eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
856 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
••⸾⸾🖇📓 ... بایڪۍازدوستـٰانش‌قـرآرگـذآشتہ‌بودند؛ یڪ‌قرآرِ‌خدآیۍھروقـت‌‌درس‌‌میخوآندند‌ میگفتندیآڪریم‌الوعـده‌وفـٰامـٰا‌درس‌مـآن‌ رآخوآندیم‌،توبـرڪتش‌رآبـده...シ!" ↵‌‌‌‌‌‌شھیدمصـطفی‌احمدۍروشن•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌➺••˹••@galeri_rahbari313
به فرشته‌ای که همراهم بود گفتم:چرا پاش رو از تو خیابون بر‌ نمی‌داره؟الان ماشین میاد.دوباره به بدن او نگاه کردم.دیدم چقدر چهره‌اش آشناست! جلوتر رفتم.صورتش رو خون پوشانده بود.اما چقدر آشنا بود.شبیه خود من بود.بیشتر که دقت کردم دیدم خودم هستم!!یک نفر داد زد بروید کنار آمبولانس اومد...توی آمبولانس بود که همه چیز تغیر کرد.احساس کردم تمام بدنم درد می‌کند و...چندین روز کما بودم.کادر پزشکی هیچ‌ امیدی به بهبودی من نداشتند.تا اینکه یک شب متوجه شدم جوان خوش سیمایی از بیرون وارد بخش مراقبت های ویژه شد و بدون تجهیزات و...کنار من آمد.او نگاهی به من کرد و از سمت راست،از فرق سر تا نوک پای مرا دست کشید!درد نیمی از بدن من رفت.از فردا هر روز حال من بهتر می‌شد.تا اینکه از بیمارستان مرخص شدم،جالب اینجاست که نیمه سمت راست بدن من هیچگونه مشکلی ندارد اما نیمه چپ بدن من پر از مشکل است.گوش چپ من شنوایی ندارد.دنده‌های چپ من هنوز مشکل داردو... من در آن ساعاتی که در کما بودم اتفاقات زیادی دیدم که مربوط به آینده می‌شد،اما تمام آن ها را فراموش کردم.اما با رخ دادن برخی حوادث،می‌توانستم به یاد بیاورم که چه اتفاق دیگری در راه است.البته ممکن است به هم ربطی نداشته باشند.مثلا وقتی خبر شهادت حاج قاسم را شنیدم به همسرم گفتم:اتفاق مهمی در راه است مردم برای مدتی خانه نشین می‌شوند.نمی‌دانم احتمال دارد جنگ رخ بدهد یا...تا اینکه بحث کرونا پیش آمد ¹ ۱_از دوستان ما بود که مرتب به ما سر می‌زد و کار های انتشارات را پی گیری می‌کرد.ایشان وقتی کتاب سه دقیقه در قیامت را خواند به من گفت:همکار بنده در اداره چنین ماجرایی دارد.او تصادف کرده و چیز های جالی دیده.ما هم پیگیری کردیم و پس از برسی اسناد پزشکی،یکی از فانوس های این کتاب شد.
اما یکی از زیباترین تجربه ها در این زمینه را یکی از شهدای گرانقدر دفاع مقدس داشته.ماجرای او بسیار عجیب است: آخرین روز های اسفند ۱۳۶۴ بود.در بیمارستان مشغول فعالیت بودم.من تکنسین اتاق عمل و متخصص بیهوشی بودم.با توجه به عملیات رزمندگان اسلام،مجروحان زیادی به بيمارستان منتقل شده بود.لحظه‌ای استراحت نداشتیم.اتاق عمل مرتب آماده می‌شد و تیم جراحی وارد می‌شدند.داشتم از داخل راهروی بیمارستان به سمت اتاق عمل می‌رفتم.که دیدم حتی کنار راهروها هم مجروح خوابيده!همین‌طور که میرفتم یک نفر مرا به اسم کوچک صدا زد.برگشتم،اما کسی رو ندیدم!می‌خواستم بروم که دوباره صدایم کرد.دیدم مجروحی کنار راهروی بیمارستان روی تخت حمل بیمار از روی شکم خوابيده و تمام کمر او غرق خون است.رفتم بالای سر او گفتم:شما من رو صدا زدی؟ چشمانش رو به سختی باز کرد و گفت:بله،منم،کاظمینی! چشمانم از تعجب گرد شد.گفتم:محمد حسن!اینجا چیکار میکنی؟ محمد‌حسن کاظمینی سال های سال با من هم کلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرهای اصفهان زندگی می‌کردیم.حالا بعد از سالها در بیمارستانی در اصفهان او را دیدم.او دو برادر داشت که قبل از خودش در سال‌های اول جنگ مفقودالاثر شده بودند.البته خیلی از دوستان می‌گفتند که برادران حسن اسیر شده‌اند. بلافاصله پرونده پزشکی اش را برسی کردم.با یکی از جراحان مطرح بیمارستان که از دوستانم بود صحبت کردم و گفتم:این همکلاسی من طبق پرونده‌اش،چندین ترکش به ناحیه کمرش اصابت کرده و فاصله بین دو شانه چپ و راست را متلاشی کرده.
