#پارت94
_مهم نیست. فراموشش کن!
ساده نفس عمیقی کشید:« الان چطوری؟»
_فقط دوست دارم گریه کنم. اگه گریه کنم خوب میشم اما به خاطر مامانم نمیتونم. مدام رفت و آمدش رو پشت در اتاقم حس میکنم.
ساده راه حل های مادربزرگ را به او گفت.
آلما خندید:« خوش به حالت! چه مادربزرگ باحالی داری! همین الان میرم تو حیاط یه چیزی میکارم.»
_باغچه رو هم حسابی آب پاشی کن.
_و یه جایی درست میکنم مخصوص دونه ریختن واسه پرنده ها.
_درد دل هم فراموش نشه.
آلما نفس عمیقی کشید:« باور نمیکنی ساده. همین که فقط حرفشو میزنم احساس میکنم حالم بهتر شده. فکر کنم مادربزرگت ابو علی سینای دورانه.»
ساده خندید:« آره.»
مدتی بینشان سکوت افتاد.
_شنبه میای مدرسه؟
_نه مامانم نمیذاره. میگه تا از ته و توی قضیه سر در نیاره اجازه نمیده برم مدرسه.
_خب حداقل ماجرا رو برای اون تعریف کن!
_ماجرایی نیست.
_به بابات بگو. بابا ها این جور وقتا بهتر کمک میکنن.
_گفتم که. چیزی نیست که بخوام تعریف کنم.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall