4230911014.mp3
7.1M
「💛💐•••」
.⭑
حـالوروزدلامـونزیـبـاشـد♥️🌱
دلعـاشـقـاهـمـهشـیـداشـد:)
گـوشڪنـیـدفـرشـتـههامـۍخـونـن🧚🏻♀🦻🏻
بـزنـیـدڪفڪهعـلـۍمـولاشـد👏🏻✨
#عیدڪممبروڪ🦋🌱
#جانمیاامیرالمومنین😻
.⭑
💐💛¦➺ #عیدغدیر
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
💐💛¦➺ #حیدری_ام
𝓬𝓱𝓪𝓷𝓷𝓵𝓮:↯
「@galeri_rahbari313
「💚🌿•••」
.⭑
سرنوشتمقلدانسیدعلی
شهــــــــادتاست🌿
.⭑
🌿💚¦➺ #دلۍ
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
🌿💚¦➺ #حیدری_ام
𝓬𝓱𝓪𝓷𝓷𝓵𝓮:↯
「@galeri_rahbari313
「💔🌿•••」
.⭑
#دوڪلامحرفحساب✨🌱
.
مجازیچہبلایـےسرمونآوردڪھ
حتےدیگہحوصلہنمازخوندنهمنداریم؟!💔
چہبرسھبہدرسومطالعہوڪارجهادی !
بالاخرھیہروزییابیدارمیشیم
یابیدارمونمیڪنن . . .
پسبهترھقبلاینڪهکارمونبہجاهاۍ
باریڪکشیدھبشہخودمونویہتڪونے
بدیم🚶🏼♀👐🏼
.
#خدایارحمڪنبرما
.⭑
🌿💔¦➺ #تلنگرانھ
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
🌿💔¦➺ #حیدری_ام
𝓬𝓱𝓪𝓷𝓷𝓵𝓮:↯
「@galeri_rahbari313
ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت_47
مہدخت:
وای خدا حوصلم سر رفت😣
نشسته بودم یه گوشه و الکی درو دیوارو نگاه میکردم
که اگه بخوام دقیق تر بگم
همین درو دیوارم نگاه نمیکردم
فقط چشمم روشون میچرخید
کاش لا اقل پریسا بود🙁
چه وقت سفر بود اخه🤦🏻♀
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم.
😶وای
از بیمارستانه
نکنه بخاطره غیبته امروزم زنگ زدن؟😥
یکی نیست بگه آخه مرضت چی بود ترمتابستونه برداشتی
اونم واحد عملی🤦🏻♀
با ترس گوشیو جواب دادم:
_الو
+سلام خانم جهانی.خوب هستین؟
_سلام.شما کجایین الان؟
+خونه یکی از اقوام هستم.چطور؟
چیزی شده؟
_یه بیمار اورژانسی داریم
دوتا از پرستارهای شیفت امشبه بخش مرخصین. میتونین سریع خودتونو برسونین؟
+آره آره الان میام
_سریعتر لطفا
+چشم.خدانگهدار
گوشیو قطع کردمو سریع رفتم سمت وسایلم
_مامان:کجاااا
+هِدنِرسِمون تماس گرفته بیمار اورژانسی داریم باید سریع خودمو برسونم
_این وقته شبببب
+مادره من مریض مگه شبو روز داره؟
_ینی بیمارستانه به اون بزرگی چهارتا پرستار نداره که توعه دانشجو باید بری؟
+بچه ها چندروزه درگیر تصادفیای واژگونی اتوبوسن.امشبم دونفر رفتن مرخصی نیرو کمه
بابا مریض از دست ررررفت میزاری برم یا نه
_باشه برو
دوباره تولده پارسا رو تبریک گفتمو خواستم زنگ بزنم آژانس که گفت خودش میرسونتم
+ببخشید داداش میشه یکم تند تر بری؟
_چشم
+ممنون.ببخشید مزاحم توعم شدم
_نه بابا چه این حرفیه
حالا چیشده که باید انقدر فوری بری؟
+خودمم دقیق نمیدونم
وقتی رسیدیم یه خداحافطیه سرسری کردمو با سرعت رفتم سمت بخش
خودمو به اتاق پرستارا رسوندمو چادر روسریمو درآوردمو روپوش مقنعه ام رو پوشیدم.
تو راهرو خانم جهانیو دیدم
+سلام
ببخشید تا رسیدم یکم دیر شد
_سلام
نه به موقع اومدی
+موردش چیه؟
_درگیری خیابونی.