۲ پارت امروز مون تقدیم نگاهتون👆🏻😍 👌🏻
هدایت شده از 💚🌱اطݪاعاٺ گاݪࢪے ٺصاویڕ رهبࢪے🌱💚
^•|ܝـܚܝـܩ‌ رب النــــور|•^ ^•|ســـꨄـــلامــ و درود ✋😌
••⸾⸾💙🌀 بِہ‌هَمِہ‌گُفتِہ‌اَم‌ڪِہ‌تۅ‌دۅستَم‌دارۍ بیـٰا‌ۅ‌مُقـٰابِلِ‌آنهـٰا‌مَرا‌خَـراب‌‌نَڪُن...!" ➣•@galeri_rahbari313
⊰{ 💔🥀 }⊱ ششمیــــــن روزه و شـــش گوشــــــه و شش ماهه ی شــاه ما عجب معـرکه ای با عدد شــش داریم |❤️| (ع) |❤️| |❤️| @galeri_rahbari313𑁍 ⊱
••⸾⸾🚎🌧 ... هـرچـھ‌میڪشیم‌وهرچھ‌بـرسـرمان‌مۍآیـد ازنافرمانۍخـداست‌یادمون‌باشه‌ڪه‌هر‌چی برای‌خداڪوچیکی‌وافتادگی‌کنیم‌خدا‌در‌نظر دیگـران‌بزرگـمون‌می‌ڪنه...! ↵‌‌‌‌‌‌شـھیدحـسین‌خـرازی•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌➺••@galeri_rahbari313
کرده.طوری که پوست و گوشت از بین رفته.دو برادر او هم مفقودالاثر شده اند.او زن و بچه هم دارد.اگر می‌شود کاری برایش انجام دهید.تیم جراحی خیلی سریع آماده شد و محمد حسن را راهی اتاق عمل شد.دکتر همین که می‌خواست مشغول کار شود مرا صدا کرد و گفت:باورم نمی نمیشه!این مجروح چطور زنده مانده؟!به قدری کمر او آسیب دیده که از پشت می‌توان حتی محفظه‌ای که ریه ها در آن می‌گیرد.مشاهده کرد!دکتر به من گفت:این غیر ممکنه.معمولا در چنین شرایطی بیمار یکی دوساعت بیشتر دوام نمی‌آورد. بعد گفت:من کار خودم را انجام می‌دهم.اما هیچ امیدی ندارم.مراقبت های بعد عمل بسیار مهم است.مراقب این دوستت باش.عمل تمام شد.یادم هست چهل عدد گاز استریل را با بتادین آغشته کردم و روی محل زخم گذاشتم و پانسمان کردم.دایره‌ای به قطر حدود ۲۵ سانت روی کمر او متلاشی شده بود. روز بعد دوباره به محمد حسن سر زدم.حالش کمی بهتر بود.خلاصه روز‌به‌روز حالش بهتر شد.یادمه روز آخر اسفند حسابی براش وقت گذاشتم.گفتم:فردا روز عید هست و بستگان شما و مردم به بيمارستان و ملاقات مجروحین می‌آیند.بگذار حسابی تر و تمیز بشی.همین‌طور که مشغول بودم.او هم به روی شکم خوابيده بود.به من گفت:می‌خوام به خاطر تشکر از زحماتی که برای من کشیدی یک ماجرای عجیب و غریب رو برات تعریف کنم.گفتم:بگو می‌شنوم. فکر کردم می خواد از حال و هوای جبهه و رزمندگان تعریف کنه.اما ماجرایی گفت که بعد از سال‌ها،هنوز هم وقتي به آن فکر می‌کنم،حال و هوایم عوض می‌شود. محمد حسن بی‌مقدمه گفت:اثر انفجار رو روی کمر من دیدی؟من با این انفجار شهید شدم.روح به طور کامل از بدنم خارج شد!من بیرون از بدنم ایستادم و به خودم نگاه کردم.... ...
یکدفعه دیدم دو ملک کنار من ایستادند!آنها به من گفتند:از هیچ چیزی نگران و ناراحت نباش.تو در راه خداوند شهید شده‌ای و اکنون راهی بهشت الهی خواهی شد.همراه با آن دو ملک به سمت آسمان ها پرواز کردیم.در حالی که بدن من همین طور پشت خاکریز افتاده بود. در راه همینطور به من امید می‌دادند و می‌گفتند:نگران هیچ چیزی نباش.خداوند مقام بسیار والایی را در بهشت برزخی برای شما و بقیه شهدا آماده کرده‌.در راه برخی رفقایم که شهید شده بودند می‌دیدم.انها هم به آسمان می‌رفتند.کمی بعد به جایی رسیدیم که دو ملک دیگر منتظر من بودند.دو ملک دیگر گفتند:اینجا آسمان اول تمام می شود.شما با این دو ملک راهی آسمان دوم می‌شوی.از احترامی که به دو ملک آسمان دوم گذاشتند فهمیدم که ملائک آسمان دوم از لحاظ رتبه و مقام از ملائک آسمان اول برترند.ان دو ملک هم حسابی مرا تحویل گرفتند و به من امید دادند.که لحظاتی دیگر وارد بهشت برزخی خواهی شد و هر زمان بخواهی می‌توانی به دیدار اهل‌بیت(علیه‌اسلام)بروی.بعد ما را تحویل ملائک آسمان سوم دادند.همین طور ادامه داشت تا مرا تحویل ملائک آسمان هفتم دادند.کاملا مشخص بود ملائک آسمان هفتم از ملائک آسمان ششم برترند.بلافاصله نگاهم به بهشت افتاد.نمی‌دانید چقدر زیبا بود.از هر نعمتی بهترینش آنجا بود.یکباره دیدم هر دو برادرم در بهشت منتظر من هستند.فهمیدم که هر دوی آنها شهید شده‌اند.چون قبلا به ما گفتند آنها اسیر شده ‌اند.خواستم وارد بهشت شوم.که ملائک آسمان هفتم گفتند:این شهید را برگردانید.پدرش راضی به شهادت او نیست.در مقام بهشتی او تاثیر دارد او را برگردانید تا با رضایت پدرش برگردد.
۲ پارت امروز مون تقدیم نگاهتون👆🏻😍 👌🏻