و با دست ضربه ی آرامی به زانوی آلما زد:« میبینی، بهترین دوستت هم با من هم عقیده ست.»
ساده گفت:« فکر نکنم من بهترین دوست آلما باشم.»
مادر رو کرد به آلما:« آره آلما؟ ساده راست میگه؟»
آلما انگار که سوالی نشنیده باشد رو برگرداند و به ساده گفت« راهو درست میریم؟»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall