eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
517 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
شما مثل من از قافله عقب نمونید😐 اگه اهل رمانی... اگه نیستی... کلا ورود به این کانال برای همه به درد بخوره... پس لینکشو میذارم زود عضو شین #کافه_رمان https://eitaa.com/caferooman
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌈 ༺🦋 @sarall
سلام به ممبر های عزیز❤️
پارت های آخر هفته👇👇
ساده رو ترش کرد:« مادر من! همه که یک جور نیستند.» مادر دلخوشانه تأیید کرد:« آره خب. خدا را شکر که همه یک جور نیستند.» با رفتن خانم مرادی به خانه ی دخترش کم کمک حرف و اندوه مربوط به ماجرای رضا در خانه کمرنگ شد. حتی اگر کسی هم به آن فکر می کرد صدا ی فکرش را در نمی آورد. پنجشنبه همه در تلاطم رفتن به اختتامیه بودند که ببینند ساده ی اهل هنر سهمی از جوایز دارد یا نه اما ناگهان شیدا یادش آمد که آن روز جلسه ی آخر کلاس نجومش بود و نمی توانست غیبت کند. ساده دوشاخه ی اتو را از پریز بیرون کشید و به شیدا گفت:« چند بار بگم! اصلا مهم نیست. با خیال راحت برو.» سهراب گفت:« ولی من تمام کارهایم را تعطیل می کنم و حتما می آیم.» شیدا خندید:« بازار بورس را بگو. بدون تو چطور نواسانتش را تحمل می کند!» سهراب خواست چیزی بگوید که تلفن زنگ زد. پدر بود. به ساده گفت نمی تواند بیاید. با یک ناشر بدعنق قرار دارد. اون هم از ۲ هفته ی پیش. ساده به پدر اطمینان داد وجود مادر و سهراب برای آنکه ببینند او جایزه نمی گیرد کافی است. پدر خندید و یک پند بودایی را به یاد ساده آورد: کار بکن بدون دغدغه ی نتیجه. مادر سراسیمه با ۲ کیسه سیب زمینی و پیاز از راه رسید:« دیر نشد که؟» ساده مانتویش را پوشید:« فقط یک ربع دیگه.» مادر کیسه ها را توی آشپزخانه گذاشت:« برای من ۱۰ دقیقه هم بس است.» سهراب جلوی آینه قدی ایستاد:« ولی من دست کم ۲۰ دقیقه وقت می خوام.» ساده روسری به دست آمد کنار سهراب، کمی او را پس زد و روبه روی آینه ایستاد. روسری اش را مدل دار بست و در حالی که ظاهرش را در آینه چک می کرد به سهراب گفت:« خب تو می تونی یکم دیر تر بیای.» _نه، نه. من باید از اولش باشم. شیدا در حالی که کتاب «زندگی در کهکشان شیری» را در کیفش میگذاشت لبخند زد:« چرا؟ بزرگداشت سرباز های فراری که نیست.» سهراب با حرص رو به شیدا گفت:« شیدا! کمتر حرف بزن.» لبخند شیدا صدا دار شد. سهراب به حالت دادن موهایش پرداخت و ساده به ساعتش نگاه کرد:« یک ساعت دیگه.» ....... @Sarall
تمام پیش بینی های ساده غلط از آب درآمد: حدس می زد باز هم پدر و مادر آلما نمی آیند، مادرش آمد. نگران بود که پری می آید، نیامد. فکر نمی کرد خودش جایزه بگیرد، گرفت. شد بهترین نمایش نامه نویس. شک نداشت آلما دو تا جایزه را می گیرد، نگرفت. فقط شد بهترین بازیگر. خوابش را هم نمی دید جایزه ی ویژه نصیب نمایش آن ها بشود، شد. مطمئن بود دوباره یک سبد گل قشنگ یا چیزی شبیه آن از طرف «او» برای آلما می رسد، نرسید. باور نمی کرد از این همه پیش بینی غلط خوشحال شود، شد. وقتی بوسه ها و گل ها رد و بدل شد ساده سرک کشید تا حال و روز آلما را ببیند. می خواست با مادر او آشنا بشود اما آلما را نیافت. با چشم همه جا را گشت، نبود. رفت سراغ زهرا. _همین ۲ دقیقه ی پیش رفتند. ساده وا رفت:« چه زود!» زهرا پرسید:«کارش داشتی؟» ساده گیج نگاهش کرد:« تو باهاش حرف زدی؟» _با کی؟ _مامان آلما. _نه. مگه باید حرف میزدم؟ ساده جواب نداد و همانطور گیج و حیران ماند. زهرا موبایلش را به سمت ساده گرفت:« اگه کارش داری زنگ بزن.» _به کی؟ _به آلما. ساده راه افتاد:« نه، نه کارش ندارم.» ........ @Sarall
