#پارت108
مادر گفت:« تو به مادربزگ زنگ بزن و همه چیزو براش تعریف کن. بگو هر طور شده سهرابو شب پیش خودش نگهداره.»
شیدا گفت:« بالاخره که میفهمه.»
مادر گفت:« بالاخره با الان فرق داره. بچم این حجله رو دم در ببینه سنکوب میکنه.»
شیدا گفت:« این حجله که فقط همین امروز اینجا نیست، بالاخره اونو میبینه.»
پدر راه حل را یافت و رو کرد به ساده:« به مادربزرگ بگو اگه تونست با زبون خودش موضوعو به سهراب بگه.»
پدر و مادر که رفتند ساده گوشی را برداشت و همانطور که شماره میگرفت در دل نالید: کاش به جای رفتن سهراب مادربزرگ می اومد اینجا! اونوقت با زبون خودش نه فقط به داد سهراب به داد منم میرسید.
ساده توی آشپزخانه گوجه فرنگی رنده میکرد.
دوبار دستش را برید.
وقتی بار دوم برای یافتن چسب زخم سراغ جعبه ی داروها رفت شیدا گفت:« چند بار بگم؟ امشب کسی شام بخور نیست. بیخود زحمت نکش!»
شیدا راست میگفت اما ساده نمیخواست بیکار بماند.
_خب برو درستو بخون. مگه فردا امتحان زمین نداری؟
ساده پوزخند زد:« زمین!»
آن شب غیر ممکن بود جنس هیچ سنگ و نام هیچ دوره ای از زمین در ذهن ساده بماند.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall