ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت26
مہیاࢪ:
سرم ی لحظه گیج رفت؛دستمو گرفتم لب دیوار ک نیوفتم.آب دهنمو قورت دادم و با سر تایید کردم...
_وایــــــــــــــــــــی🙆🏻♂
واکنشش باعث شد که عصبی تر بشم...
داد زدم:
بنــــــــــال بینم چ غلطــــــــــی کردیـــــد
مِن مِن کنان جواب داد:
یه روز بعد از مدرسه سر ایستگاه اتوبوس منتظر بودم تا سامیار بیاد...
یهو داریوش اومد پیشم و بهم گفت که سامیار تعریفه ی دختره رو میکنه میگه ب هیشکی پا نمیده؛تو میدونی منظورش با کیه...
میدونستم.دختره رو چند بار نشونم داده بود.میگفت با بقیه فرق داره.سرش تو کاره خودشه؛به بهونه های مختلف بینه پسرا نمیلوله؛کلا شیفتش بود...
منم از همه جا بیخبر.نمیدونستم داستان چیه.خداشاهده اگه میدونستم عمرا میگفتم؛بهش نشونش دادم.
تا دیدش ی پوسخند زد و شروع کرد به مسخره کردن ک آخه این جوجه کلاغ چیه و شما ها عرضه ندارید حالا من میرم دوسوته ردیفش میکنم.
چهار پنج نفرم با خودش آورده بود ک مثلا شاهد باشن چقدر حرفش حرفه و خاطر خواه داره...
تازه فهمیدم چ گندی زدم ولی خیلی دیر شده بود.هرکاری کردم منصرفش کنم نشد.
سامیار ک اومد رفت دنباله داریوش...
ولی هیچ جوره از خر شیطون پایین اومدنی نبود.رفت کناره دختره وایساد باهاش حرف زدن.اونم کلا خودشو زده بود به اون راه.انگار ن انگار کسی داره باهاش حرف میزنه...
وایساده بود منتظر کسی؛اون دوستشم مثل خودش چادری بود.وقتی رفیقش اومد جفتشون راشونو کشیدن رفتن...
ولی داریوش ول کن نبود؛راه افتاد دنبالشون.من و سامیارم با فاصله پشت سرشون بودیم.
یهو وسط ی کوچه خلوت ک رسیدن نمیدونم داریوش بهش چی گفت که همه بچه ها زدن زیر خنده.دختره هم یهو وایساد.برگشتو یه سیلی محکم زد تو صورته داریوش...
اصلا ماتمون برده بود.داریوشم یهو قاطی کردو با یه حرکت دختره رو هل داد که چسبید به دیوار...
(عرق سرد نشسته بود رو پیشونیم.حس کردم دارم خفه میشم.دکمه آخره پیرهنمو باز کردم)
رفیقش هی جیغ میزدو سرو صدا میکرد.بهادر رفت دره دهنشو گرفت.داریوشم داد و بیداد راه انداخت ک توعه دهاتی فکر کردی کی هستی ک منو میزنی...
دستشو گذاشت کنار سره دختره ک چسبیده بود به دیوار؛دختره هم تف کرد تو صورتش.
داریوشو کارد میزدی خونش در نمیومد.
وقتی به خودم اومدم دیدم سامیار نیست رفت داریوشو کشید کنارو خواست برش گردونه ولی خون جلو چشای داریوشو گرفتع بود.
چاقو ضامن دارشو از تو جیبش درآورد و رفت سمت دختره داد زد که وقتی ی خط خوشگل انداختم رو صورتت درس عبرت میگیری...
سامیار باهاش دست به یقه شد؛اول دوتا مشت زد تو صورته داریوش ولی خب اونا بیشتر بودن؛حریفشون نمیشد.سامیارو گرفتن و داریوشم گفت ک هی میگفتی دختره اِله دختره بِله...