اما آلما با ساده کار داشت، اون هم ساعت یازده و نیم شب. از این زنگ دیر هنگام کسی به ساده غر نزد. هر چه باشد آن روز یک جایزه ی مهم گرفته بود و همه ی اهالی خانواده در احساساتش شریک بودند و به او حق می دادند حتی تا نیمه های شب هم از ااین و اون تبریک بشنود. اما آلما برای خوش و بش و تبریک گفتن زنگ نزده بود. با ساده کار داشت و به قول خودش یک کار مهم. ساده پرسید:« چه کاری؟» _فرض کن برای عزیز ترین کست یک هدیه خریده ای و می خواهی یک جمله برایش بنویسی. _خب؟ _خب به جمالت. چی می نویسی؟ _چه می دونم؟ باید فکر کنم. تازه آدم باید موقع نوشتن احساس خاصی داشته باشد. باید بداند برای کی و به چه مناسبتی می نویسد. آلما کلافه گفت:« گفتم که عزیز ترین کس. مثلا برای تولدش چی می نویسی؟» _این جوری که نمیشه. _چه جوری میشه هان؟ وقت می خوای؟ خب من ۱۰ دقیقه ی دیگه زنگ می زنم خوبه؟ _چرا خودت نمی نویسی؟ _فکر میکنی اگه نوشتن من به خوبی تو بود این وقت شب به تو زنگ می زدم؟ ........ @Sarall
ساده از این تعریف نیم بند به خودش بالید. لحظه هایی که احساس می کرد از آلما سر تر است لحظه های کمیابی بودند. کمیاب و فوق العاده خوش طعم. آن را مزه مزه کرد:« سعی خودم را میکنم.» برق چشم های آلما را از همان پشت خط تصور کرد:« ممنونم. پس من ۱۰ دقیقه ی دیگه زنگ می زنم.» _نه خیلی زوده. _ساده ادا درنیار دیگه. برای تو مثل آب خوردنه. پرنده ی ذوق در دل ساده بالا پرید:« باشه. ۱۰ دقیقه ی دیگه.» گوشی را که گذاشت قلمش را براشت و به صفحه ی سفید نگاه کرد: پس تولد دوستشه «او». یک سبد کشید و توی آن را پر از گل پنج پر کرد. از ذهنش گذشت: عزیز ترین کس. به سبد گل و یاداشت روی آن فکر کرد. فکر کرد فکر کرد و سرانجام نوشت: ای کاش آب های رودی بودم که از شهر تو می گذشت و یا آجرهایی بودم که سقف وخانه ی تو می شدند. چند بار آن را خواند و خوشش آمد. به آلما زنگ زد و جمله را برایش خواند. آلما از سرشادی جیغ بلندی کشید:« خوش به حال عزیزترین کس تو! چه جمله هایی از تو می خواند!» ساده نگفت که «اویی» ندارد اما ناگهان هوس کرد برای پدرش یک کتاب بخرد و توی آن چیزی بنویسد. از کجا معلوم؟ شاید پدر هم به اندازه ی آلما خوشحال شود. ....... @Sarall
توی مدرسه کم کم همه چیز عادی شد. التهاب های اجرای نمایش به خواب رفت و فضا مثل اغلب وقت ها شد. کسل کننده و بی رمق و گاه گداری هم همراه با دلشوره ی امتحان ها و بالا و پایین بودن نمره ها، اما ساده احساس می کرد التهابی بزرگتر از قبل مدام دور و بر آلما می چرخد. بارها سعی کرد علت آن را بیابد اما آلما به جست و جوی او روی خوش نشان نمیداد و ساده از ترس اینکه کنجکاوی هایش باعث شود دوستی او را تمام و کمال از دست دهد کمی پس کشید تا اینکه یک روز اتفاق عجیبی افتاد. زنگ آخر بود. خانم کوهی تازه می خواست درس جدید را شروع کند که آلما کیف به دست با نگرانی بلند شد:« صبر کنین!» همه ی نگاه ها از هر سمت و سو رفت طرف آلما. خانم کوهی پرسید:« چی شده آلما؟» _از کیف من دزدی شده! خانم کوهی جلو رفت:« چی دزدیده اند؟» صدای آلما میلرزید:« نمیتونم بگم. اما صبح توی کیفم بود، حالا نیست.» _اگه نگی چطور میخوای پیداش کنیم؟ چشم های آلما پر از اشک شد:« حتما توی کیف یکی از بچه هاست. باید همه ی کیف ها را بگردم.» کلاس پر از همهمه شد. خانم کوهی با قلمش چند بار روی یکی از نیمکت ها کوبید و گفت:« این کار درستی نیست. تو داری به همه تهمت میزنی.» گونه های آلما خیس شد:« بالاخره یک نفر از کیف من چیزی را که برام خیلی مهمه برداشته. من باید اونو پیدا کنم. باید!» خانم کوهی پرسید:« طلا جواهر بوده؟» _نه، نه. اصلا موضوع این چیزها نیست. _پس موضوع چیه؟ باید واضح و روشن بگی چی گم شده. آلما صدایش را بلند کرد:« گم نشده، دزدیده اند.» و به طرف در کلاس رفت. آنقدر آشفته و نگران بود که متوجه شرایط دور و برش نبود. پشت در کلاس ایستاد و رو کرد به همه ی بچه ها:« تا اونو پس ندین کسی حق نداره از کلاس بیرون بره.» صدای اعتراض بچه ها بلند شد. ساده مانده بود که خواب میبیند یا بیدار است. زهرا زد به شانه ی او:« تو یه چیزی بش بگو. حسابی قاتی کرده.» ........ @Sarall
ساده بی آنکه بداند چه می خواهد بگوید بلند گفت:«آلما!» آلما نگاهش کرد:« باید کیف همه را بگردم. استثناء هم ندارد.» و به همه نگاهی انداخت:« همه ی کیف ها رو میز.» اعتراض بالا گرفت. خانم کوهی عصبانی جلو رفت:« من چی؟ منم کیفمو بزارم رو میز؟» آلما چیزی نگفت. ساده رفت پیش او، دستش را گرفت:« جون من بیا بشین. قول میدم خودم برات پیداش کنم.» آلما دستش را بیرون کشید:« نه همین الان! اگه بچه ها برن بیرون دیگه هیچ وقت پیداش نمیکنم.» ساده کلافه گفت:« آخه چی بوده که انقدر مهمه؟» _چرا نمیفهمی ساده؟ فقط برای من مهمه. خانم کوهی پرسید:« یعنی ارزش مادی نداره؟» آلما قاطعانه گفت:« نه، اصلا.» _پس چرا فکر میکنی اونو دزدیده اند؟ دوباره اشک های آلما دوباره سرازیر شد:« اگه ندزدیده اند پس چی شده؟ از کیفم پر کشیده؟» خانم کوهی دلش سوخت:« مطمئنی اونو با خودت آورده بودی مدرسه؟» _بله، بله. تا همین زنگ پیش توی کیفم بود. ساده گفت:« اصلا چرا اونو با خودت آوردی مدرسه؟» _دلم می خواد، به کسی ربطی نداره. ........ @Sarall
‍ 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 ✨ ازعالمي پرسیدند بالاترین وزنه چندکیلو است که یه نفر بزنه وبهش بگن پهلوان گفت بالاترین وزنه یه پتوی1کیلویی است که هنگام نمازصبح بتواندازروی خودبلندکند هرکی این وزنه روبلندکنه پهلوان است @Sarall
💎فرشتگان از خداوند پرسیدند: خدایا تو که بشر را آنقدر دوست داری!! چرا غم را آفریدی؟ خداوند فرمود : غم را به خاطرخودم آفریدم! چون این مخلوق من تا غمگین نباشد به ياد خالقش نمى افتد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Sarall ‌‌‌
#والپیپڔ♥️🍬 @Sarall
#قاب_گوشی_لاکچری @Sarall
جوان گفت:« زيارت بخوان.» گفت:« سواد ندارم.» جوان شروع کرد به خواندن. سلام داد به معصومين تا امام عسگري. پرسيد:« امام زمانت را مي شناسي؟» مرد جواب داد:« چرا نشناسم؟» گفت:« پس سلام کن» مرد دستش را روي سينه اش گذاشت:          «السلام عليک يا حجه بن الحسن العسکري» جوان خنديد: « و عليک السلام و رحمه الله و برکاته» برگرفته از کتاب « تا همیشه آفتاب» @Sarall