ضربه چاقو به پهلوش خورده
جراحت نزدیک کلیه بود
شانس اورده کلیش آسیبی ندیده
+کدوم اتاقه؟
_اتاق ۲۰۵ تخت چهارم
بخیه اش تازه است
هوشیاریشم سر جاشه
فقط چون فشارش افتاده بود بخاطر خون زیادی که از دست داده بود بهش سرم زدیم.خیلی لجبازه
وقتی سرمش تموم شد نزار بره
همه علائمشو چک کن
بهش بگو اگر بعد از معاینه ی مجدد دکتر اجازه داد میتونه بره
+باشه چشم
خواستم برم که دوباره صدام کرد
_خانم درخشان
برگشتم سمتش
+بله؟
_خواستم یادآوری کنم پرستارو دکتر محرمه بیمار هستن
مثل سری قبلی نشه لطفا
با اکراه چشمی زیر لب گفتمو هنونطور که سمت اتاق میرفتم غرغر کردم:
اه.کاش اصلا پرستاری رو انتخاب نمیکردم.پرستار محرمه😒ولی نه واسه یه مرتیکه معتاد که خودش تنش میخاره
جلوی در اتاق دوتا مامور آگاهی ایستاده بودن و داشتن با یه خانم صحبت میکردن و چیزایی رو یادداشت میکردن
داخل اتاق که شدم دیدم پیش تخت شماره ۴هم کلی آدم ایستاده
منم که امشب کلا بی اعصاب😑
یه دادی سرشون زدم هرکدوم سه متر پریدن هوا.
+اینجا چه خبره چرا دور بیمارو انقدر شلوغ کردین
اصلا کی بهتون اجازه داد بیاید داخل
الان که وقته ملاقات نیست
بفرمایید بیرون لطفا
یکیشون کارت شناسایی اش رو جلوم گرفتو گفت: سروان رنجبر هستم
کلافه گفتم: خب؟
متعجب نگاهم کرد
بعد ادامه داد
ایشونم که چاقو خوردن سروان هستن
کلافه تر گفتم خب😑
نگاهه کوتاهی به دوستاش انداختو گفت
هیچی خب اومدیم ملاقات دوستمون
+عرض کردم الان وقت ملاقات نیست
همکار هاتونم که دارن جلوی در از اون خانم سوال میپرسن پس به بودن شما اینجا احتیاجی نیست لطفا تشریف ببرید
یکی یکی پاشدنو رفتن بیرون
🌕پایان پارت چهل و هفتم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313 🌟
ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت_48
یکی یکی پاشدنو رفتن بیرون
رفتم سمت سِرُم که دیدم پیچش رو تا آخر باز کردن که مثلا سرم زودتر تموم شه
بدون اینکه به بیمار نگاه کنم گفتم:
جناب سروان اینکار خطرناکه
چرا سرمو دستکاری کردین؟
و خودم دوباره تنظیمش کردم
صدای خستش تو گوشم پیچید:
_کی میتونم برم؟
+سرمتون که تموم شه پانسمان زخمتونو عوض میکنم.دکتر میان چک میکنن اگر مشکلی نبود مرخص میشید
_سرمم کی تموم میشه
+چه عجله ای دارید
تموم بشه میام بهتون میگم
چند قدم سمت در اتاق برداشتم که اینبار با صدای رسا تر صدام کرد
_خانم پرستار
یهو دلم ریخت
چقدر صداش آشنا بود
با مکث برگشتم سمتش
ساعدشو که تا الان روی چشماش گذاشته بود برداشتو ادامه داد:
میشه لطفا بهم یه لیوان آب بدین؟
با دیدن چهرش ماتم برد😶
یه لحظه حس کردم قلبم دیگه ضربان نداره
همون سروانه بود
همونی که شبیه مهیار بود
ماتو مبهوت داشتم نگاش میکردم
چشمام رو پرده ای از اشک پوشوند
پلک زدنم باعث شد قطره های اشک روی گونم جاری بشن
الان که از این فاصله میدیدمش دیگه مطمئن شدم خودشه
انقدر شباهت بین دونفر محال بود
اروم رفتم سمت تختش
دوباره سوالشو تکرار کرد:
_میشه لطف کنید یه لیوان آب بهم بدید؟
واقعا تشنمه
یا اگر براتون زحمته اجازه بدید به یکی از دوستام بگم
اشکامو پاک کردمو سعی کردم به خودم بیام
_شما حالتون خوبه؟
ینی نشناخت منو؟
نگاهمو ازش دزدیدمو جواب دادم:
چون خونریزی داشتید مایعات نمیتونید مصرف کنید.خونتونو رقیق میکنه احتمال خونریزیه مجدد هست
اینو گفتمو سریع از اتاق رفتم بیرون
دستام میلرزید
یخ زده بودم.
یه لیوان آبو یه نفس سر کشیدم
اصلا نمیدونستم چیکار کنم
بعد از این همه سال
چرا باید دوباره ببینمش؟!
اونم تو این وضع😣
دلم تاب نیاوردو دوباره برگشتم تو اتاقش
انگار خوابش برده بود.
چند دقیقه همینجوری بالای سرش ایستادمو نگاش کردم
چقدر دلم براش تنگ شده بود
تمام این مدت با فکرش گذشت
و الان دوباره بودش
درست میدیدم؟
اینی که جلوم خوابیده بود مهیار بود؟
یه صدایی تو سرم میگفت از کجا معلوم خودش باشه؟
اینهمه ادم تو دنیا هستن که شبیه همن
انگار سنگینیه نگاهمو حس کرد که چشماشو باز کرد.
