یه موضوع دیگه در مورد تم ها بود🙈 که برخی دوستان تاکید داشتند که تم های بیشتری در کانال بزاریم🙏😉 و برخی هم درخواست داشتند که ما آموزش تم در کانال داشته باشیم 😍
در مورد این موضوع بگم که شما اگه تم سفارشی میخواین میتونین به ایدی زیر مراجعہ ڪنین 😍 اما در مورد اموزش تم بگم ڪہ میتونیم جز یکی از سورپرایز های کانال قرار بدیم 👌 و براش زمان مشخص ڪنیم 🙂
@Sahebazaman_313
-خانومت رو با یه بچه نوزاد تنها میذاری میری سوریه...😳🤱
برات سخت نیست؟🙄
- زنم 🧕و بچم👶👧 و همه هفت جدّم فداے یه کاشیِ حرم بی بی س..😍♥️
شهیدمصطفۍ صدرزاده ♡ 🍃
j๑ïท➺°.•@Sarall
•◦|𝓫𝓮 𝔀𝓲𝓽𝓱 𝓰𝓸𝓭 𝓫𝓮 𝓴𝓲𝓷𝓰
با خدا باش پادشاهی ڪن :)🎈
#عاشقانہ_اے_باخدا💞
ٺنھـا☝️🏻ڪسیڪھ
هــرگز قلبٺ♥️رانخواهد شـڪســٺ ،
همـان ڪسیســٺ ڪہ
آن را سـاخـٺھ اسـٺ😌💎
فقط بہ خـدا تڪیہ ڪـنیم✌️🏻🌱
j๑ïท➺°.•@Sarall
#پارت169
آلما از میان گرداب اندوهش زد زیر خنده، یک خنده ی کوتاه؛ اما به هر حال خندید.
بعد ساده را محکم و عذرخواهانه در آغوش گرفت و گفت:« مرسی که هستی رفیق!»
پنجاه روزی طول کشید تا آلما از کمای روحی بیرون بیاید.
در این مدت اتفاق های ریز و درشتی افتاد.
خانواده ی مرادی که میخواستند از همه چیز فرار کنند خانه شان را فروختند و رفتند.
مردم خانه هایشان را تکاندند، شیشه هایشان را برق انداختند و از روی آتش هایی که سرخی شان را با زردی خود مبادله میکردند پریدند.
دست آخر سفره های هفت سین شان را پهن کردند و به امید گرفتن سررشته ی کار در دستشان، رشته پلوها و آش رشته ها را پختند.
اما در این میان هوای نوشتن نمایش نامه ای که به سر ساده افتاده بود دست به قلمش کرده بود.
در دید و بازدیدها چیزی که از یاد نمیبرد قلم و دفتری بود که همیشه توی کیفش می گذاشت.
مدام به ماجراهای آن روز فکر میکرد.
میخواست همین که آلما از بند غصه رها شد و از خانه بیرون آمد نمایش نامه اش را به او تقدیم کند و بگوید این از نمایش نامه، حالا کارگردانیش با تو!
موضوع نمایش نامه اش درباره ی سه دوست بود که هر کدام به طریقی سروکارشان اول با سیگار و سپس مواد مخدر می افتاد و سه نوع واکنش مختلف نشان میدادند.
شیدا غر زد:« آخه این چه موضوعیه؟ دیگه بسه دوره کردن اشک و آه. یه چیزی بنویس یکم مغز مون باد بخوره. اه!»
ساده اعتراضش را نپذیرفت:« فقط با چشم های بازه که میشه سر و کله مون رو ببریم هواخوری.»
شیدا با دلخوری گفت:« حالا نمیشه گاهی وقتا چیزی بنویسی که یکم باهاش حال کنیم؟»
ساده گفت:« هرچیزی به وقتش!» و قول داد که نمایش نامه ی بعدی اش یک طنز جانانه باشد.
شیدا همانطور که به سمت اتاق درازه میرفت زیر لب گفت:« به خدا وقتش همین الانه ساده ی بیشعور.»
سهراب هم که آن روزها همدل شیدا بود در یک موقعیت مناسب کنار پدر نشست و از او خواست اگر می شود خانه شان را عوض کنند.
پدر گفت که به فکرش هست.
سهراب توضیح داد که منظورش رفتن به یک خانه ی بزرگ تر نیست؛ فقط دلش میخواهد از این خانه بروند.
گفت که خاطرات رضا آزارش میدهد.