*سلام سردار!* چقدر دوهفته نبودنت زود گذشت ... *واقعا نیستی سردار؟* هنوز باور نمیکنم نبودت را چقدر خوب شد که نیستی ... خوب شد نبودی و ندیدی خوب شد ندیدی که رفیقت چطور میگوید گردنم از مو باریک تر است... خوب شد ندیدی رفیق دیگرت را چطور در "مجلس "حاضر کردند... بهتر که ندیدی چطور تمام زحمات سالهای سال تو و رفقایت را زیرسوال بردند...🔍 خوب شدکه ندیدی همان پرچم که تو و دوستانت برای به قله نشاندن آن ده ها شهید دادید را دوباره آتش زدند... ولی حیف شد. نیستی که سنگ صبور دل آقا باشی.. حداقل با نگاه به ابروان شمشیرمانند تو زخم دلش التیام یابد... *جایت حسابی میان نمازگزاران این هفته خالی است*. حاج قاسم !آخرین نماز جمعه را کی پشت سر آقا خواندی؟ راستی حاج قاسم ... از آنطرف چه خبر؟ لبخندحضرت زهرا(س) را دیدی؟ آغوش اباعبدالله چقدر شیرین بود؟ دست ابالفضل را بوسه زدی؟ چه خبر از حاج همت؟ چه خبر از سردارهمدانی؟ حاج احمد را دیدی؟ ........🌹🌹🌹........ حاج قاسم ! اگر ان بالاها خوش میگذرد ما پایینی هارا یادت نرود.... یادت نرود دستمان را بگیری... ماخیلی این پایین تنهاییم🥺😓 خواهش میکنم سردار! دست مارا بگذار توی همان دست هایی که بوسه شان زدی کمکمان کن....😓🙏🙏
🔴 #فوری: لزوم توجه فوری اهل ایمان به #دعای_مخزون و انجام #قربانی برای سلامتی و حفظ رهبرمان امام خامنه‌ای (حفظه الله) : ⭕️ اللَّهُمَّ اجْعَلْ قائِدَنَا الخامنه‌ای فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ 🙏 🔴 خدایا! رهبر عزیزمان امام خامنه‌ای را در حصن و قلعه محکم و پناهگاه و جوشن و زره مخصوصت قرار بده، که هرکس را که خودت بخواهی در آن قلعه مخصوصت قرار می‌دهی تا گشایش یابد 🙏 🔻این دعای مخزون است (الکافی ج۴ ص۴۵۸). آن را هم با ذکر زبانی، و بسیار در قلب خودمان -بدون آوردن به زبان- با ابتدا به ۵ صلوات و یک آیت الکرسی بخوانیم🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️کلیپی تکان‌دهنده از واکنش سپهبد #قاسم_سلیمانی به درخواست یکی از فرماندهان در سوریه که میگفت: به خدا اگر بری جلو میزنن شما را!
✅خبری در راه است... 🇮🇷 لحظه شماری میکنیم ،تا دقایق دیگر گوش جان بسپاریم به خطبه های ولی امر مسلمین جهان #امام_خامنه_ای🇮🇷 ➖اللَّهُمَّ اجْعَلْ قائِدَنَا الخامنه‌ای فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ #نماز_جمعه_تاریخی ---------------------------
وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد، می‌شود ... یک لحظه آفتاب در هوای سرد ، می‌شود ... خدا در مواقع سختی ها ، تنها_پناه می‌شود ... یک قطره نور در دریای تاریکی ، همۀ_دنیا می‌شود … یک عزیز وقتی که از دست رفت ، می‌شود … پاییز وقتی که تمام شد ، به نظر قشنگ و قشنگتر می‌شود... و ما همیشه متوجه می‌شویم!☝️ قدر داشته‌هایمان را بدانیم… چرا که خیلی زود، دیر می‌شود ...
سالِ ۷۸ گفته بودی اگر عکسِ مرا پاره کردن عیبی نداره ...💔 سالِ ۸۸ گفتی جانِ ناقابلی دارم...😭 این جمعه چه روضه ای برایِ ما داری؟ ...❤ ... 🖤 مشکی به رنگ حجاب🖤 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @sarall