سریع رومو برگردوندمو دستکش های لاتکسو از روی میز برداشتم
پنبه رو گذاشتم روی رگش و با یه حرکت سوزنه سرمو از دستش بیرون کشیدم.
بلا فاصله چسب روش زدمو ازش فاصله گرفتم
میخواست بشینه که از درد صورتش جمع شد
هول شده گفتم:
مگه دکتر بهتون نگفته فعلا حرکت نکنید
بخیه تون تازه است ممکنه زخمتون باز بشه
بی توجه به حرفم دستشو روی پهلوش گذاشت و از تخت اومد پایین
🌕پایان پارت چهل و هشتم✨
این داستان دامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313 🌟
「😌✨•••」
.⭑
آرے
سخنبهشیوهچشم ِتو ،
خوشتراست👀!
.⭑
✨😌¦➺ #دلۍ
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
✨😌¦➺ #حیدری_ام
𝓬𝓱𝓪𝓷𝓷𝓵𝓮:↯
「@galeri_rahbari313
ali-fani-12.mp3
7.8M
🌿✨•|صۅٺ دعـآۍهـفتمصحیفہسجـآدیھ••
#امـر_رهبـرۍ🖇••
#التـماس_دعـا🤲🏻••
#قـرار_روزانہ🌼••
💛🌻「➜•@galeri_rahbari313」
「🧡🌱•••」
.⭑
بر سر ڪوے تو هر روزچو آیینہ ے مهر
همہ تن چشم شده، محض نگاه آمدهایم(:
.⭑
🌱🧡¦➺ #کربلا
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
🌱🧡¦➺ #حیدری_ام
𝓬𝓱𝓪𝓷𝓷𝓵𝓮:↯
「@galeri_rahbari313
「💕🌿•••」
.⭑
میگفت:
منیڪچیزۍفهمیدهام!
خداشھادتراهمیشہ
بھآدمهایۍداده
کھدرکار، سختکوشبودهاند...!
#حاجقاسم
همحرفشراتاییدکردهبود
خودشهمبھاینحرفعملڪرد••🖐🏽
پرکارۍوڪمخوابۍویژگۍاصلیاشبود
وهمینطورشھادتشراگرفت...
#شھیدآقامحمودرضابیضائی🌸🧡^^
«یادتگرامۍوراهتپُر رهروباد🌱»
.⭑
🌿💕¦➺ #شهیدانه
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
🌿💕¦➺ #رایحه
𝓬𝓱𝓪𝓷𝓷𝓵𝓮:↯
「@galeri_rahbari313
••||🖤🌓||••
دࢪ پـایاݩ فعاݪێٺ امࢪوز ..
یادے میکنێم از (محمد ڪامران)
🔰پیشینه:
شھیدمحمدڪامران
تولد ⇦⁶⁷.⁰².⁰⁹
شہادت ⇦⁹⁴.⁰⁹.²³
محلشہادت ⇦سوریہ
محلدفن⇦ اصفهان
شهید محمد کامران در 9 اردیبهشت ماه 1367 در خانواده ای مذهبی و ولایتمدار در روستای دستجرد جرقویه از توابع استان اصفهان چشم به جهان گشود. مادر شهید علت انتخاب نام زیبای او را چنین بیان می کند: هنگام تولد محمد، پدرم گفت نام او را خداوند دو سال قبل از تولدش انتخاب کرده است؛ چرا که دو سال قبل از تولد محمد یعنی در سال 65 دایی اش (شهید محمد خدامی) در جبهه دفاع مقدس در منطقه عملیاتی مریوان به فیض شهادت رسیده بود. به همین خاطر بنا به سفارش پدر بزرگش نام زیبای محمد را بر وی نهادیم. محمد در دوران کودکی پسری شجاع، پر انرژی، و دوست داشتنی بود و از همان کودکی تلاش می کرد تا راه دایی شهیدش را ادامه دهد. محمد تحصیلات دوره ابتدایی و راهنمایی (تا دوم) را در همان روستا گذراند. و از سال 1378 به همراه خانواده برای ادامه زندگی به استان تهران آمد و تحصیلاتش را در این استان ادامه داد. در بدو ورود به استان تهران جذب پایگاه مقاومت بسیج محله شد و با شور و شوق فراوانی در برنامه های بسیج شرکت می کرد و کم کم خودش مسئولیت هایی را در بسیج برعهده گرفت.
📓⃟🖤¦⇢ #شب_بخیر
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ‹🕯🔗›
✨|•°@galeri_rahbari313 °•|✨
بِسمِرَبِّنآمَـــتْڪِھاِعجٰآزمیڪُنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
#سلامروزتونمعـطربهنآمامآمزمآن(عج)💛.•