پدر قول داد تمام تلاشش را میکند تا به زودی به یک خانه ی بهتر بروند.
گفت که خودش هم دلش لک زده برای یک جابه جایی، برای چند متر اکسیژن بیشتر.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
j๑ïท➺°.•@Sarall
#پارت170
درست پنجاه و هفت روز بعد یعنی اول اردیبهشت ماه بود که آلما به ساده زنگ زد و گفت تصمیم گرفته است از فردا بیاید مدرسه.
ساده که مطمئن بود زمان کا. خودش را می کند از خوشی دادی زد و گفت:« فردا من و پری میایم دنبالت با هم بریم.»
آلما اول کمی ترید کرد، بعد گفت:« قیافه ی پری یادم نمیاد. چه شکلی بود؟»
ساده خندید:« شکل قبلی اش رو فراموش کن. کلی عوض شده.»
توی مدرسه همه از دیدن آلما هیجان زده شدند و از این که بالأخره آن آبله مرغان بدقلق دست از سرش برداشته بود کلی خوشحالی کردند.
خانم آشتیانی به آلما گفت بارها میخواسته است به دیدنش بیاید؛ اما مادرش گفته است هنوز زود است.
خانم زارع هم جلو آمد و با تعجب گفت:« مگه تا چند وقت جوش هات آبدار بود؟»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
j๑ïท➺°.•@Sarall
#پارت171
آلما لبخند زد و گفت:« تا همین دیشب هم آب چرکین ازشون می چکید.»
خانم زارع حیرت زده به چهره ی بی جوش آلما نگاه کرد و گفت:« وا! تا همین دیشب؟! پس چرا هیچی معلوم نیس؟»
خانم آشتیانی چشمکی به آلما زد و گفت:« چه آبله مرغون عجیبی!»
آلما تایید کرد که بله، آبله مرغان عجیبی بود و گفت که تصمیم دارد یک روز شرح کاملی از بیماری اش برای بچه ها بدهد تا خدای نکرده آن ها هم مبتلا نشوند.
خانم آشتیانی ابروانش را بالا برد و گفت:« واقعا میخوای همه چیزو توضیح بدی؟»
آلما گفت:« بله! شاید هم ساده رو مجبور کردم یه نمایش نامه درباره ی اون بنویسه و برای بچه ها اجرا کنیم.»
زهرا رو ترش کرد:« اه! تئاتری که درباره ی مریضی باشه دیدن نداره.»
لیلا گفت:« ولی اگه همراه با پذیرایی باشه چه اشکالی داره؟ خیلی هم خوبه.»
همه زدند زیر خنده.
ساده گفت:« راستی آلما نمایش نامه ام رو دیروز ظهر تموم کردم. حالا جون میده واسه کارگردانی تو.»
آلما پرسید:« بالاخره اسمشو چی گذاشتی؟»
ساده گفت:« بیداری.»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
j๑ïท➺°.•@Sarall
#پارت_آخر
زهرا گفت:« یا خود خدا! نمایش نامه ی قبلی که اسمش این نبود کله ی سحر ما رو از خونه می کشیدن بیرون، خدا به داد این برسه که خودش بیداریِ»
ساده خندید:« برای تمرین جلسه اول خیالتون راحت! همتون بیاین خونه ی ما. هر ساعتی که خواستید.»
آلما گفت:« به شرط اینکه مادربزرگت هم باشه.»
لیلا گفت:« و از آشپزخونه هم صداهایی بیاد.»
پری گفت:« و صندلی تون رو هم درست کرده باشین.»
زهرا گفت:« و موقع تمرین هم هی غر نزنی گوشی هارو خاموش کنیم.»
خانم زارع خندید و همه را به سمت کلاس هدایت کرد:« بهتره برید سر کلاس، فکر کنم برای بیداری باید یه قرارداد بنویسید.»
" حالا اگه روزی روزگاری از کنار یه سالن نمایش گذشتید و دیدید نمایش روی صحنه اسمش بیداری هست حتی اگه نویسنده اش ساده و کارگردانش آلما نبود بازم تردید نکنید. بلیت بخرید و برید تو؛ چون به هر حال برای ادامه ی زندگی و مهم تر از اون برای یه زندگی بهتر بیداری چیز خیلی خیلی مهمی هست"
ظهر جمعه/ روز سی ام مرداد تابستان ۹۶
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#پایان
j๑ïท➺°.•@Sarall