ی خط انداخت رو دست دختره ک سعی داشت داریوشو از خودش دور کنه و گفت حالا حالیتون میکنم هیچ خری نیست😠
من واقعا میترسیدم برم جلو؛تنها چیزی ک ب ذهنم رسیدو عملی کردم...
بدو بدو رفتم پیششونو الکی گفتم ماشین گشد پلیس داره میاد و اینام از ترس فلنگو بستن.
تا سامیارو ول کردن رفت سمت دختره.خواست ببینه دستش چیشده ولی دختره نمیزاشت.
هی داد میزد که طرف من نیا آشغال؛کلی فحش دیگع هم نثارمون کرد.رفیقشم با کیفش میزد تو سرو کلمون.
سامیارم زنگ زد ب اورژانس و بعدش رفتیم...
همش همین بود😔
دستام از عصبانیت میلرزید...
دندونامو از حرص محکم رو هم فشار میدادم.جوری ک صداشونو میشنیدم.
همون لحظه داریوش از تو کافه اومد بیرونو رو به آرش گفت:بابا چیکار میکنی سه ساعته؟بیا دیگه بچه ها منتظرن...
بعدشم دست گذاشت رو شونه منو ادامه داد:چطوری مِستِر؟
مچ دستشو گرفتمو محکم فشار دادم؛دستشو از رو شونم برداشتمو با حرص گفتم: فقط دورو برم پیدات نشه...
روبه آرش گفت:چشه این؟
آرش:هیچی تو برو داخل الان میام.
میدونستم داریوش خیلی دعواییه واسه همینم از واکنش بعدش تعجب نکردم...
_ن آخه میخوام ببینم این جوجه فنچ با خودش چی فکر کرده که با من اینجوری رفتار میکنه؟؟!!
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم....
🌕پایان پارت بیست و ششم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313🌟
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت26
اما یکی از زیباترین تجربه ها در این زمینه را یکی از شهدای گرانقدر دفاع مقدس داشته.ماجرای او بسیار عجیب است:
آخرین روز های اسفند ۱۳۶۴ بود.در بیمارستان مشغول فعالیت بودم.من تکنسین اتاق عمل و متخصص بیهوشی بودم.با توجه به عملیات رزمندگان اسلام،مجروحان زیادی به بيمارستان منتقل شده بود.لحظهای استراحت نداشتیم.اتاق عمل مرتب آماده میشد و تیم جراحی وارد میشدند.داشتم از داخل راهروی بیمارستان به سمت اتاق عمل میرفتم.که دیدم حتی کنار راهروها هم مجروح خوابيده!همینطور که میرفتم یک نفر مرا به اسم کوچک صدا زد.برگشتم،اما کسی رو ندیدم!میخواستم بروم که دوباره صدایم کرد.دیدم مجروحی کنار راهروی بیمارستان روی تخت حمل بیمار از روی شکم خوابيده و تمام کمر او غرق خون است.رفتم بالای سر او گفتم:شما من رو صدا زدی؟ چشمانش رو به سختی باز کرد و گفت:بله،منم،کاظمینی!
چشمانم از تعجب گرد شد.گفتم:محمد حسن!اینجا چیکار میکنی؟
محمدحسن کاظمینی سال های سال با من هم کلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرهای اصفهان زندگی میکردیم.حالا بعد از سالها در بیمارستانی در اصفهان او را دیدم.او دو برادر داشت که قبل از خودش در سالهای اول جنگ مفقودالاثر شده بودند.البته خیلی از دوستان میگفتند که برادران حسن اسیر شدهاند.
بلافاصله پرونده پزشکی اش را برسی کردم.با یکی از جراحان مطرح بیمارستان که از دوستانم بود صحبت کردم و گفتم:این همکلاسی من طبق پروندهاش،چندین ترکش به ناحیه کمرش اصابت کرده و فاصله بین دو شانه چپ و راست را متلاشی کرده.